تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

زندگی یک چهره‌ی خوش داره ، اما هزاران چهره‌ی بی‌رحم

 

پسر سی ساله‌ای روی تخت شماره‌ی چهار بخش افتاده و از ساعت سه و نیم بعد از ظهر تا هشت و ربع که شیفتم تموم بشه به فاصله‌ی هر پنج دقیقه یک حمله‌ی تشنج تونیک کلونیک داره ،ما از صدای لرزش تخت برمیگردیم و متوجه شروع یه حمله‌ی جدید میشیم. از دست ما و رزیدنت‌های نورولوژی فقط همین برمیاد که با چهره‌ای غم زده به تشنج‌هاش خیره بشیم و فکر کنیم که بیچاره،با این سنش!

از یکی از روستاهای اطراف اومدن ، پدرش میگفت تو بچگی یبار معلم زده تو سرش بعدش رفته اتاق عمل و سرش عمل شده ، اینکه چه عملی و اینکه چیکار کردن رو سرش رو نمیدونه.

علم هم چیز مسخریه‌ای، همیشه وقتی بهش نیاز داری ، کاری ازش برنمیاد !

۰ نظر

defence mechanism

 

من آدمی نیستم که اگه یه مدت نباشم کسی دلش خیلی برام تنگ بشه ، من اینجوریم که خیلی راحت فراموش میشم،چه بهتر! 

۰ نظر

صدا

 

وقتی که میرفت گفت ببین اینجا جای ما نیست . تو هم نمون . برو . غمگین بود ، لبهاش میخندید ولی چشم‌هاش ماتم داشت. بعد دستم رو گرفت و گفت دست خودت و ارزشت‌هاتو بگیر و ببرشون بیرون . من ارزش‌هامو زدم زیر بغلم.. با چنگ و دندون دارم نگه‌شون میدارم . ببین ، اینجا جای ما نیست ، تو هم نمون .. برو

۰ نظر

تاریک

 

 

تمام راه از کلاس تا خونه رو پیاده اومدم و با صدای بلند آناتما گوش کردم . سرمو انداختم پایین و فقط به کتونیم نگاه کردم .از همه‌ی آدمها متنفر بودم و از خودم بیشتر از همه. دستام رو از شدت خشم به جهان مشت کردم و ناخن‌هامو محکم به کف دستم فشار میدادم تا دردم بگیره. از نور خورشید، از خنده‌ی آدمها از ساک خرید دست مردم بدم میومد . همه چیز ناامیدم میکرد . دو روز تعطیلم و سرما خوردم . و این دوروز تعطیلی رو نمیتونم کارهایی که چند هفتهست واسش برنامه چیدم انجام بدم. حاضرم بمیرم و شنبه نرم سر کار. از زندگی گندی که برای خودم ساختم دارم بالا میارم . من انقد آروم آروم توی گنداب فرو رفتم و حالا دیگه نمیتونم برگردم . آدم باید شجاعت اینو داشته باشه که از اشتباهاش برگرده.من این شجاعتو ندارم. من اشتباهو تا ته ادامه میدم و فقط خودمو عذاب میدم .  نمیدونم صبحا به چه انگیزه‌ای باید پاشم . تو طول روز چندبار گریه میکنم . جسما ضعیف شدم و بله.این ابتدای 

ویرانیست... فکر میکنم حالا باید ازقرص‌ها کمک بگیری. باید به ضعفت اعتراف کنی..باید بگی که باختی و زندگیت رو دستات مونده

۰ نظر

حالا باور کن که اینجا انتهای سیاهیه

 

دیگه هیچ دروغی ندارم که به خودم بگم تا به فردا و فرداها کوچک‌ترین امیدی داشته باشم 

و تو سرم این خطوط تکرار میشه : تو هیچگاه پیش نرفته‌ای .. تو فرو رفته

۰ نظر

اینروزها

 

اونقدر غمگین و شکننده‌ام که حتی عکس صفحه‌ی گوشیم،رنگ سفید مدیریت وبلاگ ، سایت‌هایی که هرروز چک میکنم هم غمگینم میکنه. حس میکنم تمام زندگیم رو اشتباه کردم . حس میکنم که باخته‌ام ، به بیراهه رفتم .. چقدر تمام سال‌های ما زرد است .

۰ نظر

...

 

روزهای سختی میگذره،باقی مونده هنوز ریشه 

۰ نظر

نفس عمیق ۷

 

چند سال است که همه چیز انقدر تکراری و کسالت آور شده؟چند سال است که یک واقعا دلم برای چیزی لک نزده و منتظر اتفاق حقیقتا خوبی نیستم؟ چند سال است که حس میکنم چیز خوبی حتی درآینده هم قرار نیست پیش بیاید؟ چند سال است که انقدر از زندگی خسته‌ام که دلم میخواهد همه چیز تمام شود؟ چند سال است که زندگی هیچ چیز هیجان انگیزی برای من نداشته؟؟ چند سال است که غم سایه‌ی لعنتی‌اش را از پیش رویم بر نمیدارد ؟

۰ نظر

اینجا بدون من

 

ببین ، من از خدامه منو یکی از اون انبار کوفتی پرت کنه بیرون،فکر کردی خیلی عاشق کارمم؟من دوست دارم شب که خوابیدم یکی با دیلم بکوبه تو سرم صبح بلند نشم برم اونجا دوباره لیست ورود وخروج امضا کنم.من بخاطر ماهی سیصد تومن باید از هرچی دوست دارم بگذرم ؟ 

 

دیالوگ/صابر ابر

۰ نظر

اگرچه خیلی دور و شاید دیر

 

میدانی ، بالاخره ما هم روزی روی خوش این زندگی سگی را خواهیم دید.اگرچه من وقت گفتن این جمله دلم بلرزد و صدایم طنین اطمینانش را از دست بدهد.

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان