تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

آنچه کـه بی‌جواب مانده است ( سه )

 

کجاست ای یار آغوش تو؟

۰ نظر

say something,I'm giving up on you

 

به حرفهای دیگران گوش میدهم ، فلانی بعد از اسلیو به علت پریتونیت مرد ! فکر میکنم به آدم 50 ساله ای که لابد فکر میکرده بعد از جراحی خوش اندام میشود ، از نگاه های چندین و چندساله ی آدمهای توی خیابان خلاص میشود ، میتواند لباس های مورد علاقه اش را بپوشد . و حالا در اتاق عمل طبقه بالای ما، جنازه اش روی برانکارد افتاده ، منتظر است که چند خدماتی جمع شوند و ان را به سردخانه منتقل کنند . و لابد مسخره اش هم خواهند کرد. 

به آمار کشته های کرونا نگاه میکنم . هرروز یک سری اعداد اعلام میشود که جان ادمهایی بودند . برای کسی مادر بودند ، پدر بودند ، خواهر بودند ، فرزند بودند. حالا فقط به جامعه ی آماری کشته شدگان کمک میکنند که فاجعه را وحشتناک تر کنند و ما چندبار بیشتر سرمان را به نشانه ی تاسف تکان دهیم . یا یک اه عمیق تر سر دهیم از سر درماندگی !

توی اینستاگرام یک ویدئو از دنیا جهان بخت میبینم . مجری سوال میکند که آیا میدانستی ساسی وقتی با تو بوده زن داشته ؟ و فکر میکنم واقعا چرا تا این حد در ابتذال فرو رفته ایم ! و چرا باید ساسی و دنیا و همه ی اینها برای کسی مهم باشد ؟ و اصلا چرا خودم دارم این ویدئو را نگاه میکنم؟حالم از خودم بهم میخورد و از همه فالوئرهای امثال اینها . 

شب کتاب باز نگاه میکنم و حرف های مجتبی شکوری را گوش میدهم . دلم میخواست توی غروب بارانی سرد رشت پشت پنجره ی کافه ای بنشینم و چای بنوشم و با کسی حرف های درست حسابی بزنم . نه این حرف ها که اینروزها میزنم . بعد کمی کتاب میخوانم . بار سوم است که مشغول خواندن "سال بلوا " هستم . من دلم میخواهد جمله به جمله ی این کتاب را با صدای بلند بخوانم و از سرمای حاکم بر کتاب در خودم بلرزم، به گریه بیوفتم و زار بزنم : [ هر دوتان مالیخولیایی و دیوانه اید. آدم عاقل که نمی نشیند بیخود و بیجهت آبغوره بگیرد.غم ندارید،به استقبالش رفته اید ] [ مگر نمیشود ادم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟] 

دوباره بی دلیل اینستاگرام را باز میکنم و اینبار به عکس یکی از کشته شدگان هواپیمای اوکراینی نگاه میکنم . غمگینم ، غمگین تر میشوم ! هنوز هربار عکس یک کدامشان را میبینم توی دلم میگویم بمیرم برای لبخندتان . انگار که یکی از عزیزان خودم باشند . و میتوانم سالها برایشان عزاداری کنم . 

دنیا مزخرف است . حداقل اینجا که ماییم ، چیزی بجز مزخرف باقی نمانده . مامان از مطب دکتر برگشته . از ترافیک و شلوغی مطب و وحشی شدن ادمهای توی خیابان در شوک است . میگوید بنظرش باید همه ی آدم ها از بین بروند و فقط حیوان ها باقی بمانند با این سری که بشر پیش گرفته.

من از این نابودی دست جمعی استقبال میکنم . فقط نگرانم که در آن دنیا هم اتحادیه ای تشکیل دهیم و مجبور باشیم دوباره هم را تحمل کنیم!

توی سرم همیشه این جملات تکرار میشوند : آیا شما که صورتتان را در سایه ی غم انگیز زندگی مخفی نموده اید،گاهی به این حقیقت مرگ آور اندیشه میکنیدکه زنده های امروزی چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟ و باز دلم میخواست که با کسی توی یک غروب بارانی حرف های حسابی بزنم . اما بیشتر که فکر میکنم ، نه حوصله ای برایم باقی مانده ، نه حرفی ، نه کسی . انگار هزار ساله باشی ، و تنها بازمانده ی تمام خاطراتت .

۰ نظر

آنچه یافت می‌نشود

 

امروز صبح رفته بودم بانک برای تمدید اعتبار کارتم ، و میدونین چی دیدم ؟؟ باورتون میشه؟

یه کارمند بانک خوش اخلاق !!! وقتی که منتظر بودم تا کارمو انجام بده و همون لحظه مشغول کار دیگه‌ای بود دائم بهم میگفت که الان کار شما رو انجام میدم و هی عذرخواهی میکرد که معطلم کرده ! بعد ازم پرسید کارمند کجام و گفت معلومه از شیفت داری میای انقدر خسته‌ای ! آخرشم برام آرزوی موفقیت کرد . میدونین چند وقت بود که از مردم این شهر یه رفتار درست حسابی ندیده بودم ؟ بعد از مدت‌ها این کارمند بانک تنها آدم غریبه‌ای بود که طوری با من رفتار نکرد که انگار مشکلات اقتصادی و وضعیت فاجعه‌بار کشور تقصیر منه ! به هرحال ، ممنونم ازش !

۰ نظر

انحطاط:پوسیدگی ، فساد ، زوال

 

دنیا حالا چیز حال بهم زن تری شده  ! همین دیروز کسی را دیدم که به تعداد پیشنهادهای س.ک.س.ش و اینکه از طرف چه کسانی بوده فخر میفروخت ، بعدتر کمی راجب انتخابات امریکا نظر داد ، و چیزهایی هم در مورد واکسن کرونا میگفت . ان وسط‌ها هم از من پرسید که نمیخواهم دماغم را عمل کنم ؟ 

عزیزم ، من را  به گوشه‌ی امنی ببر ، سرم را بگیر و فرو کن توی برف.من را ، که توی این لجن زده هنوز دنبال مفاهیمی مثل دوست داشتن ، انسانیت و هویت میگردم را، ببر و در لجن زار بهتری رها کن !

۰ نظر

و بعد تمامش را بریزی دور

 

یک روز بیدار میشوی و حس میکنی که باید فرار کنی ، حس میکنی که از جز به جز این زندگی خسته‌ای . و بدترش اینجاست که نمیتوانی برای کسی توضیح دهی که دقیقا چه چیزی ، روانت را تا این حد از ویرانی کشانده. همه میگویند که باید شاد باشی ، میگویند که تو آدم خوشبختی هستی . اما تو حالت از این حرفها بهم میخورد . ذره ذره‌ی وجودت از هم گسیخته و دستانت ناتوان تر از آن است که این هزار تکه‌ی سرکش را کنار هم نگه دارد . حتی برای خودت هم توضیحی نداری . نمیتوانی خودت را متقاعد کنی . همه چیز آماسیده‌ی روی دستت . با همه‌ی وجودت حس میکنی که باید فرار کنی ، از این زندگی ، از این شهر ، از این تن ، و از این روح افسرده‌ی غمگین . این تنهاچیزی‌ست که به ان معتقدی . اما به کجا ؟ جایی نداشتن ، هیچکس را نداشتن ، هیچ آینده ای نداشتن . این هیچ که تکثیر شده در تمام وجوه زندگی‌ات . سر سوزن شوقی توی دلت باقی نمانده . تو یک جسم مرده هستی ، خودت را بلند میکنی ، بزک میکنی ، میبری سر کار ، میکشی تا خانه ، میوفتی روی تخت ، و هربار دلت میخواهد که بیداری در کار نباشد . دیگر هیچ چیز باقی نمانده ، همه چیز از دستت رفته . از فکر کردن به اتفاق خوبی که نخواهد افتاد، از همه ی آنها که با حذف من از زندگی‌شان خوشحالند ، از من که جا مانده‌ام ،که هیچگاه پیش نرفته‌ام ، که فرو رفته‌ام ... از همه ی اینها که حالم را بد کرده‌است ، میخواهم فرار کنم .

۰ نظر

ناگهان در ناامیدی،یا شبی یا بامداد

 

امشب از شب‌های تنهایی‌ست رحمی کن بیا

تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من 

۰ نظر

Boundary

 

توی فیلم “on body and soul” یجا آخرای فیلم دختره تنها آهنگ مورد علاقه‌ش رو پلی میکنه و تو وان خونه‌ش رگشو میزنه و تو همون لحظه‌ها که از ترس و اندوه گریه‌ش میگیره یکی  بهش زنگ میزنه و چیزی بهش میگه که دختره هم دستشو میبنده میره بیمارستان و بعدش هم میره پیش طرف. اینطوری که تعریف کردم خیلی آبکی و دم دستی به نظر میاد ، ولی من از نظر روحی دقیقا تو همچین مرحله‌ی بوردر لاینی‌ام ! همینقدر روی مرز !

۰ نظر

در ماشین کناریِ پشت چراغ قرمز پلی میشد:

 

تو شلوغی هرجایی ، حس کردی تنهایی ، منو یادت بیار !

۰ نظر

سرخِ تیره !

 

تازگی‌ها فهمیدم چقدر به این رنگ علاقه دارم ، بدون اینکه حتی دقیقا بدونم چه رنگیه، سرخابیه ، زرشکی؟؟ شایدم بادمجونی !

۰ نظر

Psych

 

من ادعا نمیکنم که روان سالمی دارم ، ولی حداقلش عدم سلامتی روان من به سمتیه که بیشتر از اینکه به کسی اسیب بزنم، خودمو عین موریانه از درون متلاشی میکنم ! جامعه الان پر از روا‌ن‌های بیماریه که فقط به اطرافیتان و دیگران صدمه میزنن ، تو خونه تو محیط کار توی محیط شهر ، همه جا ، فقط درحال زخم زدن به دیگرانن !

 

پی‌نوشت : شاید یکی الان با خودش فکر کنه که این که خودش اعتراف میکنه بیماره ، که باید بهش بگم شما خودت خیلی از سلامت روانت مطمئنی؟!

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان