تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

دخل و تصرف

 

ما برای ادامه دادن ، هیچکس را نداریم جز خودمان و مادرمان

و این قطعا کافیست !

با اجازه از اقای بوکفسکی .

۰ نظر

چگونه یک ایرانیِ خوشحال باشیم؟

 

مارو توی این کشور به بدبخت بودن عادت دادن ، عادت کردیم به اینکه زندگی همینه ، افسردگی،سگ دو زدن و نرسیدن ، خواستن و نشدن . ما رو عادت دادن که ببین اگه قدر همین امروز گندتو ندونی باختی چون فردا حتما از امروز گندتره . ما رو به پست رفت کردن عادتمون دادن . فکر میکنیم همین لیاقتمونه . حالا ما این وسط چیکار کردیم؟؟ رفتیم وام گرفتیم و موبایل و ماشین مدل بالا خریدیم تا ادای خوشبختارو در بیاریم. مدام از این مطب به اون مطب رفتیم و هزارجای خودمونو دست کاری کردیم ، شدیم یه عروسک افسرده ، با خنده‌های فیک شبیه هم . شدیم افکت‌های اینستاگرام و جمله‌های دوزاری و کامنتهای دروغ .شدیم یه نسخه‌ی تقلبی از خوشبختی که وقتی بهش خیره میشی بیشتر افسردت میکنه .

۰ نظر

سوال اساسی

 

واقعا برام سواله ، که چرا اینقدر ، خیانت کردن به من و فراموش کردنم راحت و سهل‌‌الوصوله ! 

کاش شما من رو از نزدیک میشناختین تا میتونستم این سوالو ازتون بپرسم!

۰ نظر

و ط/تنم درد بود

 

چقدر زندگی در جامعه‌ای که "انسانیت" در آن لگدمال و به گند کشیده شده و گوشه‌ی فاضلاب افتاده باشد، سخت و طاقت‌‌فرسا و روح‌خراش است .

۰ نظر

سالِ کرونا

 

ترشحات لوله تراشه‌ی بیمار کرونا مثبتمون رفت تو چشمم و دوباره وارد خودقرنطینگیه مخفیانه شدم ! حسم شبیهِ وقتیه که با مریض HIV مثبت نیدل استیک بشی!

۰ نظر

تا از این خواب بد بلند شوم

 

من میترسم ،از اینکه نصفه شب یه عده با قمه میریزن تو بیمارستانمون و همه رو تهدید میکنن میترسم ، از اینکه یبار دارم تو خیابون راه میرم یکی کیفمو بزنه میترسم، از اینکه هربار تو ماشین میشینم سرم از شدت فکرهای وحشتناک درد میگیره میترسم. 

من از اینکه قیمت یه گوشی اندازه ی حقوق یه سال منه میترسم. از قیمت پراید و دلار و طلا و بنزین میترسم. از اینکه همه چیز از کنترلم خارجه میترسم 

از امار کشته‌های کرونا میترسم ، از عدد و رقم میترسم ، از پاییز و آنفولانزای H1N1 میترسم . از واکسن انفولانزا بزنم یا نه میترسم .

ساعت دو شبه ، من توی تختم چمباتمه زدم و از شدت ترسهام گز گرفتم و حالم بده . این روزها که عین یه کابوس ناتمام میگذرن دارن منو از پا درمیارن . من هیچوقت قد اینروزها احساس ضعیف بودن و بی قدرت بودن نداشتم . کاش بیای و منو از این خواب بد بیدار کنی ، بغلم کنی و بگی دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداره ، بگی اون روزهای سیاه یه خواب وحشتناک طولانی بودن و گذشتن ... من اونقدر از زندگی ترسیده‌م که نمیدونم باید به کدوم مأمنی پناه ببرم ...

۰ نظر

سکوت

 

خسته از حرف‌ ، از قضاوت ، از حرف ، حرف ..حرف .... حرفهای بی سرو تهِ بی فایده

۰ نظر

فصل بد خاکستریم

 

دیگه نمیتونم ، نمیتونم به خودم روحیه بدم ، نمیتونم خودمو خر کنم ، هیچ حرفی ندارم که برای خودم تازگی داشته باشه ، دارم فکر میکنم که این ته خط اونجایی که باید بری پیش روانپزشک و ازش بخوای با یسری فرمول شیمیایی به دادت برسه یا که اونقدری شجاع باشی و جرئت داشته باشی که خودتو بکشی ، من نمیتونم راه دومو انتخاب کنم ، من اینقدر شجاع نیستم . 

۰ نظر

حالا این تنها آرزوی باقی مونده

 

چرا نمیمیرم ؟!

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان