تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

همه‌چی تویی ، زمین و آسمون هیچ

 

گریه‌مون هیچ ... خنده‌مون هیچ 

باخته و برنده‌مون هیچ 

تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ !

۱ نظر

پس سعی کن از سقوطت لذت ببری

 

تو سیاهی مطلق معجزه اتفاق نمیوفته ، حتی معجزه هم برای اومدن نیاز به کور سوی نوری داره 

وقتی دورتو تاریکی گرفته حتی کائنات هم تنهات میزارن :)

۰ نظر

تنهایی فوّاره در خالی میدان‌ها

 

عزیزم ، غم دارد از سر و کول من بالا میرود ، دارد من را خورد و خاک شیر میکند . دارد ویرانم میکند. و من از این تظاهر به شاد بودن حالم بد است . عزیزم ، امشب شاید هزارمین شبیست که حالم بد است ، بغض داردخفه‌ام میکند و چرا دارم اینها را اینجا مینویسم؟ نمیدانم ، چون بیچاره‌ام، چون تنهایی چاره ای برای ادم نمیگذارد و ادم را مالیخولیایی می‌کند . الکی دور خودمان را شلوغ کرده‌ایم ، هنوز همان ادم‌های تنهای سابقیم . توی لیست مخاطبانم قریب به ۸۰شماره سیو است که دلم میخواهد همه‌یشان را حذف کنم . بودن های بیخود و به درد نخور ، دوستی های اب دوغ خیاری، روابط دوزاری!! چقدر فیک بوده ام تمام این مدت ، چقدر فیک هستم هنوز ، و فردا که از خواب بیدار شوم باز همان ادم فیک مزخرفم که دیروز ! عزیزم ، من واقعا حالم خراب است و نمیدانم بایدسرم را به کدام ستون بکوبم که این فکرها ساکت شود این صداها خاموش و این حسرتها نابود ... دنیا شبیه یک توالت بین راهیست عزیزم ، به گند کشیده شده و متعفن ، بله این نوشته هم چسناله‌ای بیشتر نیست ، و من را ببخش که همیشه چسناله هایم را برایت میاورم ، حالا حتما باز کسی کامنت میگذارد که شما بهتر است به یک روانشناس مراجعه کنی ! عزیزم ، مردم ادم های افسرده را از نوشته هایشان تشخیص میدهند ، ولی هیچکس تشخیص نمیدهد چه چیز یک انسان را از پا در میاورد! چه چیز قلب یک انسان را سرد میکند و روحش تکه پاره . بگذار برایت بگویم، وقتی هرروز همان کارهای تکراری ات را تکرار کنی و هیچکس نباشد که شاهد نابودی ات باشد ، هیچکس نباشد که سر خستگی بی صاحبت را بگذاری روی شانه اش و او بگوید گور باباش! وقتی حرف از چشم و گوش و دهانت بیرون بزند بس که توت پر شده از نگفتن، و هیچ کس نباشد فقط یک کلام بپرسد تو چته؟؟ که نباشد بگوید حواسم هست که دهنت صاف شده ، حواسم هست زیر چشات گود رفته ، که دستات میلرزه . زندگی خالیست، پوچ است ، تهی‌ست ، سیاه قیر است در تنهایی عزیزم، « آویخته‌ی دردم ، آمیخته‌ی مردم » چاره ای نیست ، فردا صبح از خواب بیدار میشوم ، دلهره های تکراری، سگ دو های تکراری و نرسیدن‌های تکراری ... و زندگی گاهی همینقدر دوست نداشتنیست ، عزیز تر از جانم !

۰ نظر

اندیشه‌یِ اکنون


دوستی با آدم‌ها ، وقت گذراندن با یک عده ، ازدواج کردن ، بچه‌دار شدن ، همه و همه برای من تداعی کننده‌ی یک عذاب ناتمام است . من دلم میخواهد تنها باشم . در این ساعت از این تاریخ، دلم میخواهد ساکن طبقه‌‌های آخر یک ساختمان بلند باشم ، روی بالکن خانه‌ام بایستم و به هیاهوی بیهوده‌ی آدمها،زیر پایم خیره شوم . به گروه‌های دوستیشان،به اعتمادهای کورکورانه‌ای که به رفاقت هم دارند ، به انتظار معجزه‌ای که از عشق دارند ، به شهوت دیده‌شدن ، مورد قبول بودن و دوست داشته شدنشان . من دلم میخواهد تنها چند ساعت از روزم را با شوخی و خنده با عده‌ای بگذرانم که هیچ تعهدی به هم نداریم ، هیچ انتظاری از هم نداریم ، حتی به هم قول نداده‌ایم که به هم خنجر نزنیم. از مفهوم کهنه و زنگارزده‌ی اعتماد دل بریده‌ام. و شب به جایی برگردم که کسی منتظر من نیست ،مثل هیچوقت که هیچکسی منتظرم نبوده . ذهنیت آدمها نسبت به مفاهیم از تجربیاتشان شکل میگیرد و تجربه‌ی زیسته‌ی من از دوستی ، عشق ، حتی آنچه از ازدواج کردن دیده‌ام چیست ؟جز تحمل رنجی دائمی ، جز صداهای جر و بحث، جز وارد شدن یک سیخ تیز در وسط یکپارچگی روحت ، درست آنجا که یک چیز سبز داشت جوانه میزند . آدم‌ها را میخواهم اما نه برای گرفتن دستی ، شنیدن کلامی از دوستت دارم ، برای هیچ چیز که ردی از وفا داشته باشد. میخواهم که آنها از مرز کمی شوخی و اندکی خاطرات خوش برای فقط چند لحظه،بیشتر به آنچه که منم نزدیک نشوند.میخواهم توی بالکن خانه‌ام ، به تنهایی فکر کنم که سخت است و ژرف ، و بی‌ادعا ، به انتظار فکر کنم که خائن است و به اعتماد که پایش میلنگد.


پی‌نوشت : تازه فهمیده‌ام چقدر آهنگ flying گروه آناتما را دوست دارم ، بعد از اینهمه مدتی که توی گوشی داشتمش.

۰ نظر

آن جوانه‌ها که در دلم پژمرد


هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچ‌کدام از شوهرخواهرها و زن‌داداش‌ها و برادر و خواهرزاده‌هایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونه‌ی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانه‌ی مادربزرگ مهمانی بود و فامیل‌ها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانواده‌‌ی چهار نفره‌ای دایی‌ام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان اشنا بود . دخترخاله‌اش را میشناخت ، شوهر دختر خاله اش را نه ، اسم پسر دایی‌اش را بلد بود ، اسم زن و بچه‌هایش را نه. دایی‌ام گیرکرده بود میان پنجاه شصتا آدمِ تازه با پنجاه شصتا اسم تازه ، گفته بود که اسامی و نسبت‌های همه‌ی اشناهای درجه دو را برایش بنویسند روی کاغذ ، و هر از چندگاهی بین مهمانی‌ها میرفت و به جزوه‌اش نگاه میکرد ، تا ضایع نکند ! به مدت ده شب اول اقامتش در ایران ، هرشب خانه‌ی مادر بزرگ پر بود از سبدهای گل و جعبه‌های شیرینی و شکلات . و برای یک بچه‌ی هفت ساله چی لذت بخش تر از ده شب مهمانی و بازی با هم سن و سال‌ها و رهایی از قوانین توی خانه ؟؟ تازه بعد از شب دهم ،ورق برگشت و خانواده‌ی میزبان ما ، مهمان دعوت گیری‌های اقوام ‌و آشناها شد و چندین شب هم یکطور دیگر خوش خوشانمان بود. امشب اتفاقی سی‌دی عکس‌های آن سال را پیدا کردم ، چندتا از آدم‌های توی عکسها مرده‌اند ، چندنفر از ایران رفته‌اند ، چند نفر ازدواج کرده‌اند، بچه دارند ، ما بچه‌ها توی بیشتر عکس‌ها ژولیده و برافروخته از بازی و بدو بدوئیم . چیزی اما توی تک تک عکس‌های آن سال مشترک است و آن حقیقی بودن همه چیز است ، حقیقی بودن گریه‌ی شادی پدربزرگم وقتی دم در دایی را بغل کرده ، جانماز پهن کردن و نماز شکرانه خواندن مادربزرگ لحظه‌ی ورود دایی‌ به خانه ،  همه چیز ، شادی‌ها و خنده‌ها و در اغوش گرفتن‌ها . من خیلی آدمِ نوستالژی‌بازِ آه یادش بخیرِ اون که رفته دیگه هیچوقت نمیادی نیستم ، اما حالا توی تختم زیر پتو چپیده‌ام وفکر میکنم آیا هیچوقت ، دوباره ،هیچکدام از تمامِ ما آدم‌های توی آن عکس‌ها، مثل آن سال‌ها شادِ واقعی خواهیم بود؟ بعید میدانم !

۰ نظر

حسرت‌های از نوع متوسط رو به پایین


ساعت یک و خورده‌ای تعطیلاتم را اینطور می‌گذرانم که از پیوندهای این وبلاگ می‌روم به آن یکی وبلاگ و چندتایی از پست‌هایش را می‌خوانم و فکر می‌کنم چقدر خوب می‌نویسه، و چرا من خوب نمینویسم؟؟ بعد می‌روم از پیوند‌های این بروم در وبلاگ دیگری و دوباره حسرت بخورم بس‌ که همه خوب مینویسند . بعضی از این خیلی خوب نویس‌ها که آدرس صفحه‌ی اینستاگرامشان را گذاشته‌اند،عرصه‌ی وسیع‌تری برای حسرت خوردن روی من باز می‌کنند،چطور می‌شود کسی هم خوب بنویسد، هم خوب عکاسی کند،هم یک ساز لامصبی را به شکل لامذهبی! خوب بنوازد،هم کلی کتاب خوب خوانده باشد ، هم این وسط خیلی خوشتیپ و زیبا باشد و کلی کسی باشد برای خودش و هم با کلی خفن‌تر از خودش معاشرت کند؟

یکی از این همه‌چی تمام‌ها ، رزیدنتیست که در بیمارستان ایکس میبینیم که خیلی خوشتیپ و جذاب و نوازنده است و به اینها پولدار بودن را هم اضافه کن ، از آن لعنتی‌هایی که هروقت میبینیش دوست داری تو سر خودت بزنی که چرا انقدر ... ؟؟ کلا طرف از آن آدم‌هاییست که افسرده‌ات میکند از بس که خوب و کامل و تمام و اکسلنت است. من و دوستم هربار که او را میبینیم موقع برگشتن یک کرانچی میگیریم و توی تاکسی عین دو بدبخت فلک‌زده کرانچی گاز می‌زنیم و برایمان مهم نیست که صدای گاز زدن اینطور چیزها برای انهایی که اینطور چیزها را نمیخورند جذاب نیست. عین شتر کرانچی میخوریم تا اینهمه خوبی و کمال را بشورد ببرد.من کلا آدم دیدن چیزهای خیلی کامل نیستم، فکر میکنم مثلا اگر روزی بروم موزه لوور از دیدن آنهمه چیز آخرِ شاهکار،تشنج می‌کنم یا یکراست به حمام محل اقامتم می‌روم و خودکشی میکنم ، بسکه در این دنیای کوفتی هیچ کوفتی نشدم.به هرحال من از هرفرصتی برای توی سر خودم زدن و تاسف خوردن برای خودم استفاده میکنم . البته تمامش حسادت نیست و دیدن چیزهای خیلی کامل ، خیلی خوب یا خیلی عظیم به من حس ضعف القا می‌کند ( عجب آدم کمال‌طلب بیخودی )

داشتم میگفتم که یک و خورده‌ای شب تعطیلات سال نوام را از این وبلاگ به آن وبلاگ میروم و فکر میکنم اگر مثلا من از این آدم‌های همه چی خیلی خوب بودم چطور میشدم؟ ولی من این خفن همه‌چی تمام نیستم،من کلا آدم متوسطی‌ام ، خیلی خودم را بکشم از همین متوسط بودنم نزول نکنم ، گل کاشته‌ام !


هشتگ ازآنچه که آخر شبی به سرِ بیخوابمان میزند و هیچ ارزش دیگری هم ندارند!

۰ نظر

برای ما آدم‌های خیلی بد تنها


من از یک و ربع تا حالا که دو و چهار دقیقه‌ست ،۱۳دفعه فقط اومدم اینجا و یه چیزایی نوشتم و بعد انصراف رو زدم رفتم بیرون.سه تا هم مطلب رو ذخیره تو پیش‌نویس کردم که میدونم اوناروهم یا پاک میکنم یا کپی میکنم تو نوت‌هام از بس که هرچی میخوام اینجا بنویسم صدبار از خودم میپرسم خب که چی؟سه بارم بی دلیل رفتم تو تلگرام که مثلا دوستی چیزی برام باقی مونده باشه که بهش بگم ببین من یچیمه ، بپرس چطه؟ بعد فهمیدم ما بعضی‌هامون واقعا گند زدیم ، ما خیلی بد تنهاییم ، خیلی بد . یجور تنها شدیم که دیگه بخوایم هم نمیتونیم از این تنهاییه در بیایم. یعنی از بس هی هیچکس نبود ، هی خواستیم یکی باشه که صداش کنیم بگیم بیا بشین من فقط یکم برات حرف بزنم چون سرم درد میکنه انقدر که با خودم حرف زدم و مطلقا کسی نبود ، دیگه فرو رفتیم تو این نبودنه و همونجا هم میمیریم . همین ، خیلی بد و ناجوانمردانه تنها موندیم اینجای قصه که باید حداقل یکی رو میداشتیم .

من این جزیره‌ی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده‌ام*



آدم باید حرف‌هاش رو برای خودش نگه داره ، من اینروزا بیشتر از قبل می‌خندم و با آدم‌هایی که هرروز باهاشون سر و کار دارم ادابته شدم و باهاشون میگم و می‌خندم، اما میدونم که برای گفتن حرف‌های حقیقی ،مخاطبی ندارم ! حالا اما دیگه این بی‌مخاطبی هم ازارم نمی‌ده و برام دردناک نیست . واسه همین این‌روزا بیشتر کتاب میخونم تا اون حرف‌هایی رو که می‌خوام بگم و گوشی برای شنیده شدن ندارم رو از زبون یکی دیگه بخونم. من اینروزا بیشتر از هروقت دیگه‌ای می‌دونم که نباید از آدم‌ها رویا بسازم ، رویاهام رو از ادم‌ها کنار گذاشته‌م و با خود واقعی‌شون روبه‌رو میشم ، اینجوری بهتره ، ازشون انتظار خاصی ندارم و وقتی کاری می‌کنن که حالمو میگیره و برخلاف علایقمه،با خودم میگم خب خوبه که انتظارشو داشتم . من این‌روزا بیشتر فهمیده‌م که باید با دیگران بود و تنها ، هی غر نمی‌زنم از تنهایی ، هفته‌ای یکبار با دوستم قرار می‌گذارم و اسم قرارهامون رو گذاشتیم لودگی و ری‌شارژ، کلی پیاده‌روی می‌کنیم و میخندیم و میخندیم و حتی به غم‌هامون هم می‌خندیم . من این‌روزها از خیر محبوبِ کسی شدن گذشته‌‌م،از خیر یکی را داشتن گذشته‌ام ، باور خودم هم نمی‌شد که به خودم بیام و ببینم دیگه برام مهم نیست تنهایی،مهم نیست فراموشِ خیلی‌ها شدن، مهم نیست که اکثر اوقات هیچکس نیست !درحال ترک کردن وسواس‌های فکری‌م هستم . از اینکه تمام مدت فکر کردم برای کسی شدن و رسیدن به آرزوهام نیاز به فرد مذکری در زندگی دارم که دوستم داشته باشه و این دوست داشتن به من انگیزه‌ی زندگی بده خنده‌م میگیره . از در عشق فرد دیگه‌ای ارزش پیدا کردن خنده‌م میگیره.
اینجا تو ذهنم کمرنگ شده ! نوشتن اینجا برایم شبیه حرف زدن در متروکه‌ای‌ه که مدت‌هاست کسی از اون عبور نکرده . حتی این هم به غصه‌‌م نمی‌اندازه،من این‌روزها عجیب به بی‌مخاطبی عادت کرده‌‌م و این عادت دیگه من رو به وحشت نمی‌اندازه 

پ‌نوشت: اینا حسیه که چند وقته دارم تجره‌ش می‌کنم ، نمی‌دونم پایدار می‌مونن یا نه ، شاید یبار همه‌شو انکار کنم اما این‌روزا قبولشون دارم .

*عنوان از فروغه 

صادقانه ، خالصانه و گرم


اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم

ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم 

اگرچه روبه‌رویی مث آیینه با من 

ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن 


هربار که این‌ آهنگ رو گوش می‌کنم حس میکنم باید بشه که روزی یک نفر رو همین‌طور دوست داشته باشم ، همین‌قدر صادقانه ، خالصانه و گرم . البته میشه نشه و همچنان نمرد ، به هرحال به قول جمله‌ای تو کتاب وقتی نیچه گریست:

" شاید چنین لذتی برای همه فراهم نمی‌شود" و خب ، باکی هم نیست !



۲ نظر

از دیگر چیزهایی که باید پذیرفت و سپس به زندگی ادامه داد


“باید باور کرد که ضروری نبودم،دوست داشتم ضروری باشم،دلم می‌خواست برای چیزی یا کسی ضروری باشم،نبودم"


+ ژان پل سارتر


می‌تونم به جای کلمه‌ی ضروری تو جمله‌ی بالا ، دوست داشتنی، معشوق ، اولویت و هرکلمه‌ی دیگه‌ای تو این مایه‌ها بذارم و بعدش تو دلم بگم آره درسته ! ولی دوست‌دارم جوری بشم که ضروری،دوست‌داشتنی،معشوق و اولویت و هر خرِ دیگه‌ای نبودن برام مهم نباشه ، عین خیالم نباشه ، به هیچ‌جام نباشه... 

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان