تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

و بعد تمامش را بریزی دور

 

یک روز بیدار میشوی و حس میکنی که باید فرار کنی ، حس میکنی که از جز به جز این زندگی خسته‌ای . و بدترش اینجاست که نمیتوانی برای کسی توضیح دهی که دقیقا چه چیزی ، روانت را تا این حد از ویرانی کشانده. همه میگویند که باید شاد باشی ، میگویند که تو آدم خوشبختی هستی . اما تو حالت از این حرفها بهم میخورد . ذره ذره‌ی وجودت از هم گسیخته و دستانت ناتوان تر از آن است که این هزار تکه‌ی سرکش را کنار هم نگه دارد . حتی برای خودت هم توضیحی نداری . نمیتوانی خودت را متقاعد کنی . همه چیز آماسیده‌ی روی دستت . با همه‌ی وجودت حس میکنی که باید فرار کنی ، از این زندگی ، از این شهر ، از این تن ، و از این روح افسرده‌ی غمگین . این تنهاچیزی‌ست که به ان معتقدی . اما به کجا ؟ جایی نداشتن ، هیچکس را نداشتن ، هیچ آینده ای نداشتن . این هیچ که تکثیر شده در تمام وجوه زندگی‌ات . سر سوزن شوقی توی دلت باقی نمانده . تو یک جسم مرده هستی ، خودت را بلند میکنی ، بزک میکنی ، میبری سر کار ، میکشی تا خانه ، میوفتی روی تخت ، و هربار دلت میخواهد که بیداری در کار نباشد . دیگر هیچ چیز باقی نمانده ، همه چیز از دستت رفته . از فکر کردن به اتفاق خوبی که نخواهد افتاد، از همه ی آنها که با حذف من از زندگی‌شان خوشحالند ، از من که جا مانده‌ام ،که هیچگاه پیش نرفته‌ام ، که فرو رفته‌ام ... از همه ی اینها که حالم را بد کرده‌است ، میخواهم فرار کنم .

۰ نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان