تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

هیچ‌جا

 

قبلا اینجا رو داشتم وقتی در حال خفگی بودم، الان همونم ندارم 

۰ نظر

چیزی که جسم ازش فرار میکنه ، زخمیه که همیشه روی روح باقی میمونه !

 

بچه‌‌تر که بودم ، شش هفت ساله مثلا ، ان وسط خودم هم گریه میکردم ، ناخن هایم را میجوویدم، جیغ میزدم . روح سبز و کودکانه‌ی من هنوز آنقدری تاریک نشده بود که همه چیز را ببیند و آرام بگیرد 

تا همین چند وقت پیش ، خودم هم فریاد میکشیدم و شکایت میکردم .. میشدم عضوی از دعوا 

حالا اما فقط هدفون را میچپانم توی گوشم و صدایش را تا ته بالا میبرم و دنبال کنجی میگردم که این صداها و حرفهای تکراری را نشنوم . 

انگار که ۲۵سال تحمل ، جسم را در مقابل همه چیز بی احساس میکند . جسم فقط دوست دارد در امان بماند از دیدن و شنیدن ... روح اما ، هربار میلرزد ، فرو میرزد ، نابود میشود . تکه‌ای از ان برای همیشه از بین میرود و آدم چقدر تنهاست وقتی که باید هزارباره ،تکه‌های این روح از هم گسسته را کنار هم بگذارد و آن را به یک آدم «عادی» تبدیل کند ! 

۰ نظر

از توصیف‌های قشنگ

 

بغض سرگردان ابرم 

قله‌ی آرامشم ، تو 

۰ نظر

نمایش مسخره‌ای به نام زندگی

 

امروز موقع چک کردن علائم حیاتی از مریض ۸۱سالمون که هوشیاریشم خیلی بالا نبود پرسیدم : بابا جان خوبی؟ با سرش جواب داد که یعنی نه ! همون مریض یه ربع بعدش برای انجام MRI از بخش خارج شد توی راه کد خورد و اکسپایر شده برگشت بخش ! حتی وقتی دارم اینارو مینویسم گریه‌م گرفته ! این روزها همه‌ش همینه ، مرگ سیاهی تاریکی ناامیدی ...

۰ نظر

از آن چیزهایی که این روزها حس میکنم

 

از ویژگی‌های افسردگی شاید بخشندگی باشد ! از آنجا که دیگر هیچ‌چیز ان حس و حال و رنگ و بوی قبل را ندارد ، می‌توانی آن چیزهایی که دوست‌داشتی را ببخشی ، حتی به آدم‌هایی که دوستشان نداری ! فقط میخواهی تمام تعلقات را از دست و پایت باز کنی ... چون هیچ چیز آن حس خوشایند گمشده‌ی سال‌های دور را ندارد .

۰ نظر

Savior

 

چند روز پیشا یکی پرسیده بود اگه یه آهنگ بودی اون آهنگ کدوم بود ! اون روز هرچقدر فکر کردم نتونستم جوابی واسش پیدا کنم ! مثلا اول فکر کردم هزار و یک شب ابی شاید ! چون هربار اونجاش که میگه «هزار میخونه آواز هزار و یک شب راز ...» گریه‌م میگیره و بلند باهاش میخونم ... بعد فکر کردم همزاد گوگوش ... « وقتی دنیا درد بی حرفی داره ، تویی که فریاد دردای منی » حتی فکر کردم همیشه غایب فریدون فروغی و ساغر هستی هایده هم جز انتخابام بودن !« تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی ، ندانم که چه بودی ، ندانم که چه هستی»

امشب بعد از فکر کنم یکی دو سال اهنگ ادامه بده‌ی رضا یزدانی پلی شد ! تمام خاطراتم با این آهنگ خالی شد جلوی چشمم و فهمیدم من اگه قرار بود یه آهنگ باشم شاید اون آهنگ همینه ... 

« ادامه بده به لبخند ، به نگاه ، به جشن 

از همان حرف‌های ساده بزن 

مثلا بگو چه روز بدی 

چه غذای بی‌نمکی 

و هوا چه گرفته‌ست 

ادامه بده 

به معجزه 

به حضور 

به عطر 

و از همان کارهای ساده بکن 

مثلا بیا دکمه پیرهنم را بدوز

روزنامه بخوان 

یا بزن زیر آواز بی‌حوصلگیت .

اما فقط ادامه 

این روزهای هولناک را 

بی‌نمک ... بدون دکمه ... ابری »

۰ نظر

از ریسمان‌های که چنگ بزنی بهش و سقوط نکنی

 

ساعت دو صبح است ، مرد پایین پله های اتاق عمل روی صندلی نشسته و با تلفن حرف میزند ، تلفن روی بلندگوست و صدای زنی از آن طرف خط شنیده میشود ، در اتاق استراحت دراز کشیده ام و به مکالمه گوش میدهم . مرد صدایش خسته است ، ارام و با فاصله حرف میزند . ناگهان زن میپرسد :« میخوای من بیام؟ » و من فکر میکنم چقدر خوب است که آدم در زندگی‌اش ، آن موقع ها که خسته و مستصل است کسی را داشته باشد که این سوال را ازش بپرسد ، "میخوای من بیام ؟" حتی اگر دو صبح باشد ، حتی اگر بودنش دردی را دوا نکند ، فقط بپرسد میخوای؟

۰ نظر

روزهای سیاه ناتمام

 

آدم گاهی از نظر روحی انقدر شکننده می‌شود و آنقدری لبه‌ی پرتگاه مانده ، که اگر لمسش کنی ممکن است بزند زیر گریه ! و فکر کن ، همچین آدمی مجبور است هرروز بیدار شود ، به آدم‌های دیگر لبخند بزند ، برود سرکار ، درحالی که دلش میخواهد بمیرد ! 

بله ، آدمی واقعا دشواری وظیفه‌است !

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان