تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

پذیرش


حالا میفهمم که اولین قدم پذیرشه .باید دست از انکار کردن یا شماتت کردن خودت برداری.اشتباهتو با تمام زوایای تاریک و حتی شرم آورش قبول کنی، و اگه واقعا بابتش متاسفی ،آروم آروم شروع به اصلاح کردنش کنی. اما اول از همه،باید بپذیریش ،باید بذاری جلوت ، نگاهش کنی و باور کنی که مسئولیت این اشتباه با خودته .

۰ نظر

اما ۱۱:۱۱ دقیقه ساعت قشنگیست حتی اگر آرزویی نداشته باشی


چه فاصله‌ای افتاده بود بین من و آدم‌های این شهر . انگار هیچ آشنایی نداشتم و بیهوده توی خیابان راه میرفتم ، نرسیده به ایستگاه ماشین‌ها ماندم و فکر کردم چقدر دلم میخواهد با کسی تماس بگیرم و برایش حرف بزنم . دلم میخواست مقصدی غیر از خانه داشتم که به انجا بروم . جایی که کسی منتظرم باشد . هیچکس را نداشتم اما ، هیچجا را نداشتم . سوار ماشین‌های مقصد همیشگی‌ام شدم و توی راه به خیابان‌ها و مسیر تکراری هرهفته چهارشنبه ، ساعت هشت و ربع غروبم نگاه کردم و فکر‌های همیشگی‌ام را با خودم مرور کردم . اینها را نمیگویم که بنویسم غمگینم ، که بنویسم حالم خوش نیست . چون اتفاقا مدتیست احساس غمگین بودن هم ندارم . این هیچ جوری بودن بدتر است . اینکه معلق باشی . اینکه غمگین نباشی ، سرحال هم نه.اینکه دلت بخواهد حرف بزنی ، اما حرفی نداشته باشی ، اینکه بخواهی بنویسی ، اما ندانی چه چیزی را . دقیقا نمیدانم هدفم از ادامه دادن همین نوشته هم چیست، فقط دلم میخواست بعد از مدتی چیزی را برای آدم‌هایی غیر از خودم بگویم . چقدر توضیح دادن بعضی چیزها و بعضی حس‌ها سخت است . مثلا کاش میشد بنویسم که دقیقا این حال‌ لعنتی که با من است چیست . کاش میشد اینها را نوشت و به قضاوت شدن‌ها فکر نکرد . کاش میشد کلمه‌ی کاش را از زندگی‌ام پاک کنم . احساس میکنم که اگر به نوشتن ادامه دهم ، گریه‌ام خواهد گرفت ،پس بهتر است این نوشته‌ی بی اهمیت را همینجا تمام کنم. هیچوقت، انقدر بی هدف چیزی را سر نگرفته بودم و انقدر پراکنده چیزهایی را نگفته بودم که حتی اخرش به گریه برسم.


پی‌نوشت : چقدر خوبه که صدایی مثل محسن نامجو وجود داره

۰ نظر

و هیچگاه متوقف نخواهد شد


کار با غصه‌دار شدن به آخر نمیرسد،دوباره باید راهی پیدا کرد که همه‌ی قصه را از سر گرفت و به غصه‌های تازه‌تری رسید.



سفر به انتهای شب-سلین-ترجمه‌ی فرهاد غبرایی

۰ نظر

Maybe


تا اینجا فقط 23سال و یک ماه و یک روزش بود . قطعا تا 30 سالگی روزهای بهتری هم خواهی داشت .

۰ نظر

چقدر؟


آدم باید چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اینو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم باید چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگی سیاه نیست درحالی که وسط تاریکی وایستاده! یجوریم که انگار رو لبه‌ی دره موندم و تکون که بخورم مقصدم مرگه . ولی نمیتونم از کنار پرتگاه بیام کنار. اونجا موندم و به خودم میگم که زندگی سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد میخوام که این حرف‌ها رو باور کنم . باورم میکنم . اما میدونی، من لب یه پرتگاه موندم که اگه یه آن پام بلغزه سقوط می‌کنم . باز تند تند به خودم میگم سیاهی رو باور نکن .. هرچیزی انگار که منو تکون میده تا پرت شم . هی با خودم تکرار میکنم که سیاهی رو باور نکن ، باور نکن ، باور نکن . آدم چقدر قوی باید باشه که جا نزنه ؟ تو راه برگشت به خونه اینو از خودم میپرسم ، تو آینه زل میزنم و اینو از خودم میپرسم ، موقع خواب اینو از خودم میپرسم . موندم لب یه دره و به خودم میگم سیاهی رو باور نکن ، اما آدم چقدر باید قوی باشه که سیاهی رو باور نکنه؟



۰ نظر

در ساحل‌


مرد‌ها با شورت و بهترین حالتش شلوارک با شکم‌های اویزان و موهای بدنشان  بدون اینکه از کسی و چیزی خجالت بکشند یا حتی لحظه‌ای فکر کنند که اندام ناقصشان چقدر به زیبایی‌های بصری دریا گند زده در ساحل جولان می‌دهند . خانم‌ها با مانتو‌ها و روسری‌ها، مراقبند که بچه‌ها در آب غرق نشوند. مردها پکی به قلیون میزنند و تنی به آب . و من فکر میکنم که زن بودن در اینجا ، مزخرف‌ترین نوع بودن است . درحالی که باید دائم نگران موهای زائد بدن و چربی اضافه دور شکمت باشی . تو و دغدغه‌های جهان سومی زن بودنت


پی‌نوشت : وطن . وطن با ساحل‌های مردانه‌اش ، با پارک‌ها‌ مردانه‌اش ، با لذت‌های مردانه‌اش ، تفریح‌های مردانه‌اش ... و بهشت‌های مردانه‌اش

۰ نظر

روزگار غریبی‌ست نازنین


چطور میتونین برای حداکثر دوماه با هم باشین،یجوری باشین که انگار هیچوقت قبلا اینقدر عاشق کسی نبودین و بعدهم هیچوقت نمیشه دوباره اینطور عاشق کسی بشین ، با هم رابطه جنسی داشته باشین ، همدیگه رو به همه دوست‌هاتون معرفی کنین ،بعد همه چیزو ول کنین و برین ؟ من از این کثافتی که از عشق ساختین حالم بهم میخوره . من تو مغزم نمیره چطور آدم‌هارو هم از حافظتون به راحتی پاک میکنین مثه عکسهای توی اکانت اینستاگرامتون . چرا دیگه هیچی برامون ابهت و جذبه نداره ؟ چرا همه‌ی مفاهیمِ عشق و دوستی و وفاداری و صداقت یه مشت کلامِ چرکِ دستمالی شده‌ست که حرف زدن ازش به خنده‌مون میندازه ؟ 

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان