تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

از ما چقدر گذشته ؟

 

چند وقته که باورتو از دست دادی؟ به جمله‌ها ، به دعاها ، به آرزوها؟ 

یبار تو بیمارستان همراه یه مریضی خیلی با اه و سوز و از ته دل داشت دعامون میکرد، همکارم هم با صمیمیت تمام جواب داد ممنون مادر جان ! “ممنون مادر جان” رو یجوری گرم و صمیمی گفت که فکر میکردی مطمئنه دعای زنه ردخور نداره و بگیرش ۱۰۰درصدیه!بعد بلافاصله برگشت سمت من صداشو یکم یواش کرد و گفت: انقد مارو از این دعاها کردن که! هنوزم که هنوزه یاد جمله‌ش میوفتم ، خودش فکر نکنم یادش باشه اصلا که همچین چیزی یبار به زبون اورده، من ولی یادمه ! 

چند وقته دلت میخواد یه آرزو کنی و بدونی براورده میشه؟ چند وقته باوری برات باقی نمونده؟ 

اخرین باری که طعم یه حس خوب و خوشحالی از ته دل رو چشیدی کی بود؟ چرا آدم هرکاری کنه و هرچقد جون بکنه تهش بی پناهی و تنهاییه که میچسبه گوشه گلوش و خفه‌ش میکنه؟ 

چند وقته نیستی؟ چند ساله خاطره‌ی بودنت محو و کم رنگ شده انگار که اصلا نبودی هیچوقت ! 

از همه ی اون آرزوها ، اون خنده‌ها ، اون دعاها، اون کاش اینجوری بشه ها ، اون امید فرداها چند وقت گذشته؟

اولین مهد کودکی که میرفتم اسمش «امیدِ فردا» بود ! یکی دوماه بیشتر نرفتم اونجا ، یه روز صبح یه مربیه دوویید اومد تو کلاس ما ، با داد و گریه گفت نفس نمیکشه ! از اتاق شیرخواره ها اومده بود بیرون! بچهه مرده بود! یه ربع بعدش بابای بچهه که مرده بود اومد مهد ، مشت میزد به در همه ی کلاسا ، داد میزد ، فریاد بود بیشتر! کلی هم پلیس و مامور اومدن از دم در تا تو حیاط و همه ی کلاسا پر مامور شده بود! مامان از سرکارش میومد دنبالم ، صبحش بهش گفته بودم برام از اون بادکنک خیلی بزرگا بگیره، بادکنک تو دستش بود وقتی پیچید تو حیاط، مامورا رو دید، خندش خشک شد . اون زهرمار ترین بادکنکی بود که خریده بود کسی برام ! فرداشم دیگه اون امیدِفردا رو بستن و منم رفتم یه مهد دیگه ! بادکنک گنده ها هم دیگه دلمو شاد نکردن ! همین بود ، امید فردا تموم شد !

از اونهمه شاید که آینده از آن ما ، از اون رویاهای دور و رنگی رنگی چقدر گذشته رفیق؟

۲ نظر

Gloomy


برای تو چه بگویم
بگویم زخمم آنقدر عمیق شده 
که می‌توان در آن درختی کاشت!
بگویم غمگینم
و مرگ کاری نمی‌کند!

غلامرضا بروسان
۰ نظر

اما دل‌ام در آتش بود و سوزنده‌گی این آتش را در گلوی خود احساس می‌کردم


- هنوز گاهی؟!!

- آره ! هنوز ، گاهی ...




* عنوان : شعر رکسانا از شاملو 

۰ نظر

نمیشود


او روی تخت ۱۷ بیمارستان مشغول درد کشیدنش است و مخدرها هم برای تسکینش کاری نمیکنند . باید از شر تمام دردها به خواب‌آور ها پناه برد .نمیدانم ایا وقتی به او خواب آور میزنند میتواند بخوابد یا نه ، نمیدانم آیا دردهایش او را رها میکنند یا نه . مامان موقع کارکردن دیگر آهنگ بی کلام گوش نمیدهد . تلویزیون را روشن میگذارد چون نمیخواهد فکر کند. نمیخواهد به درد فکر کند . من کمتر کتاب میخوانم و کمتر گیتار تمرین میکنم و بیشتر میخوابم یا روی تختم دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم و فکر میکنم که کاش میشد دردها را تقسیم کرد . میخواهم که به درد فکر نکنم اما نمیشود . ما میخواستیم از غصه فرار کنیم ، از واقعیت ، به هر کوچه‌ای که زده بودیم اما واقعیت انجا منتظر ما ایستاده بود . واقعیت بدبوی متعفن . به اتفاق های خوبی که در این چندساله در زندگی‌ام افتاده فکر میکنم.

من مدت‌هاست که از ته دلم خوشحال نبوده‌ام ، مدت‌هاست که زندگی رنگ سبزش را از دست داده و تمام ساعاتش خاکستری‌ست .

اینروزها از آینه فرار میکنم ، نمیخواهم خودم را ببینم ، خودم را که دارم از درون پیر میشوم و تمام. دارم از درون پوک میشوم و میترسم روزی از هم بپاشم . مثل در کمد رخت‌خواب‌های خانه‌ی مادر بزرگم که کناره‌ی سمت چپش پودر شده بود و ریخته بود روی فرش. روح من هم یک روز پودر میشود و تمام میشود . 

او روی تخت ۱۷ مشغول درد کشیدن است ، ما نمیتوانیم برایش کاری کنیم،ما نمیتوانیم برای هیچکسی کاری کنیم، ما میتوانیم یک گوشه بمانیم و مردن همدیگر را تماشا کنیم ، و بعد دوباره از زیر اینهمه غصه کمر راست کنیم و هنوز یادمان بماند که خوشبختی چطور بود ، خوشحالی چطور بود . درد ، سلسله داشت ، تمام نمیشد ، ما میخواستیم از درد فرار کنیم اما مگر میشود؟؟ 

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم*


دلم گرفته است ، این جمله‌ی سه کلمه‌ای کوفتی ، که من بیشتر از تمام جمله‌های دیگر در زندگی ام تکرارش کرده‌ام ،

بیشتر از دوستت دارم حتی . عطر غربت این روزها حتی از لابه‌لای بوی گوجه‌هایی که روی اجاق رب میشوند هم هنوز به مشام میرسد و حس میکنم که این ترنم موزون حزن ... تا به ابد،تا به همیشه ...

دلم گرفته‌ است ، میخواهم برای این زندگی کاری کنم ، میخواهم که هدهد حامل خبرهای خوش را آنقدر صدا بزنم که از بالای این شهرِ پریده رنگ غم انگیز سر برسد و شادی بریزد روی سرمان ، میخواهم دوباره بخندیم از ته دل ، میخواهم که این بغض مزمن حل شود توی صدای خنده‌ای که به آسمان می‌رسد 

من دلم گرفته است ، ساعت هفت و چهل دقیقه‌ی چهارشنبه است و من از صدای تلفن وحشتم میشود ، تلفن که زنگ میخورد حتما کسی مرده ، حتما کسی بیمار است ، حتما کسی گرفتار شده، پشت تلفن هیچوقت کسی صبر نکرده تا بگوید که حال همه‌ی ما خوب است .

دلم گرفته است و این دل گرفتگی برای خودم نیست ، من برای خودم دلم گرفته نیست، که از این فضای مسموم دلگیرم،

من از چهره‌ی غمگین اینروزها که غم چنبره زده بالای سر احوالاتمان دلگیرم، و در تلویزیون ، مجری‌ها با خنده‌های فیک کسالت آورشان ، برای ما مژده‌ی قرعه کشی و عضویت در سامانه‌ی ستاره درد و مرض میدهند ، اخبار میگوید که در کشورهای دیگر خبرها نحس و شومند و ما ولی خوشبختیم ، خیابانی با آن تیشرت ورزشی‌اش  زننده‌تر از همیشه از ما میخواهد که برای پیروزی تیم ملی دعا کنیم ، من اما تمام احساس هایم کمرنگ شده، در من وطن پرستی   هم مانند عشق و شادی و آرامش و امنیت کمرنگ شده و خاطرات اتفاقات غمبار ، سایه‌ی سیاه نحسش را از ذهنم بر نمیدارد.

تمام روحم ، از احاطه‌ی خبرهای بد درد میکنم

من دیگر منتظر هیچ چیز و هیچکس نیستم فقط کاش کسی بگوید که همه چیز میگذرد و از این مسیر جانکاه، زنده خواهیم گذشت و بعد هنوز جانی برایمان باقی مانده ، که بخندیم،که دوست داشته باشیم ، که دلگرم باشیم .


بزرگترین حقیقت زندگی


وقتی پای مرگ وسط باشه ، میفهمی که تمام نگرانی‌ها و غصه‌های قبلیت چقدر کوچک و بی اهمیت بوده .

روزی که خبر مرگ حسین محب اهری رو شنیدم روی عکس دوران بیماریش، بغض کردم و رفتم توی دستشویی و گریه کردم ، نه که من با این بازیگر و کارهاش خاطره‌ی خاصی داشته باشم یا خیلی علاقه‌ی ویژه‌ای بهش داشته باشم ، من گریه کردم چون اون شبیه شوهرخالم تو روزای اخر مبارزش با سرطان شده بود،لاغر،زرد ، ضعیف ! چون اون شبیه روزای اخر همه ی بیمارای سرطانی شده بود که دیگه طاقت مبارزه رو ندارن و میبینن که ته یه مسابقه‌ی نابرابر، باختن و حالا باید صحنه رو خالی کنن ، چون هر بیماری که از سرطان میمیره، مثه زنگ خطریه برای اونی که داره میجنگه و هنوز ذره‌ای امید داره که میتونه پیروز این مبارزه باشه ! چون امید بیمارای سرطانی به یه نخ باریک بنده!

من از اسم سرطان میترسم ، من وحشتم میشه وقتی اسم شیمی درمانی میاد . چون سه نفر از عزیزترین‌هامو اینجوری از دست دادم که علم پزشکی ، برای سرطان اونها راه حلی نداشت . من حالا نمیخوام این عدد به چهار برسه، میخوام معجزه ببینم ، میخوام که او سرطان رو شکست بده چون برای مردن جوونه ، جون برای مردنش زوده ، چون زندگی با آدم‌هایی مثل اون نیاز داره . براش دعا کنین ، برای او، و برای تمام اون‌هایی که با این بیماری وحشتناک بی‌رحم دست به گریبانن. براشون دعا کنین حتی اگه مثل من ته قلبتون به این دعا روشن نیست.

کودکانه فکر میکنم که باید معجزه‌ای رخ بده و حالا دیگه وقتشه.


پی‌نوشت : هرچی که سال‌ها میگذره ، دردهای زندگی کاری تر میشه ، خوشی در کار نیست ، این ماییم که ادابته میشیم یه روزی بالاخره ،شاید ... 


سالگرد


نمی‌دونم بعدها ، چی توی زندگی در انتظار منه ، اما تا همیشه، سی‌ام دی ۹۶ ، جزو بی‌رحم ترین روزهای زندگی من خواهد بود،روزی که بهم نشون داد زندگی چقدر میتونه نسبت به آدم و اونهایی که دوستشون داره، بی‌رحمانه برخورد کنه و اونچه که فکر نمیکنی هیچوقت تحمل دیدنش رو داشته باشی،جلوی چشم‌هات نمایش بده.

دلم برات تنگ شده ، و این جمله خیلی ناتوان‌تر از اونیه که بخواد بیان کنه که چقدر ، دلم برات تنگه ...

شبیه شهر پس از جنگ خالی و بی‌ابر،نشسته‌ایم برای ادامه دادن صبر


اینجوریم که هنوز برام عادی نشده و فکر میکنم باید که همه چیز یجور دیگه میبود،باید حداقلش دوتا ادم تو زندگیم میداشتم که براشون مهم باشم . که بتونم دوست خطابشون کنم . هنوز به این ادم قشنگای توی اینستاگرام که کلی دوست خوشگل و خوشتیپ دور و برشونه و هرروز با یکی بیرونن و کلی مرید و مرش‌د دارن حسودیم میشه . هنوز فکر میکنم آینده یجوز دیگست ، آینده با خودش عشق میاره و دوستی و رفاقت و حس‌های خوب .بعد فکر میکنم بیام اینجا و چیزی بنویسم و از متروکه افتادن اینجا بیشتر سردم میشه . همینه ! این واقعیت از وقتی خودمو شناختم داره تو زندگیم تکرار میشه و من هنوز نتونستم بپذیرمش،هنوز برام مثه یه زخم تازه‌ست.اینکه همه‌ی آدم‌ها نباید توی زندگیشون دوست های زیادی داشته باشن ، بعضیا حتی نباید دوستی داشته باشن،نباید توی زندگیشون کسی باشه که مدام یادشون بیاره که دوستشون داره . بعضی از زندگی‌ها همینقدر یبس و خشک و کسالت اوره . بعضی‌ها برای این زندگی میکنن که توی تنهاییشون عذاب بکشن و هر روز برای این تنهایی خودشون رو ببرن زیر هزارها سوال . بعد موقع نوشتن این چیزا انگار که اولین باره بهش فکر میکنن بغضشون بگیره . بعضی‌ها برای این زندگی میکنن که هرروز توی انزوا شکنجه شن ! فقط چرا به این شکنجه عادت نمیکنن ؟


عنوان : مهدی موسوی

۳ نظر

00:00


" بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است "



سپهری

مثل کشیدن ناخن روی تخته سیاه


سیاوش قمیشی تو گوشم پخش می‌شد که می‌گفت دیگه حرفای علاقه همه مردن تو دلم و من میخواستم دلتنگیمو انکار کنم،من از این دلتنگیای بی سر و ته‌ام که میان و نمیرن خسته شدم . وسط شلوغ ترین خیابون رشت دارم راه می‌رم و پاییز رفته تا مغز استخونم،بعد سیاوش قمیشی خوند با تو بودن خیلی وقته که گذشته ... خیلی بده که جون میکنیم و جون میدیم تا هردفعه این دلتنگیا رو درمون کنیم. بعد تو سرم اومد که من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد . بعد سر گفتن هیچ وقت دلم خالی شد و نفسم گرفت . سیاوش قمیشی تیر آخرو شلیک کرد رو مغزم : دیگه اسم تو رو هی زمزمه کردن ، واسه من نه تو میشه نه فرقی داره . من چشمام تار شد و به خودم گفتم از سرمای هواست،من اشکامو پاک کردم و به راننده تاکسی مقصدمو گفتم . خواستم یکی باشه که اینا رو بهش بگم و قرار نبود دیگه اینجا از دلتنگیام بگم ، از هیچی بگم ، چپیدم رو صندلی جلو و دارم اینا رو اینجا می‌نویسم . 


بهت نگفتم که یبار یه تیکه از آهنگ دلتنگی سیاوش قمیشی رو برات خوندم و تو گفتی منم همینطور،سیاوش قمیشی دیگه منو غمگین میکنه و انگار الکل بزنم رو زخم بازم ... به کی میشه گفت که گاهی آدم چقدر درد میکشه و چقدر زندگی براش تاریک میشه و تمام خیابونا و ادما غمگینش میکنن ،به کی میشه گفت تحمل این لحظه‌ها چقدر سخته

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان