تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

سالگرد


نمی‌دونم بعدها ، چی توی زندگی در انتظار منه ، اما تا همیشه، سی‌ام دی ۹۶ ، جزو بی‌رحم ترین روزهای زندگی من خواهد بود،روزی که بهم نشون داد زندگی چقدر میتونه نسبت به آدم و اونهایی که دوستشون داره، بی‌رحمانه برخورد کنه و اونچه که فکر نمیکنی هیچوقت تحمل دیدنش رو داشته باشی،جلوی چشم‌هات نمایش بده.

دلم برات تنگ شده ، و این جمله خیلی ناتوان‌تر از اونیه که بخواد بیان کنه که چقدر ، دلم برات تنگه ...

لطفا پیگیری بشه


کاش یه سری سیب‌زمینی‌های اسمارت تولید شه که وقتی یه روش سرخ میشه خودش تو تابه زیر و رو شه که روی دیگه‌ش هم سرخ شه !

جلوه : نمود کردن، نیک نمودن ، نمایش


نزدیک یک سال و سه ماهه که پیج اینستاگرامم رو دی‌اکتیو کردم و انگیزه‌م برای اینکار این بود که با میل به شیر کردن همه چیز و تحسین شدن توسط دیگران مقابله کنم ، اینکه وقتی جایی عکس میگیرم،فقط و فقط به این دلیل باشه میخوام خاطره‌ی خوشش برام بمونه نه که به دیگران نشون بدم ببینین من رفتم سفر،رفتم کنسرت ، ببینین من دارم میخندم، من میتونم شاد باشم. میخواستم این جنون دیده شدن رو تو خودم خاموش کنم . حالا دارم فکر میکنم چقدر موفق بودم؟ اینکه پامو از سالن شو کشیدم بیرون، برای این بود که از شو آف خسته بودم ، یا واسه اینکه دیگه چیزی نداشتم که توی شو ارائه بدم ؟ الان چقدر دیده شدن برام مهمه ؟ و باید مقهورانه اعتراف کنم هنوز گاهی فکر میکنم نیاز دارم یک لحظه‌ی شادی رو به کسی نشون بدم . و بدتر اینه که تو این چندماهه اخیر خیلی کمتر عکس گرفتم انگار که دیگه دلیلی واسه ثبت جزئیات و قشنگی‌ها ندارم.

فکر میکنم هرچی که کمتر بخوای دیده بشی ، اصلا دیده شدن برات اهمیت داشته باشه ، آرامش خیلی زیادی با خودش میاره .این روزا خیلی دارم رو خودم کار میکنم که بیشتر از قبل میل به دیده و تحسین شدن رو در خودم  کم کنم.


کلافگی


هرشب بیدار میمونم و به آینده فکر میکنم ، از آینده وحشت میکنم و بعد برای به خواب رفتن جون میکنم و حدود 4 صبح به خواب میرم و توی خواب با خواب ها و کابوس های درهم و برهم و تو در تو دست به یقه میشم و حدودای 11 و نیم یا دوازده ظهر از خواب بلند میشم و باز هم انگار که اصلا نخوابیده باشم . 

هرروز چندید و چند بار میام اینجا و ارسال مطلب جدید رو میزنم و چند خط مینویسم و بعد انصراف رو میزنم و میام بیرون . 

توی سرم ، مثل یه انباری شلوغه که وسایل ها روی هم افتادن ، تا میخوای یچیزی رو برداری ، یه وسیله ی دیگه میوفته ، همینقدر شلوغ و بی برنامه.

وایستادم یه جا و میخوام ببینم سه سال بعد ، چهار سال بعد ، ده سال بعد چی اومده به سر من و آرزوهام؟ 

یبار استادمون ازمون پرسید برنامتون برای آینده چیه ؟ من هنوز نمیدونستم که میخوام توی این شهر بمونم یا طرحم رو جای دیگه بزنم ، برای تکون خوردن از در خونمون تا یه استان اونور تر هم نمیتونم رو پس انداز خودم حساب کنم و باید از مامانم پول بگیرم ، بعد میخوام برم یه شهر دیگه ، با حقوق دوسال طرحم کرایه خونه و پول کلاس زبان بدم و بعد دوسال هم تازه اونقدری پول داشته باشم که بتونم از ایران برم !! این ارمانی ترین تصوریه که دارم ولی تا میخوام دلم رو گرم کنم به این رویا، واقعیت شبیه مشت میخوره تو صورتم ، واقعیت بی رحمی که میگه با دوسال حقوقت اگه هم از تموم خرجای دیگه بزنی اخرش شاید بتونی پول بلیط هواپیما و پول وقت گرفتن برای سفارتت رو خودت بدی ! راه بعدی اینه که همینجا بمونم ، توی این رشت لعنتیه غمگین ، با بیمارستان های پر از بدبختی و کمبودش ، دوسال بمونم توی همین شهر و از بیمارستان برگردم همین خونه و باز هم از خودم هیچ استقلالی نداشته باشم ... اینجوری شاید بشه پول بیشتری کنار گذاشت . ولی موندن ، موندن توی این شهر ، با همین آدم های همیشگی ، با خیابون های تکراری برای من شکل یه کابوس تموم نشدنیه. شاید الان با خودتون بگین چه دغدغه های بیخودی ، شاید مسخرم کنین ولی اینا واقعا برای من مسئلن ، وقتی بدون اینکه برای این انتخاب های مهم اماده ت کنن ازت انتظار دارن بهترین راه رو برای آینده انتخاب کنی ، تمام انتخاب های من همینطور کورکورانه بود ، از روی خستگی از شرایطم به چیزایی رو انتخاب کردم که حالا از همشون پشیمونم . کاش میشد برگشت ، کاش میشد از انتخاب های غلط برگشت و به هیچکس هیچ توضیحی نداد .

دلم آدم های تازه میخواد، آدم هایی که رابطمون رو از هیچ شروع کنیم ، حتی اسم هم رو ندونیم و از اینجا شروع کنیم که اسمت چیه؟؟ آدمهایی که هیچی از هم ندونیم و هیچ پیشفرضی از هم نداشته باشیم ، دلم میخواد با آدم های جدیدی که از تجربه کردن چیزهای تازه نمیترسن برم سفر، برم کوه ، بریم و فقط توی خیابون راه بریم ، دلم حرف های جدید میخواد، ارزوهای جدید ، دلم میخواد یکی از آینده ای که برای خودش تصور میکنه برام بگه و من از اینهمه امیدش به آینده دلم گرم شه ، من دلم تازگی میخواد ، تازگی ، نه تنهایی و رکود و تکرار . 


پی نوشت : میشه اگه میخونینم یه علائم حیاتی از خودتون بذارین که بفهمم واسه خودم حرف نمیزنم ؟؟ از سکوتی که همیشه میکنین واقعا ممنونم ولی الان واقعا نیاز به صدا دارم ... اگه هم نمیخونین که هیچی ، حداقلش میفهمم که اینجا هم دارم تو سرم حرف میزنم .

۹ نظر

آرامشِ پشت در بیمارستان‌ها


یه ماه بین دو ترم تعطیلیم (البته دقیق تر بخوام بگم یه ماه و یه هفته و سه روز که خوب یه هفته و سه روزش تموم شده) بله ، یه ماه و یه هفته و سه روز از محیط بیمارستان و دانشگاه علوم پزشکی لعنتیه گیلان و دانشجوهای عجیب غریبش و بیمار‌هاش دورم ، و این دلیل خوبیه برای روحیه داشتن ، برای این حس شاید کاذب که به سوی آینده‌ی روشن و جذابی درحال حرکتم. این روزا با توجه به آرامشی که دارم مدام به دانشجوهای رشته های دیگه فکر میکنم ، به دانشجوهای فنی،به بچه‌های هنر ، به آرامش زندگیشون ، به دوریشون از خون و خونریزی و سوزن و ست پانسمان و زخم دیابتی و بوی عفونت و استفراغ و محتویات معده و... . به نگذروندن جوونیشون توی محیط‌های مسخره_از هر نظر مسخره‌ی_ بیمارستان‌ها .. و هی فکر میکنم چی شد که علوم تجربی؟؟ چی شد پرستاری؟؟ من باید هرروز صبح از جلو مجسمه‌ی فردوسی دانشکده‌ی ادبیات تهران رد میشدم  و میرفتم سر کلاس و خودمو پشت سنگر ادبیات و کتاب‌های نظامی و سعدی و شاهنامه و ... مخفی میکردم! اینجوری که هرروز صبح با یه کوله بار افسردگی پاشم برم تو محیطی که افسرده‌ترم کنه ،شاید حتی منشا تموم حال‌های بدم باشه ... اینجوری اشتباهه واقعا ! 



پی‌نوشت: آهنگ dance me to the end of love گوش میکنم و به این شعر صالحی فکر میکنم که "بالاخره ما هم روزی به دلخواه خود زندگی خواهیم کرد"

اما اگه اون روز هیچ‌وقت نرسه چی ؟



۱ نظر

کشتن کمال‌طلبِ درون در یک غروب زمستان


تمام دو روز گذشته رو با این استرس برای خودم زهرمار کردم که دوشنبه موقع زدن دوتا تمرین این هفته‌م استاد موسیقیم میگه این چه وضعشه تو اصلا به درد موسیقی کلاسیک نمیخوری ،چرا اصلا پیشرف نمی‌کنی؟؟؟
دوشنبه وقتی قطعه‌ها رو زدم هم هرلحظه منتظر بودم بگه استادتو عوض کن خسته‌م کردی ! که گفت آفرین خیلی خوب بود :/ من درحالی که دهانم از تحیر وا مونده بود کُلتم رو درآوردم و گذاشتم رو شقیقه‌ی صدای کمال‌طلب درونم که مدام تو سرم میگه : تو خوب نیستی ، تو خوب نیستی ، تو خوب نیستی و شلیک کردم .


پی‌نوشت: کمال‌طلبی تا اونجا که باعث بشه حداکثر تلاشت رو برای ارائه‌ی بهتر کاری کنی خوبه ولی از جایی که فقط مأیوست کنه و باعث بشه مدام خودت رو برای بهترین نبودن سرزنش کنی ، عذاب الیمی بیش نیست که باید مغزش رو هدف گرفت !
۲ نظر

توانایی تحلیل خوانده‌ها


دلم می‌خواد جز اون دسته‌ای باشم که وقتی یه کتاب رو میخونم و تموم میشه راجبش یه بررسی بنویسم و از زوایای مختلف تحلیلش کنم ( در حد یه مخاطب عادی ، نه یه نقد کارشناسانه) اما در حقیقت جز دسته‌ایم که بعد از تموم کردن یه کتاب میرم نقدشو میخونم و حین خوندن با خودم میگم عه راست میگه‌ها! چطور خودم بهش دقت نکرده بودم!

من فقط میتونم در این حد کتاب معرفی کنم که بگم سفر به انتهای شبِ سلین رو خوندم و خیلی خیلی خوب بود(این تهِ تواناییم برای نظر دادن راجب یه کتابه: خیلی خیلی خوب) 

بعدشم یه تیکه از کتابو بذارم که نوع ادبیاتش رو رسونده باشم و بگم این تیکشو بیشتر از ۱۰بار خوندم!


«بدتر از همه این است که از خودت می‌پرسی فردا چطور قدرتی پیدا میکنی که دوباره همان کاری را که دیروز کرده‌ای و از مدت‌ها پیش هم غیر از آن‌کار نکرده‌ای ، ادامه بدهی،از کجا قدرتش را پیدا میکنی که این کارهای پوچ،این هزاران هزار نقشه را که به هیچ کجا نمی‌رسند ،این تقلاها برای بیرون آمدن از فلاکت خردکننده ، تلاش‌هایی را که همیشه مرده‌زاد به دنیا می‌آیند ،پیش ببری،و اینهمه به خاطر اینکه یکبار دیگر به خودت ثابت کنی که سرنوشت لاعلاج است،که هرشب باید پای دیوارت و زیر دلشوره‌ی فردا که هربار شکننده تر و کثیف‌تر از روز پیش است سقوط کنی.

شاید هم پیری آب زیرکاه باشد که می‌آید و تهدیدمان می‌کند،دیگر آنقدر ساز نداری که زندگی را با آن برقصانی،موضوع این است.همه‌ی جوانی‌ات به انتهای عالم کوچیده تا در سکوت واقعیت بمیرد.حالا از شما میپرسم، وقتی که دیگر به قدر کافی دیوانه نیستی،کجا باید رفت؟واقعیت احتضاری است که تمامی ندارد.واقعیت این دنیا مرگ است،باید بین مرگ و دروغ یکی را انتخاب کرد.من هرگز نتوانسته‌ام خودکشی کنم . »


سفر به انتهای شب/لویی فردینان سلین/ترجمه‌ی فرهاد غبرایی

۱ نظر

تُ



بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد 

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی



۱ نظر

شبیه شهر پس از جنگ خالی و بی‌ابر،نشسته‌ایم برای ادامه دادن صبر


اینجوریم که هنوز برام عادی نشده و فکر میکنم باید که همه چیز یجور دیگه میبود،باید حداقلش دوتا ادم تو زندگیم میداشتم که براشون مهم باشم . که بتونم دوست خطابشون کنم . هنوز به این ادم قشنگای توی اینستاگرام که کلی دوست خوشگل و خوشتیپ دور و برشونه و هرروز با یکی بیرونن و کلی مرید و مرش‌د دارن حسودیم میشه . هنوز فکر میکنم آینده یجوز دیگست ، آینده با خودش عشق میاره و دوستی و رفاقت و حس‌های خوب .بعد فکر میکنم بیام اینجا و چیزی بنویسم و از متروکه افتادن اینجا بیشتر سردم میشه . همینه ! این واقعیت از وقتی خودمو شناختم داره تو زندگیم تکرار میشه و من هنوز نتونستم بپذیرمش،هنوز برام مثه یه زخم تازه‌ست.اینکه همه‌ی آدم‌ها نباید توی زندگیشون دوست های زیادی داشته باشن ، بعضیا حتی نباید دوستی داشته باشن،نباید توی زندگیشون کسی باشه که مدام یادشون بیاره که دوستشون داره . بعضی از زندگی‌ها همینقدر یبس و خشک و کسالت اوره . بعضی‌ها برای این زندگی میکنن که توی تنهاییشون عذاب بکشن و هر روز برای این تنهایی خودشون رو ببرن زیر هزارها سوال . بعد موقع نوشتن این چیزا انگار که اولین باره بهش فکر میکنن بغضشون بگیره . بعضی‌ها برای این زندگی میکنن که هرروز توی انزوا شکنجه شن ! فقط چرا به این شکنجه عادت نمیکنن ؟


عنوان : مهدی موسوی

۳ نظر

اقامت در انتهای شب*


مردم جهان را نمی‌دانم ،اما ما مردم ایران ، مدام داریم افسردگی را انکار میکنیم. ما با متلک پرانی‌های بی مزه‌ی توی خیابان افسردگی را انکار میکنیم، با هذیا‌ن‌های بزرگ منشیمان،با دروغ‌هایی که پشت سر بقیه میگوییم ، با غرق‌شدن در تجملات بی فایده ، با مصرف گرایی، با ادعاهایمان در عین بی سوادی ،با ادای چیزی که نیستیم را در اوردن‌هایمان، با شِیر کردن لحظه‌ به لحظه‌ی تفریح‌های فِیکمان ، مدام داریم افسردگی‌هایمان را انکار میکنیم . ما مردم بی آینده‌ی افسرده‌ی سرخورده‌ی جهان سومی‌ای هستیم که دستمان از حقوقمان کوتاه مانده، و حالا به هرچیزی چنگ میزنیم تا اینهمه زخم را فراموش کنیم ! غم انگیز اینجاست که انقدر به این نقش‌ها عادت کردیم که فکر میکنیم خوشبختیم ، فکر میکنیم با فرهنگیم و متمدن ... ولی برای کسی که از بیرون تماشا کند ، عین عروسک‌های خیمه شب‌بازی، بازیچه و ترحم برانگیزیم !


* با تغییر اندکی در عنوان کتابی از سلین : سفر به انتهای شب

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان