تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

ارزوهای نه چندان بزرگ

داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواد یکی بدون بهانه تمام ۱۰جلد کتاب کلیدرِ محمود دولت ابادی رو برام هدیه بگیره و بگه : «همینجوری بی دلیل،چون دوست داشتی» !

بعضی وقتا اصلا مسئله ی مالیش مهم نیس، فقط دلت نمیخواد یچیزی رو خودت بخری ، دوست داری کادو بگیریش.

۲ نظر

فاصله ... خلأ ... عدم

هر روز که میگذره ، این دلتنگی ریشه دارتر میشه تو وجودم ، و امیدم برای از بین رفتنش کمتر 

تنها اتفاقی که هر روز دائما تکرار میشه همینه ، بقیه ی چیزا شاید یکم متفاوت بشن .

۱ نظر

صرفا جهت ادا

پسرخاله ی من عکس صادق هدایت رو گذاشته رو پروفایل تلگرامش 

ولی کافیه ۳دقیقه ، فقط سه دقیقه با خودش و همسرش هم صحبت بشین تا افکار سطحی و کورکورانه‌شون حالتون رو بد کنه ! و حاضرم قسم بخورم که از صادق هدایت به جز چند جمله ی به کذب نسبت داده شده بهش رو نخونده !

اره ، ما ظاهرامون رو ساختیم ، اما باطنمون،باطنمونه که نابودمون میکنه بس که نم کشیده .

۱ نظر

بردار اون نقابِ ادا رو از صورتت ، پوستت زخمی نشه !

بیایم سعی کنیم از روی کپشن ها و عکس های پروفایل و حتی نظر آدم ها  سر کلاس  به شناختی از عقایدشون نرسیم .

آخ آخ که چقدر ادم ها خوب بلدن ادای چیزی که نیستنو بگیرنا ...

مثلا پسره سر کلاس روانشناسی سر بحثو باز میکنه که اره استاد مفهوم عشق امروزه داره از بین میره ، یا مثلا میگه استاد خیلی ها با تظاهرشون تو رابطه ادمو خسته و بی اعتماد میکنن ، یا مثلا میگه چرا باید ادا در بیاریم ؟؟ بعد میبینی خودش رفته به پنج تا از دخترای دانشکده به طور همزمان پیشنهاد داده که یکی از یکی ادا تر و متظاهر تر :/


یا مثلا یکی پست میذاره با هشتگ صادق خانِ هدایت !! بعد سر حرفش میشینی از سبکی و سطحی بودن افکارش سرگیجه میگیری !!

من واقعا برام سواله خب شما که اینجوری نیستی چرا ادای روشن فکری در میاری ؟؟؟

۱ نظر

بانویِ جان ... بانویِ دلتنگ

 

 

بیش از اینها آه آری

 

بیش از اینها میتوان خاموش ماند

میتوان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ بر قالی

در خطی موهوم بر دیوار

میتوان با پنجه های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند میبارد

.

.

.

میتوان برجای باقی ماند در کنار پرده

 اما کور اما کر.

میتوان فریاد زد با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه:

دوست میدارم.

میتوان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

میتوان تنها به حل جدولی پرداخت

میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده

اری پنج یا شش حرف

میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

.

میتوان چون اب در گودال خود خشکید

.

.

.

میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دوچشم ششه ای دنیای خود را دید

.

.

.

میتوان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت :

 آه ، من بسیار خوشبختم !!!!

 

فروغ فرخزاد .

پ.نوشت 1 : با صدای خودش ، پیشنهاد میشه شدیدا

پ.نوشت 2 : ...

 

به هادی پاکزاد ها

‎هادی پاکزاد خودکشی کرد ، و آخرین پستی که از خودش در فضای مجازی منتشر کرد این بود که : هیچ کس ناگهان  نمیگذارد برود ،همه کم کم میگذارند ، ناگهان میروند .

‎و من غبطه میخورم ، به شجاعت همه ی هادی پاکزاد ها غبطه میخورم


۳ نظر

کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد

آدم ها وقتی خونه تنها میشن ، خیلی کارها ممکنه بکنن ، مثلا یکی میرقصه ، یکی تلویزیون نگاه میکنه ، یکی کتاب میخوانه 

اما یکی مثه من تو خونه که تنها میشه شعر ها و پاراگراف های مورد علاقشو با صدای بلند واسه در و دیوار میخونه ، حتی گاهی صداشو ضبط هم میکنه ، واسه روزای خوب بعدیش ، که بغضشو یادش نره .

پی نوشت  : امروز فروغ خوندم ، شعر " دلم برای باغچه میسوزد " رو ، و خط به خط ، کلمه به کلمه اس رو حس کردم . پیشنهاد میکنم بخوننیش ، با صدای بلند توی تنهایی ...

این قسمت لعنتیِ شعر :

من مانند دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد

تنها هستم

و فکر میکنم

و فکر میکنم

و فکر میکنم

و قلب باغچه در زیر افتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد ارارم ارام از خاطرات سبز تهی می شود .

۱ نظر

لطفا آدم هایی باشید که وقتی از کسی ادرس میپرسید هم بشود دوستتان داشت!

خب 
راستش دلیل اینکه چی شد که تو این ساعت و بعد از یه روز شلوغ و با چشم های از خواب در حال سوزشم اومدم پست بذارم ، خیلی هم مهم و ضروری نیست ، اما خب ، خواستم یه حس خوب رو ثبت کنم ! یه حس خوب شاید ۶ثانیه ای .
میدانید من ادم مرد گریزی نیستم اما خب انگشت شمارند مرد ها و پسر هایی که حوصله یشان داشته باشم . 
فکر میکنم امروز با یکی از ان نادر پسرهایی که خارج از این دسته اند برخوردم ؛ 
در حالی که داشتم خسته و کلافه توی حیاط بیمارستان به سمت رختکن میرفتم و داشتم به ان خانواده ای که جلوی سردخانه گریه میکردند فکر میکردم یکی از کنار گفت ببخشید من یه لحظه وقتتون رو میگیرم ،  فلان ساختمان کدوم وره ؟
این سوال از عادی ترین سوال های توی حیاط بیمارستان است وقتی شما با روپوش سفیدید ! یعنی انتظار دارند تمام سوراخ های بیمارستان را بلد باشید ! حالا بیا و ثابت کن که من دانشجو ام و فقط ۴هفته توی این بیمارستانم !! 
ولی خب خوشبختانه این اقا دقیقا ادرس بخشی را پرسید که داشتم از همانجا برمیگشتم .
اما شخص مذکور : پسری جوان با یک کوله ی بزرگ پشتش با برچسب فرودگاه روی دسته اش و عینک افتابی بزرگی روی صورتش ، ارام و در عین حال با ته مانده ای از اضطراب توی حرکاتش 
حالا این چیزها هیچی ؛ خواستم بگویم شخصیت ادم ها توی کوچک ترین برخورد هایشان با شما معلوم میشود ، توی جزئی ترینشان ، حتی اگر چند ثانیه باشد میتوانند با صدایشان و تن صدا و نحوه ی سوال کردنشان کلاسِ کاری خودشان را نشان دهند ! و شما فکر کنید جهان هنوز جای خوبی برای زندگی هست ! 

راستش از گفتن این حرف ها یه منظوری دارم که الان خواب بهم اجازه نمیده توضیح بدم ، اما به زودی میام و میگم از این درازه گویی چه هدفی داشتم اما برای فعلا همین بس که  : ادم های باکلاسی باشیم ، با کلاسِ شخصیتی، حتی وقتی داریم پول توی صندوق صدقات میندازیم
۲ نظر

رهاش کن بره ...

بهم ثابت شده ، بیشتر اتفاقات که خیلی خیلی خیلی برای اتفاق افتادنشون چشم انتظاریم و خدا خدا میکنیم پیش نمیان ، به محض اینکه ولش کنی و دیگه منتظرش نباشی خودشون اتفاق میفتند ، اگه اون موقع یه لحظه روزایی که منتظرش بودی رو به یاد بیاری  ، میفهمی که خودت چقدر از هرچیز دیگه باهات مهربون تر بوده ! میفهمی که چقدر قوی شدی تمام این روزا !


۳ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان