تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

بزرگترین حقیقت زندگی


وقتی پای مرگ وسط باشه ، میفهمی که تمام نگرانی‌ها و غصه‌های قبلیت چقدر کوچک و بی اهمیت بوده .

روزی که خبر مرگ حسین محب اهری رو شنیدم روی عکس دوران بیماریش، بغض کردم و رفتم توی دستشویی و گریه کردم ، نه که من با این بازیگر و کارهاش خاطره‌ی خاصی داشته باشم یا خیلی علاقه‌ی ویژه‌ای بهش داشته باشم ، من گریه کردم چون اون شبیه شوهرخالم تو روزای اخر مبارزش با سرطان شده بود،لاغر،زرد ، ضعیف ! چون اون شبیه روزای اخر همه ی بیمارای سرطانی شده بود که دیگه طاقت مبارزه رو ندارن و میبینن که ته یه مسابقه‌ی نابرابر، باختن و حالا باید صحنه رو خالی کنن ، چون هر بیماری که از سرطان میمیره، مثه زنگ خطریه برای اونی که داره میجنگه و هنوز ذره‌ای امید داره که میتونه پیروز این مبارزه باشه ! چون امید بیمارای سرطانی به یه نخ باریک بنده!

من از اسم سرطان میترسم ، من وحشتم میشه وقتی اسم شیمی درمانی میاد . چون سه نفر از عزیزترین‌هامو اینجوری از دست دادم که علم پزشکی ، برای سرطان اونها راه حلی نداشت . من حالا نمیخوام این عدد به چهار برسه، میخوام معجزه ببینم ، میخوام که او سرطان رو شکست بده چون برای مردن جوونه ، جون برای مردنش زوده ، چون زندگی با آدم‌هایی مثل اون نیاز داره . براش دعا کنین ، برای او، و برای تمام اون‌هایی که با این بیماری وحشتناک بی‌رحم دست به گریبانن. براشون دعا کنین حتی اگه مثل من ته قلبتون به این دعا روشن نیست.

کودکانه فکر میکنم که باید معجزه‌ای رخ بده و حالا دیگه وقتشه.


پی‌نوشت : هرچی که سال‌ها میگذره ، دردهای زندگی کاری تر میشه ، خوشی در کار نیست ، این ماییم که ادابته میشیم یه روزی بالاخره ،شاید ... 


About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان