تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

عزیز غم‌انگیز برگ‌ریز


موقعیت : سوار سرویس دانشکده درحال رفتن به روستای محل کارآموزی واحد بهداشت،ساعت ۸:۳۶ صبح شنبه ۳۱شهریور 


" چشمامو می‌بندم قد یه دور گوش دادن به آهنگ والس شماره‌ی‌ یکِ پالت ،می‌خوام یادم بره خیلی چیزا و خیلی لحظه‌ها و خیلی حال‌ها و خیلی آدم‌ها .می‌خوام حالا که باد از پنجره‌ی باز مینی‌بوس می‌خوره به صورتم و بوی پاییز میاد و نارنگی و انارترشا آویزونه از درخت‌های کنار جاده و امیدی برای از دست دادن باقی نمونده چشم‌هامو ببندم و برای پنج دقیقه و چند ثانیه یادم بره تمام پاییزهایی که دوستشون نداشتم و همش روزا رو شمردم تا تموم بشن و زمستون برسه.و برم به استقبال پاییزی که نمی‌دونم چرا امسال منتظرشم.پاییزی که نباید خوب باشه و نباید ازش انتظار زیادی داشته باشم.همین که تنهایی‌هام توی پاییز برای خودمه و می‌تونم تو هوایی که زودتر تاریک می‌شه هدفونمو بذارم تو گوشم تو خیابونا تنهایی‌هامو تنها قدم بزنم و دلم تنگ شه و ادامه بدم تنهایی رو که هیچ‌وقت تموم نمیشه...آخ پاییز،نمی‌دونی چقد دلم پره وقتی دارم اینارو می‌نویسم،نمی‌دونی برای نصف بیشترمون امیدی باقی نمونده  که تو بخوای ازمون بگیری.من فقط دلم خوشه با تاریکیت ،به عطر نارنگیت ، به غروب‌هات و نورِ چراغ جلوی‌ ماشین‌ها و خیس شدن چشم‌هام زیر بارون که نفهمم از گریه‌ست یا بارون، به کثیف‌کاری‌های خیابونای رشت غمگین وقتی حتی چند دقیقه بارون بزنه، دلم خوشه به اینکه تو پاییز تنهاییام برای خودمه چون هرکی سرش گرم یچیزه.پاییز من ،عزیز غم‌انگیز برگ‌ریز،کسی چه می‌دونه شاید یه روزی اونقدری حالمون خوب بود که تو و غمت‌رو خواستیم بهار کنیم ، ولی فعلا،فعلا دلم تو رو با همه‌ی زرد و نارنجیت ترجیح میده به سبزی بهار ، وقتی حالش بهار نباشه."


پی‌نوشت:فعلا با همین آهنگ والس شماره‌ی یک بریم سراغ پادشاه فصل‌ها ، تا ببینیم بعد چی پیش میاد .

۰ نظر

23:51


لئون از اینکه عشقش نتیجه‌ای در پی نداشت خسته شده بود.همچنین رفته رفته ملالی را حس می‌کرد که از تکرار و یک‌نواختی زندگی به آدمی دست می‌دهد.زمانی که زندگی هیچ علاقه‌ای را دنبال نمی‌کند و بر هیچ امیدی متکی نیست. از یونویل و مردمانش چنان به تنگ آمده بود که دیدن بعضی کسان و بعضی خانه‌ها برایش غیرقابل‌ تحمل می‌شد،و داروخانه‌چی که مرد خوبی هم بود،به نظرش ستوه‌آور می‌آمد.با این‌همه،چشم‌انداز وضعیتی تازه به همان اندازه که وسوسه‌اش می‌کرد مایه‌ی ترسش هم بود.


- مادام بوواری / گوستاو فلوبر / ترجمه‌ی مهدی سحابی 

به سرم زده‌


می‌خواهم حماقت کنم ، می‌خواهم همه چیز را همینطور نصفه کاره رها کنم و بروم ، درسم را ، دوستانم را، شهر لعنتی کذایی‌ام را ، همه‌جای این شهر من را یاد دلتنگی‌هایم می‌اندازد ، میخواهم همه چیز را نیمه کاره رها کنم و بروم یک گوشه‌ی دیگر دنیا و همه چیز را از منفی صفر شروع کنم ، به مدرک کارشناسی نکبتی‌ام فکر نکنم،به روزهای خوشی که با دوستانم داشته‌ام فکر نکنم ،می‌خواهم حتی دوستی‌هایم را از یاد ببرم، به خانه و اتاقم فکر نکنم ، کاش آدم می‌توانست بدون خاطراتش زندگی کنم.

کاش می‌شد همه چیز را همینطور ناتمام گذاشت و فرار کرد، فرار کار آدم‌های ضعیف است و من آدم ضعیفی هستم ، از قوی بودن و همیشه گلیم خودم را از آب کشیدن بیرون کلافه‌ام ،می‌خواهم آدم ضعیفی باشم ، برای یک لحظه فکر نکنم آینده پس چی؟؟ می‌خواهم پشت پا بزنم به اینجا و آدم‌هایش ! می‌خواهم برای فقط یکبار در زندگی‌ام بی فکر و احمقانه رفتار کنم ، می خواهم و جرئتش را ندارم. فقط فکر کردن به این شجاعت دلپذیر من را سر کیف می‌آورد.

۱ نظر

؛



سینه‌ام صحرای نومیدی‌ست


#فروغ


هیچی



همه چیز غمگینم میکند ، نه که بخواهم این غمگینی را نشان کسی بدهم ، اما همه چیز چیزی را درون من از بین می‌برد ! دارم آرام آرام و ذره به ذره تمام می‌شوم ، نمی‌خواهم منتظر هیچ چیز باشم ، نمی‌خواهم منتظر هیچ‌کس باشم ،نمی‌خواهم فکر کنم اتفاق خوبی پیش رویم قرار دارد ، از امیدواری خسته‌ام . از فردا روز بهتری‌ست خسته‌ام،  من خالی‌ام ، از درون خالی و تهی‌ام . آرزوهایم را گذاشته‌ام برای بعد، چراغ‌های امیدواری وجودم یکی یکی خاموش شده‌اند، در خیابان‌ها از همه‌جا بیشتر غمگین می‌شوم ، حتی بوق زدن ماشین‌ها برای من غمگین است .. من حالم بد..نه من حتی حالم بد هم نیست . من خالی‌ام ، و دارم روز به روز خالی تر می‌شوم،از تلاش ، از دوست داشتن ، از مزه‌ی چیزهای خوب را چشیدن ، از اینکه برای یک ثانیه حس کنم چه دختر خوشبختی هستم ... دارم خالی می‌شوم ، از هرچیزی که یک انسان را برای زندگی مشتاق می‌کند 

این بود زندگی


آدم‌های تکراری

کارهای تکراری

حرف‌های تکراری 

خیابان‌های تکراری

غم‌های تکراری 

چه کسی بال بلند پروازی مرا چید؟


یک ربع مانده به دو بامداد ، روی تختم دراز کشیده‌ام ، گرمم است ، از درون دارم میسوزم و گر گرفته‌ام و شاید برای تغییرات هورمونی باشد، شاید بخاطر فکر و خیالات که برافروخته‌ام کرده‌اند و شاید هم هوا واقعا همین قدر گرم است!

باید زود بخوابم ، یعنی باید زودتر می‌خوابیدم چون صبح زود باشگاه دارم ، این اولین جلسه‌ام در این باشگاه‌ است ، یک سال پیش از این باشگاه آمدم بیرون ، به خاطر اینکه فضایش ازارم می‌دادم ، دخترها و زن‌های خاله‌زنک با شوخی‌ها و حرف‌های چیپ و بی‌سر و تهشان حرصم را در می‌آوردند، زن‌هایی که سایز سینه‌ها و ناخن‌های کاشته‌‌شان محور اصلی حرف‌هایشان بود ! زدم بیرون که باشگاه بهتری پیدا کنم ، چند باشگاه دیگر را امتحان کردم،اخری‌اش را همین یک‌ماه پیش ثبت‌نام کردم ، بهترینشان بود،با اینکه شهریه‌اش برایم خیلی خیلی زیاد بود اما نکات مثبتش آنقدری بود که پرداختش را به خودم بقبولانم، سالن بزرگ ، نظم و انضباط دقیقا،و مهمترینش مربی‌ای که کارش را بلد بود و تمام وقت مشغول حرف زدن راجب فلان مهمانی و بهمان عروسی نبود ! خب میگویید چرا عوضش کردم؟ چون مدیریت محترم باشگاه حقوق مربی‌ را پرداخت نمیکرده و به او گفته بود همینه که هست! و او هم گذاشته بود و رفته بود! باشگاهم را عوض کردم چون دلم نمی‌خواست شهریه‌ای به ان گرانی را بریزم توی جیب آدم‌هایی که برایم ذره‌ای احترام و ارزش قائل نیستند . و خب حرکت انقلابی من گوش چه کسی را کر خواهد کرد؟(مهم نیست واقعا،حداقلش پیش خودم حس یک کالای مصرفی ندارم )حالا بعد از یکسال،فردا برمیگردم به سالن قبلی‌ام ، با این وجود که فهمیده‌ام خاله‌زنک‌ها همه جا را گرفته‌اند و ما در محاصره‌ی آنهاییم ! و ایدئولوژی جدیدم برای ارام کردم خودم این  است که : شهریه‌ی اینجا برایم مرقون به صرفه تر است،مسافتش نزدیکتر و خب همه‌‌ی ایده‌ال ها با هم یکجا جمع نمی‌شوند( بگذریم که همیشه حالم از اینجوری دلداری دادن خودم بد میشود و بارها دیده‌ام که برای خیلی‌ها همه‌ی ایده‌آل ها یکجا جمع شده)

ساعت پنج دقیقه از دو بامداد گذشته‌است ، حرف‌هایم را زده‌ام و هنوز دارم از درون میسوزم !


" بت‌سازی ممنوع "


چندوقته از آدم‌ها بت نمی‌سازم ، یعنی نمی‌شینم بگم آخ تو چقدر خوبی، چقدر فراانسانی! نه از آدم جدیدی بت می‌سازم و حتی اون‌هایی که قبلا برام مثل رب‌النوع بودن رو از جایگاه برترشون پایین آوردم. خب دیگه حوصله‌شو نداشتم که سوپرهیومن‌هام گند بزنن به تصوراتم و هربار پیش خودم شکست بخورم ! الان می‌دونم بتی وجود نداره، ابرانسانی وجود نداره ، هیچ وااوو چه آدم فوق‌العاده‌ای وجود نداره . همه‌مون انسانیم، انسان ، از فرمانرو جانوران با نیازهای برتر و پست انسانی ، نیاز به غذا ، آب و دست‌شویی!! حالا این میون بعضی‌ها بهتر و بعضیا بدتر . یکی میفهمه و یکی نمی‌فهمه ، یکی روی شخصیتش کار کرده و یکی بویی از فرهنگ و شخصیت نبرده، خب حتما اینا جایگاه‌های متفاوتی دارن ولی مطلقا جدا از گونه‌ی انسان نیستن! منزه نیستن ، " بت " نیستن . یجوری باید برای همه این حق رو قائل بشم که کارایی کنن که یه انسان ممکنه انجام بده . یبوست بگیرن و توی دستشویی زور بزنن! بخاطر آماده نبودن ناهارشون نقاب تمدنشون بیوفته و مثل یه حیوان درنده‌ی وحشی با دیگران برخورد کنن ! توی دعوا فحش‌های کاف‌دار و گاف‌دار نثار هم کنن و حتی گاهی برخلاف عقایدشون عمل کنن . همین!

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان