تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

تماشاچی

«او قبلا فهمیده بود که مردم آن‌قدر از ذلت و حقارت اخلاقی دیگران خوشحال می‌شوند که نمی‌گذارند توضیحات و تکذیب‌ها،این خوشحالی را از بین ببرد .»


بار هستی - میلان کوندرا 

تهِ تهش دقیقا چیه ؟

تو این پنج ترمی که از اومدنم به این رشته میگذره ، هر بخشی که میرم فکر میکنم : اوه،این دیگه نهایت زجریه که یه بیمار میتونه بکشه ! و وقتی بخش تموم میشه و ترم به ترم بخش ها بدتر و جدی تر میشن ، کیس ها وحشتناک تر و زجرها بیشتر میشه ، و من دوباره با خودم فکر میکنم : این دیگه حتما آخرشه !

از امروز صبح بعد از دیدن بخش داخلی اعصابِ بیمارستانی که اورژانس استانه ، دارم با خودم فکر میکنم ،  انگار اون چیزی که انتها نداره ، زجر بیماریه ! همیشه یه مرحله بالاتر و دردناک ترش هست !

۲ نظر

ما با هم تا حالا دریا نرفتیم !

لعنتی ، ما با هم تا حالا تا سر کوچه هم نرفتیم ! یعنی چرا ، با هم خیلی وقت ها به خیلی جاها رسیدیم ، از خیلی جاها همزمان با هم حرکت کردیم ! ولی باهم نبودیم ! این باهم کجا و اون باهم ! 

لعنتی ، حالا فکر کن ما با هم میرفتیم دریا ، رودخانه اصلا ! همین حاشیه ی شهر حتی ! ولی باهم بودیم ! باهم بودن حس قشنگیه لعنتی ! باهم بودن حتی میتونه مردن رو قشنگ کنه ! با هم بودن میتونه وقتی زندگی دستشو گذاشته بیخ گلوت و فشار میده ، بیاد دست‌هاشو بگیره و از دور گلوت برش داره . باهم بودن، باهم بودن لعنتی ، با هم بودن دونفری که کنار هم بودن ولی باهم نه ، لعنتی !


پی‌نوشت : تو رو شاید یه روزی قرض کردم ، به اندازه ی یک سفر کوتاه !

عنوان و پی‌نوشت ترانه‌ایه از مونا برزویی ، متاسفانه خواننده‌ی آهنگ علی لهراسبیه !

۱ نظر

فیزیولوژیِ بیخود بودن !

بخش بدش اینجاست که فراموش کردن یه امر ارادی و در عین حال غیر ارادیه ! یعنی مغز ما هرچی دلش میخواد رو یادش میمونه ، هرچی که نمیخواد رو نه !! مثلا : من تا حالا بیشتر از ده بار اسامی داروهای مقلد سیستم پاراسمپاتیک و مکانیسم اثرش رو خوندم و خودمو کشتم تا یادم بمونه ! ولی هر بار تو یه بیماری میخونم درمان با داروهای مقلد سمپاتیک ، میگم کدوما بودن ؟؟ چیکار میکردن ؟؟

حالا یه نفر آدمو که بر اساس یه سری روند های اشتباه وارد ذهنم کردم رو دو ساله دارم سعی میکنم بندازم بیرون ! دوباره عین احمق ها یادش میوفتم دلم میخواد سرمو بکوبم با میز !

این واقعا منطقی نیست اصلا ، عادلانه هم نیست حتی !!


او در حالی که کتاب داروشناسی جلوش باز بود به این جور چیزها فکر میکرد :/


پی نوشت : من واقعا دارم سعی میکنم هر روز پست نذارم و آدم باکلاسی باشم که در یه ماه یه پست بیشتر نمیذارن ، ولی موفق نیستم !


۲ نظر

در غروب روز تعطیل

درحالی که آهنگ «کولی» همایون شجریان در حال پخش شدن بودن و داشتم کتاب« سال بلوا » رو ورق میزدم و پاراگراف‌هایی که زیرشون خط کشیده بودم رو میخوندم،به این فکر کردم که واقعا به اونهایی که هنوز این کتاب رو نخوندن حسودیم میشه ، چون این فرصت رو دارن که برای اولین بار بخوننش و با خط به خط‌ش زندگی کنن ، لمسش کنن ، درد بکش و سردشون بشه ! با اینکه هنوز برای خودم تکراری نشده .

پی‌نوشت:عباس معروفی آدمیه که من همیشه حسرت ندیدنش رو خواهم داشت !



«دلم گرفته بود ، درخت‌ها در پشت مه هیچ معنایی نداشتند ،دلم می‌خواست گریه کنم ، نه برای کسی،نه برای چیزی ،فقط برای تنهایی خودم،و گریه هیچ معنایی نداشت .»


سال بلوا-عباس معروفی-صفحه ی ۲۰۴

۳ نظر

یه روز زل میزنم تو چشماتون و اینا رو میپاشم تو صورتتون

آره , من ازتون بدم میاد و ترجیح میدم تو انزوا دست و پا بزنم تا اینکه بخوام زمانم رو با امثال شما بگذرونم ، من ازتون بدم میاد، از همتون که زیر عکس هاتون با لب غنچه شده ، شعر شاملو میذارین ، حتی فک میکنم اگه تو این دوره ی گند شاملو هم زنده بود از اون هم بدم میومد ، چون حتما اونم یکی بود عین شماها ! من ازتون بدم میاد ، حرفاتون برام جذابیتی نداره ، اینکه کشف کنم کی تو دایرکت کی بهش چی گفته برام جذابیتی نداره ،اینکه بدونم کی از چه پخی پیشنهاد داشته برام جذابیت نداره ، اینکه بخوام امار همه ی آدم های دانشگاه رو داشته باشم برام جذابیت نداره ، من ازتون بدم میاد ، از همه ی دخترایی که زر زر نه به خشونت علیه زن میکنن ، بعد برای تو چشم بودن هر کاری میکنن ، من از همه تون بدم میاد ، از اینکه میرین کافه که پست بذارین اینستاگرام ، از اینکه سیگار میکشین که همه فکر کنن خفنین ،از اینکه میرین کلاس فرانسه که پروفایلتون رو به زبان فرانسه بذارین ، از اینکه دارین تو احمق بودن با هم مسابقه میدین بدم میاد . من ازتون بدم میاد واسه همین وقتی دارم به حرفای برای خودتون مهیجتون گوش میدم تو چشمام هیچ حسی نیست . من از همتون بدم میاد که شوخی هاتون عین همه ،حرف زدناتون عین همه ،عقایدتون عین همه ، حتی عاشق شدناتون هم عین همه . من از همتون متنفرم که هیچ کدومتون شکل اون گهی که نشون میدین نیستین .من از همتون واقعا بدم میاد و برام مهم نیست بهم انگ انتی سوشال ، افسرده یا هر مزخرف دیگه ای که میزنین ! من از همتون بدم میاد ، شما هرچقدر هم جذاب و خوشگل و دلبر باشین ، قابل تحمل نیستین ، چندشین ، بو میدین ، تو من حس استفراغ ایجاد میکنین عوضیا .

پ‌ن: دور از جون شما البته 

۳ نظر

میشنوم طنین تنت میآید از تهِ ظلمت

سرم را انداخته ام پایین و خسته تر از همیشه منتظرم که برسم خانه ، حوصله ی راننده تاکسی ها را نداشته ام و خواستم که پیاده برگردم خانه ، حوصله ی آدم های توی خیابان را ندارم و سرم را انداخته ام پایین ، حوصله ی آدمی که توی مغزم هی حرف میزند را ندارم و مثل همیشه برای اینکه صدایش را نشنوم هدفون انداخته ام توی گوشم و صدایش را بلند کرده ام ، او اما صدایش از همه ی آهنگ ها بلند تر است ، او اما صدایش از همه ی خواننده ها واضح تر است ! ابی توی گوش هایم میگوید : شبیه یه تنهاییِ واقعی تو فصل بهارم گلِ کاشیه ،میخوام حس کنی درد این آدمو ، که از متن رفته توی حاشیه! آدم توی مغزم دارد یادم میاورد که شبیه تنهایی واقعی بودن یعنی چه !


پی نوشت : عنوان شعری از م‌. مختاری :

نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است ،

میشنوم طنین تنت میآید از ته ظلمت 

و تارهای تنم را متاثر میکند 

شاید صدا دوباره به مفهومش باز گردد 

شاید همین حوالی جایی 

در حلقه ی نگاهت قرار بگیرم .


۰ نظر

با پشتکار،به سمت نابودی

«جامعه‌ای که در آن راه‌های طولانی، راه‌های کم‌رفت و آمد و خلوتی شده، جامعه‌ای که در آن هیچ‌کس حوصله‌ی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعه‌یی استتوسی ست. جامعه‌یی که برای رسیدنِ به هدف، فقط به اندازه‌ی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوس‌ها زمان می‌گذارد! جامعه‌ی مبتلا به «فرهنگِ سه‌خطی»!


فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید اگر نوشته‌یی بیش‌تر از سه سطر شد، نخوان! فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است, پس یا بی‌خیال‌اش بشو یا سراغِ میان‌بُر بگرد!


فرهنگِ سه‌خطی است که نزول‌خواری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بی‌سوادی دارد، رشوه دارد، تن‌فروشی دارد، حق‌خوری و هزار جور دردِ بی‌درمانِ دیگر دارد. فرهنگِ سه‌خطی است که این همه آدمِ بی‌کار دارد. 

آدم‌های بی‌کاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!


برای درکِ عمقِ فاجعه‌یی که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیس‌بوک که نگاه کنیم، همه چیز دست‌مان می‌آید. وقتی که کسی می‌نویسد: «اوه! طولانی بود، نخوندم!» یا «سرسری یه نیگاه انداختم, با کلیّتش موافقم!» یا 

«چه حوصله‌یی !» یا 

«لایک کردم، ولی نخوندم!» 

و... 


یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمی‌رسد. 

آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی ست.


جامعه‌یی که همه چیز را ساندویچی می‌خواهد، در مطالعه, سه خط استتوس برایش بس است. 

در دوستی؛ از آشنایی تا تخت‌خواب‌اش نیم ساعت طول می‌کشد.


در ازدواج؛ بین عشق و نفرت‌اش ده ثانیه زمان می‌برد.

در سیاست؛ بینِ زنده‌باد و مُرده‌بادش، نصفِ روز کافی ست.

در کار؛ از فقر تا ثروت‌اش یک اختلاس فاصله دارد.

در تحصیل؛ از سیکل تا دکترای‌اش یک مدرک آب می‌خورد.

در هنر؛ از گم‌نامی تا شهرت‌اش به اندازه‌ی یک فیلم دو دقیقه‌یی در یوتیوب است!


فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد چیزی را نخوانده، بپسندم. 

موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم. 

راهی را نرفته، پیش‌نهاد بدهم. 

دارویی را نخورده، تجویز نمایم

نظری را ندانسته، نقد کنم... 

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد به هر وسیله‌یی برای رسیدن به هدف‌ام متوسل شوم. 

چون حوصله‌ی راه‌های درست را "که طولانی‌تر هم هست" ندارم . »


پی نوشت : من معمولا اهل دنبال کردن متن های تلگرامی نیستم و معمولا پیامی رو برای کسی فوروارد نمیکنم . مخصوصا در مورد جمله های ادبی و پند و اندرزی ! یعنی با خوندن جوک توی تلگرام بیشتر لذت میبرم تا پیام های به اصطلاح ادبی که منسوب به اشخاص معروفه . اگر هم کسی برام از این پیام ها بفرسته با پیش فرض (باز هم یه مشت شعار) شروع به خوندنش میکنم فقط برای احترام به کسی که اونو برام فرستاده .

چند خط بالا هم یکی از همین پیام ها بود که چند روز پیش یکی برام فرستاد ، با همون فکر همیشگی شروع به خوندنش کردم و برخلاف همیشه که این جملات هیچ حسی بهم منتقل نمیکنه ، اما این پیام به نظرم یه واقعیت محض تو جامعه ی امروزیمون بود .

واقعیتی که روز به روز دارم اطرافم پیامد هاشو میبینم !

متاسفانه دقیقا همچین جامعه ای شدیم و با پشتکار زیادی رو به سقوط بیشتر تلاش میکنیم . جامعه ای که همه چیز رو به شوخی و خنده میگیره !جامعه ای که منبعش برای تمام علومی که داره کانال های تلگرامه ! جامعه ی بی حوصله و عاریه ای که انگار هیچ برنامه ای برای اینده ی طولانی مدتش نداره ، هر روز یه سری کارهای تکراری رو تکرار میکنه و به این همه بطالت عادت کرده !




۰ نظر

ما همونیم که میخواستیم خورشیدو با دست بگیریم !

چه دیوانه وار بودیم ،

هیهـــات !!

پی نوشت : یادش بخیر تا همین دو سه سال پیش که رادیو چهرازی انقدر خز و نقل تمام محافل نشده بود،چقدر حرفاش حرف دل بود ! الان دیگه بیشتر : «برو بابا تو هم شدی مثه همه‌»ست !

پی نوشت دو: دیروز با یه نفر حرف این شد که چقدر اعتماد کردن سخت و غیر ممکن شده ! بحث از اینجا شروع شد که گفت «میخواستم به یه نفر تو تلگرام یه چیزی بگم ، بعد فکر کردم ممکنه از حرفام اسکرین شات بگیره، واسه همین اصلا راحت حرف نمیزدم باهاش» ! بعد یاد همکلاسیام افتادم که تو حرفاشون هی میگن : اره اسکرین حرفاشو دارم !!

و حرفمون رسید به اینجا که شاید این حال بدمون بخاطر همین باشه که مدت هاست نمیشه به هیچکس اعتماد کرد !

در کل شرایط جوریه که به حالت پیش فرض رو حالت بی اعتمادی قرار گرفتیم!:/

۰ نظر

یک روز می‌رسم و تو را می‌بهارمت

صبح که داشتم مثل وضعیت هر روزه ی سه سال اخیر ، و حتی اگه بخوام دقیقتر بگم با دوازده سال تحصیلم تو مدرسه و یه سال پشت کنکور ، به سمت انجام کاری که دوستش ندارم میرفتم، چشم‌هام که به کوه‌های سفید از برف

افتاد،با خودم گفتم یه روز میرسه که صبح‌ها همین ساعت‌ها دارم به سمت کوه‌  میرونم و آهنگ های مورد علاقم با صدای بلند پلی میشه و تو دلم به حال این مردم میخندم ! 

بعد فکر کردم که تنها چیزی که این روزها ، تو این شهر چشمم بهش میوفته و به نابودی کامل این شهر (کشور) پی نمیبرم ، همین کوه‌ها هستند . کوه‌هایی که به دور از کلافگی و سردرگمی آدم‌های گرفتار این شهر ، با صلابت اون دورها وایستادن و توی سرما نمیلرزن ، توی گرما بی‌تاب نمیشن ... 

باید به چند خط بالا ، آسمون رو هم اضافه کنم ، آسمون همیشه واسه من نوید اتفاقای خوبه ، حتی اگه واقعا اتفاق خوبی منتظرم نبوده باشه .

۴ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان