تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

پرسش های ذهنی

 

با نفرتی که هرروز بیشتر و بیشتر از پدرم در وجودم ریشه میکنم ، چه کاری باید انجام بدهم ؟

۰ نظر

آموخته‌ای از 365 روزی که گذشت :

 

دست از تلاش‌های زیاد و پافشاری‌های بیهوده ، برای چیزهایی که نتیجه‌شون از اول مشخصه بردار ، و رها کردن رو تمرین کن !

هرکسی از ظن خود

 

در واقع هر دوست داشتنی ، خود رو در معرض تنها شدن تازه‌ای قرار دادنه ! سرتو بنداز پایین و به زندگی خودت برس 

لاو ایز عه پیس او شت هانی !

۰ نظر

شاید سال‌های بعد

 

توی زندگی لحظه هایی هست که توی یک صلح عمیق با خودت هستی ، منتظر نیستی ، غمگین نیستی ، شاکی نیستی ، درواقع یکجور توقف موقت بین اندوه‌های همیشگی انسان تنهای قرن معاصر ! یک توقف کوتاه که میدانی قرار نیست این صلح تا ابد پایدار باشد ، میدانی که این گوی انقدر شکننده است که اگر دست از پا خطا کنی ، اگر دستت بلرزد ، و بی علت حتی ، شاید ناگهان جلوی چشمهایت تکه تکه شود و تو پرت شوی توی تاریک و روشنی که دچارش بودی ! 

توی زندگی لحظه هایی هست که برایت مهم نیست نرسیده ای ، جا مانده ای ، کنار مانده ای ، توی یک ارامش مطلقی ، کتابت را برمیداری و کنار پنجره با صدای باران و علیرضا قربانی به این فکر میکنی که کاش عمر این ثبات، بیش باد !

۰ نظر

مرز

 

یک وقت‌هایی ، ناگهان ، دلم برای تمام این زندگی میگیرد ...

۰ نظر

کاش میشد خواست ، و مرد

 

کاش میشد برای غمِ توی صدای کسی که دوستش داری ، بمیری !

۰ نظر

This pain is just too real

 

در تحمل رنجی که از تو برام مونده تنها هستم ، و این اصلا عادلانه نیست !

 

پی‌نوشت : برای آذر ، که دردناک‌تر خواهد بود !

۰ نظر

دلخوشی،آن مفهوم غریب و گم‌شده

 

روزها چسبناک و مهوع میگذرند ، غروب‌ها شبیه غم چسبنده‌ای پیش چشم‌هایم پهن میشود و میخواهد که من را ببلعد.  دلم میخواست که حافظه‌ام را از دست میدادم ، دلم میخواست که صداها ،خنده‌ها ، حرف‌ها و آدم‌ها را به خاطر نمی‌آوردم ، و من مانند یک حضور خالی و خنثی به زندگی خیره میماندم ، مثل مادربزرگ ، در سال‌های اخر زندگی‌اش!

روزی که پدربزرگم مرد ، او به ما که گریه میکردیم نگاه میکرد و میخندید ، رو به من کرد و گفت ، چرا اینطوری میکنن،هان ؟؟ و من دست‌هایش را بوسیدم ، ان دست‌های چروک با آن پوست صابونی و شفاف را ! 

دلم میخواست که حافظه‌ام خالی میشد از حضورها ، از خاطرات ، از ارزوها و از انچیزها که رویایش را بافتیم اما پیش از انکه در اغوششان بکشیم ، پژمردند !

روزها ، شبیه غم کسل و چسبنده‌ای میگذرند ، و من حتی مجال ان ندارم که به تو بگویم دلم برایت تنگ شده ! و از تو بپرسم که " کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟ "

عزیزم ، غم دارد من را میبلعد و خیلی چیزها دیگر مهم نیست ، چون این زندگی بود که جلوی چشم‌های ما ، جلوه‌اش را از دست داده بود !

۰ نظر

رها کن بره رئیس !

 

به خودم که اومدم ، دیگه من اونی نبودم که گذاشته بودنشو رفته بودن ! 

من خودم ، اونی بودم که رفته بود 

اونی که رها کرده ، و رفته بود !

اینا با هم فرق دارن ، اولی غم انگیزه، انگار شکست خورده‌ای ، دومی ولی با اینکه غم داره ، قدرت هم داره ، راست میگن، قدرت تو رها کردنه . قدرت تو اینه که به موقع‌ش برای نگه داشتن چیزی تلاش کنی و به موقع‌ش هم رها کنی و بری !

۰ نظر

لبه‌های تیز درد

 

به میم گفتم میدونم که تموم شده ، ولی چیزی که هربار بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه ( من این جمله رو قبلن هم گفته بودم، اما اینروزها لمسش کرده‌ام ، که چطور میشود به وقت یاد اوردن چیزی قلبت تیر بکشد ! ) اینه که چرا باید تموم میشد؟ 

 

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان