تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

دلخوشی،آن مفهوم غریب و گم‌شده

 

روزها چسبناک و مهوع میگذرند ، غروب‌ها شبیه غم چسبنده‌ای پیش چشم‌هایم پهن میشود و میخواهد که من را ببلعد.  دلم میخواست که حافظه‌ام را از دست میدادم ، دلم میخواست که صداها ،خنده‌ها ، حرف‌ها و آدم‌ها را به خاطر نمی‌آوردم ، و من مانند یک حضور خالی و خنثی به زندگی خیره میماندم ، مثل مادربزرگ ، در سال‌های اخر زندگی‌اش!

روزی که پدربزرگم مرد ، او به ما که گریه میکردیم نگاه میکرد و میخندید ، رو به من کرد و گفت ، چرا اینطوری میکنن،هان ؟؟ و من دست‌هایش را بوسیدم ، ان دست‌های چروک با آن پوست صابونی و شفاف را ! 

دلم میخواست که حافظه‌ام خالی میشد از حضورها ، از خاطرات ، از ارزوها و از انچیزها که رویایش را بافتیم اما پیش از انکه در اغوششان بکشیم ، پژمردند !

روزها ، شبیه غم کسل و چسبنده‌ای میگذرند ، و من حتی مجال ان ندارم که به تو بگویم دلم برایت تنگ شده ! و از تو بپرسم که " کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟ "

عزیزم ، غم دارد من را میبلعد و خیلی چیزها دیگر مهم نیست ، چون این زندگی بود که جلوی چشم‌های ما ، جلوه‌اش را از دست داده بود !

۰ نظر

رها کن بره رئیس !

 

به خودم که اومدم ، دیگه من اونی نبودم که گذاشته بودنشو رفته بودن ! 

من خودم ، اونی بودم که رفته بود 

اونی که رها کرده ، و رفته بود !

اینا با هم فرق دارن ، اولی غم انگیزه، انگار شکست خورده‌ای ، دومی ولی با اینکه غم داره ، قدرت هم داره ، راست میگن، قدرت تو رها کردنه . قدرت تو اینه که به موقع‌ش برای نگه داشتن چیزی تلاش کنی و به موقع‌ش هم رها کنی و بری !

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان