تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چه چیز جانکاه تر از نبرد با خود ؟

امروز داشتم فکر میکردم ، سبک و سنگین میکردم . راهم را از دانشکده تا خانه ارامتر امدم و فکر کردم ، به اینکه چرا به اینجا رسیدم ؟ چرا انقدر بودن ادم ها برایم مهم شده ؟ چرا انقدر برایم مهم شده اند ؟ چرا چند وقت است تنهایی به دلهره ام می‌اندازد ؟ یاد ان دختری افتادم که دیروز در سالن شلوغ تاتر دیده بودم ، میان آنهمه دختر و پسر که دست هم را گرفته بودند ، تنها نشسته بود روی سکوها و کتاب میخواند تا در سالن باز شود . یاد احساس اعتماد به نفسی که توی چشم هاش بود افتادم ، چرا من به اینجا رسیدم که تنهایی ام منزجر کننده بخش زندگی ام شده ؟ 

چرا برای هرکاری که میخواهم انجام دهد دلم میخواهد یکی باشد ؟؟ منی که قبلا بلندپروا تر از این حرفها بودم ، برایم مهم نبود که بروم و تنها خیابان های شهر را فتح کنم ، منی که برایم مهم نبود تنهایی بروم شهرکتاب و چند ساعت غری خودم باشم ، منی که برایم مهم نبود تنهایی بشینم روی نیمکت پارک و ذرت مکزیکی بخورم ، امروز دلم میخواست بروم  توی پارک بنشینم و کتاب بخوانم ، اما اینکار را نکردم ! چون تمام مغزم را پرکرده که مردم چی فکر میکنن ؟ 

تمام ذهنم را پر کرده که من یک آدم تنهایِ غمگینِ بیخود هستم که شاید واقعا هیچکس دلش نخواهد کنار من ساعت هایش را هدر دهد . میبینید ؟ گفته بودم تنهایِ مدام اعتماد به نفس شما را متلاشی میکند ، و از آن منِ نترسِ بی پروایِ سه سال پیش حالا مانده هیچی ! کسی که از همه ی کارهایش احساس شرم میکند ، حس میکند از همه باید معذرت خواهی کند ، توی خیابان از حضور خودش خجالت میکشد و هیچ کدام از کارهای مورد علاقه اش را انجام نمیدهد ، انگار که نخواهد از هیچ چیزِ این بهار دلبر استفاده کند ، انگار که هیچ چیزش دلش را نلرزاند !

دلم میخواستم مثل آن دختر توی سالن انتظار ، کنار هیاهو و شور و شوق اطرافم بنشینم و کتاب بخوانم و هیچ چیز را به هیچ ورم نگذارم :/ دلم واقعا میخواهد !

۲ نظر

چه بیهوده انتظاریست ...

پشت میز نشسته 

به روزهای نیامده فکر میکنم 

نگاهم از پنجره میگذرد

و مثل کبوتری زخمی به پرواز در میآید 

کمی دورتر

در چاه دودکش کارخانه ای سقوط می‌کند

آیا در این دنیا خبر خوشی نیست 

که مرا خوش‌حال کند ؟!

+ رسول یونان 

پ‌ن: در این دنیای خراب شده ، واقعا چیزی نیست که من رو سر ذوق بیاره ؟

چیزی از درون دارد مرا تمام میکند ، مثل موریانه که چوب را .

دارم از درون نابود میشوم ، خیلی سریع تر از اینکه بتوانم خودم را بازسازی کنم ! تمام روز در حال شوخی و خندیدن هستم اما همه اش نقاب است ... همه اش ... دارم نابود میشوم از درون و هیچکس نیست که نجاتم بدهد . هیچکس نیست اصلا ببیند ! انگار که برای هیچکس مهم نباشی ! دارم نابود میشوم از درون . و خودم هر لحظه صدای تخریبم را میشنوم . صدای موریانه هایی که روی مغزم زندگی میکنند را . و اواره ارزوهای براورده نشده ام ، دارد نفسم را میگیرد !

دارم از درون این کالبد مضحکم تخریب میشوم و اعتماد به نفسم روز به روز کمتر از قبل میشود .

استاد روانشناسی گفت: حال خوب به پول و ثروت و این چیزها نیست ، آدم باید توی وجودش حالش خوب باشه ، وگرنه به یه عده هرچی بدی بازم نق میزنن !

راست میگفت . یک چیزی توی قلب ادم باید خوب باشد ، باید حال دلت خوب باشد . تا بتوانی توی این بهار دلبر بنشینی توی پارک روبه روی دانشکده و از نسیمی که میوزد روی صورتت لذت ببری ! تا بخندی از ته دل ... تا آبی اسمان ته دلت را قلقلک بدهد .

پی نوشت : بدون مرز با من باش ، اگرچه دیگه وقتی نیست

من ساعت ها با اهنگ نوازشِ ابی ، زیر پتو گریه کرده ام ... روزی این را به تو خواهم گفت .

یه روزِ قشنگ تر از امروز هست ، یه روزِ خیلی قشنگ تر

هیچ وقت توی زندگیم بلد نبودم ، خیلی از کارها رو که لازمه ی موفقیت توی زمان حال هست رو هیچ وقت بلد نبودم .

مثلا بلد نبودم برای پیش برد کارهام با کسی لاس بزنم ! و این حالا که مربی این واحد کارورزیم یه پسر جوون هست و بقیه ی دخترهای گروه با نازک کردن صداشون و ادا و اطفارشون توجهش رو به خودشون جمع کردن و این توجه ها مساوی با نمره ی بالاتر پایان ترم! من عین احمق ها باید به جمشون نگاه کنم و راستش به جای اینکه غبطه بخورم بهشون حالم بد میشه از شرایط موجود !

مثلا هیچ وقت بلد نبودم تظاهر به دوست داشتن هیچکس کنم ! بلد نبودم وقتی رفتارهای یک نفر عجیب روی مخم هست توی چشم هاش زل بزنم و بگم عزیز دلم ! برای همین همیشه آدم بده ی قصه بودم !

بلد نبودم موقع جر و بحث ها گریه کنم و ترحم عموم را به نفع خودم جمع کنم ! و برای همین همیشه شخص ظالم و بی عاطفه ی جروبحث ها به نظر رسیدم /

بلد نبودم رک نباشم ! و حرف هایم را توی دلم خفه کنم ! برای همین معمولا آدم عصبی ماجراها به نظر رسیدم !

چیزهای دیگر هم بلد نیستم ! بلد نیستم خط چشمم را متقارن بکشم ! بلد نیستم موقع حرف زدن با پسرها عشوه بیندازم توی صدام ، بلد نیستم وقتی یکی از من خوشش آمده و سه هفته ی تمام بخاطر من راهش را دور زده بوده که همراه من بیاد بهش خط بدم ! بلد نیستم مخ کسی را بزنم . بلد نیستم ظاهر سازی کنم و ...

و خب بلد نبودن این چیزها توی جامعه ی امروزی یعنی تقریبا از قبل قید برنده شدن را زدن !!  و یاد شعر مهدی موسوی افتادم که میگفت:"من باختم اما کسی جز ما نخواهد برد"

اما همیشه ی همیشه ی همیشه فکر کردم که یک چیز غلط ، غلط باقی خواهد ماند حتی اگر تمام دنیا بگویند درست است !

و خب کمی هم خوشحالم که هنوز هستند انگشت شماری که این چیزها را بفهمند ! و همین خوب است

۱ نظر

کاش میشد برای یک امروز ، قرضت میگرفتم

امروز را باید میبودی ، امروز که توی آن بخش کوفتی با یک پسر نوجوان 15 ساله که خودکشی کرده بود و در آن وضعیت گریه آور روی تخت انتهای راه رو افتاده بود و با دست و پای شل و وارفته و دهان و  چشم های باز معلوم نیود به چی نگاه میکرد ! و استاد داشت با اصطلاحات مزخرف پزشکی اش میگفت که برنمیگردد و درد را میشد توی چشم های مادرش دید رو به رو شده بودم باید میبودی که غروب میرفتیم توی سراشیبی خیابان معلم قدم میزدیم و آرام میگرفت این بغض وحشیِ توی گلویم .

امروز باید میبودی ، امروز که توی کلاس دانش خانواده حرفهای استاد رفت سر تنوع طلبی مرد ها و من با شنیدن حرف های پسرهای کلاس پتک بود که فرو میخورد توی سرم که چه مذکر هایی اطراف من را پر کرده اند ... باید میبودی که میرفتیم کافه ی مورد علاقه ام و چای میخوردیم و من گرم میشد دلم که تو هستی ...

امروز را باید میبودی ، امروز غمگین که خبر مرگ آن بازیگر پر کرده اینترنت را ، و راستش خود ان بازیگر خیلی برایم مهم نبود ، دلم گرفته که چرا وقتی زندگی انقدر کوتاه و مزخرف و اعصاب خورد کن است ما آدم ها مهربان تر از این نمیشویم پس ؟؟

امروز کذایی را باید میبودی ، که پشت تلفن میپرسیدی حالت خوبه ؟؟ و من میگفتم نه .. خوب نیستم ... یه امروز رو واقعا خوب نیستم ...

امروز  را که این جمله ی داستایوفسکی که : "دلم میخواهد حداقل یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم ." دارد توی سر من میتازد باید میبودی ...

نمیدانم بعد تر ها چطور میخواهی این همه نبودنت را جبران کنی

راستش اصلا نمیدانم میتوانم برای اینهمه نبودن ببخشمت یا نه ؟؟؟

و الان ابی دارد میخواند : "مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس که خواب و بیداری من هر دو شکنجه بود و بس ... "و من واقعا گریه ام گرفته به حال ان پسربچه ی 15 ساله ، به حال مادرش ، به حال خودم و به حال این دنیا ...

۱ نظر

آدم باید تکلیفش با خودش روشن باشد !

حتی اگه از کاری که میکنند بدم بیاد ، اما همیشه از آدم هایی که تکلیفشان با خودشان روشن است خوشم آمده . میدانید تکلیف روشن بودن یعنی چه ؟ یعنی اینکه مثلا دلشان میخواهد فلان کار را بکنند یا نه اصلا دلشان هم نمیخواهد ولی فکر میکنند کار درست و منطقی همین است ، و بدون در نظر گرفت بقیه چیزها همان کار را انجام میدهند .

مثلا تیپ مورد علاقه ی شان را دارند ، { خوب البته هنجار جامعه هم رعایت کرده اند ولی خب تیپشان خلاف عادت همیشگی جامعه است} ، و حتی اگر توی خیابان همه مثل علامت تعجب های پا دار نگاهشان کنند ، پایشان شل نمیشود که از فکر و علاقه ی خودشان کنار بیایند .

مثلا گ.ل.ش.ی.ف.ت.ه فراهانی ، راستش را بخواهید من همیشه ی همیشه ی همیشه به اعتماد به خودی که این ادم داشته غبطه خورده ام . حتی همان اوایل هم که همه برعلیه ش شده بودند و میگفتند معنی کاری که کرده چیه ؟ من دوستش داشتم . همان موقع ها یک مصاحبه ازش دیده بودم که ازش پرسیده بودند حرف های مردم اذیتت نمیکند ؟ و او با یک لبخند ملیح گفت من انقدر راهی که دارم میرم برام روشن هست که اصلا برام مهم نیست بقیه چی پشت سرم میگن !

یا مثلا ازاده صمدی ، وقتی از هومن سیدی جدا شده بود در جواب به مجری که قصد داشت به او بفهماند که اشتباه کردید جدا شدید گفت : ما یه دوره ای از زندگیمون با هم بودیم و اصلا از اون دوران پشیمون نیستیم و هر دو احساس خوشبختی میکردیم ولی بعدتر به این نتیجه رسیدیم که میخوایم از هم جدا شیم .

 اصلا نمیخوام درست یا غلط مشخص کنم فقط به نظرم این حرف ها یعنی رسیدن به اوج خوشبختی در زندگی . که تو تکلیفت با خودت روشن باشد ، بدانی دقیقا توی زندگی ات چی میخوای ، بدونی دقیقا به چی میخوای برسی . اون وقت زمانت رو برای توضیح دادن کارهات برای دیگران هدر نمیدی . توی ابعاد کوچیک تر زندگی هم میشه مثالشو زد : که اون وقت وقتی یه لباس میخری و خودت 

 واقعا بهش علاقه داری هی از همه نمیپرسی مسخره نیست ؟؟

حالا چی شد که این ها رو گفتم : من از بچگی دوست داشتم عینکی باشم ، در حدی که همه ی عینکی های اطرافم حسودی ام میشد . هفته ی پیش رفتم و برای خودم یک عینک بدون شماره گرفتم ! خب طبیعتا برای همه خنده دار بود که تو دیوونه ای عینکی نیستی رفتی پول دادی عینک خریدی ؟؟ یا مثلا با عینک شبیه بچه مثبت ها شدی ! یا خیلی چیزهای دیگه ...

خب من باید تکلیفم انقدر با خودم روشن باشد که بگویم اگه فک میکنین دیوونم یا شبیه بچه مثبت ها شدم یا هرچیز دیگه ، راحتین به فکرتون ادامه بدین ! من دوست دارم که عینک بزنم !!

حالا عینک که چیز مهمی نبود ، فقط برای مثال گفتم

کلا خواستم بگویم : ادم باید به انتخاب خودش احترام بذاره ، آدم باید تکلیفش با خودش روشن باشه ، تاکید میکنم : بــــاید .

۱ نظر

بر عبث می‌پایم !



من تو دورانی که نهایت عشق شما به یه نفر با عناوینی مثه مخشو بزن یا تورش کن، تعریف میشه به احمقانه ترین حالت ممکن به دنبال یه عشق مثل آیدا و شاملو می‌گردم ! و خب طبیعتا پیدا نمیشه :)

۰ نظر

گاهی آدم همینقدر تنهاست


آنونس فیلم رگ خواب رو دیدین ؟؟توی بیشتر پیج های معرفی فیلم اینستاگرام گذاشتن، گاهی آدم انقدر تنهاست که میشینه کامنت های زیر  این انونس رو میخونه و به اونایی که زیرش با یه علامت قلب  تگ شدن حسادت میکنه !

۱ نظر

جای اغوشت وسط اینهمه تنهایی خالیه !

چند روز پیش به یکی از دوست هام که اتفاقا جنسیت هم مذکر بود گفتم دلم میخواد اگه عاشق شدم تو اولین قرارمون بغلش کنم گریه کنم ! با شوخی گفت من حاضرم تو بخش بغل کردنش کمکت کنم ! خب خندیدیم و با شوخی حرف منم فراموش شد ! اما بعدش کلی فکر کردم که چرا گفتم عاشق بشم ؟ چرا مثلا نگفتم اره بمون بغلت کنم و گریه کنم ؟ و به این نتیجه رسیدم مهم اغوش نیست ، مهم عشقه ... عشق باید باشه ، عشق میتونه حالمون رو خوب کنه ...

و اون چیزی که این روزها جاش خیلی خالیه ، عشقه !

پی نوشت : من وقتی پر حرف میشم ، یعنی دلم گرفته ، یعنی دلم خیلی گرفته

۲ نظر

از شیوعِ قشر خاصی که ژست و عقده ی توأمن !

اینستاگرام پر شده از ادم های به اصطلاح خفن ِ شاخِ خیلی خوبِ روشن فکرِ عکاسِ دانشجوی هنرِ تیریپ هنری با فالوئر های هزارتاییِ همه عین هم ! که جالب هم اینه که همه یه شکلی به هم مربوطند و با هم خیلی خیلی رفیقند و خیلی دنیا خوب است و رنگی رنگی است و جالب تر اینکه هیچ کس بجز گروه خودشان را شایسته ی خفن بودن نمیبینند و فالو نمیکنند !! حالا اگه یکی از این ادم ها رو از نزدیک ببینی انقدر رفتارشان با تناقض است با کپشن هایی که توی اینستاگرام مینویسند و یک ادم مغرور از خود راضی اند عین بقیه !

نباشیم ! ادا نباشیم ، خوب از دور و بد از نزدیک نباشیم که اگر یک پنجم ادم ها حتی شبیه خود مجازیشون در اینستاگرام بودند این کشور جای قشنگ تری برای زندگی میشد !

۱ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان