تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

بزک


حتی خوش‌حالی‌های آدم‌های غمگین هم غم‌انگیزه .

نمیشود


او روی تخت ۱۷ بیمارستان مشغول درد کشیدنش است و مخدرها هم برای تسکینش کاری نمیکنند . باید از شر تمام دردها به خواب‌آور ها پناه برد .نمیدانم ایا وقتی به او خواب آور میزنند میتواند بخوابد یا نه ، نمیدانم آیا دردهایش او را رها میکنند یا نه . مامان موقع کارکردن دیگر آهنگ بی کلام گوش نمیدهد . تلویزیون را روشن میگذارد چون نمیخواهد فکر کند. نمیخواهد به درد فکر کند . من کمتر کتاب میخوانم و کمتر گیتار تمرین میکنم و بیشتر میخوابم یا روی تختم دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم و فکر میکنم که کاش میشد دردها را تقسیم کرد . میخواهم که به درد فکر نکنم اما نمیشود . ما میخواستیم از غصه فرار کنیم ، از واقعیت ، به هر کوچه‌ای که زده بودیم اما واقعیت انجا منتظر ما ایستاده بود . واقعیت بدبوی متعفن . به اتفاق های خوبی که در این چندساله در زندگی‌ام افتاده فکر میکنم.

من مدت‌هاست که از ته دلم خوشحال نبوده‌ام ، مدت‌هاست که زندگی رنگ سبزش را از دست داده و تمام ساعاتش خاکستری‌ست .

اینروزها از آینه فرار میکنم ، نمیخواهم خودم را ببینم ، خودم را که دارم از درون پیر میشوم و تمام. دارم از درون پوک میشوم و میترسم روزی از هم بپاشم . مثل در کمد رخت‌خواب‌های خانه‌ی مادر بزرگم که کناره‌ی سمت چپش پودر شده بود و ریخته بود روی فرش. روح من هم یک روز پودر میشود و تمام میشود . 

او روی تخت ۱۷ مشغول درد کشیدن است ، ما نمیتوانیم برایش کاری کنیم،ما نمیتوانیم برای هیچکسی کاری کنیم، ما میتوانیم یک گوشه بمانیم و مردن همدیگر را تماشا کنیم ، و بعد دوباره از زیر اینهمه غصه کمر راست کنیم و هنوز یادمان بماند که خوشبختی چطور بود ، خوشحالی چطور بود . درد ، سلسله داشت ، تمام نمیشد ، ما میخواستیم از درد فرار کنیم اما مگر میشود؟؟ 

برای ما آدم‌های خیلی بد تنها


من از یک و ربع تا حالا که دو و چهار دقیقه‌ست ،۱۳دفعه فقط اومدم اینجا و یه چیزایی نوشتم و بعد انصراف رو زدم رفتم بیرون.سه تا هم مطلب رو ذخیره تو پیش‌نویس کردم که میدونم اوناروهم یا پاک میکنم یا کپی میکنم تو نوت‌هام از بس که هرچی میخوام اینجا بنویسم صدبار از خودم میپرسم خب که چی؟سه بارم بی دلیل رفتم تو تلگرام که مثلا دوستی چیزی برام باقی مونده باشه که بهش بگم ببین من یچیمه ، بپرس چطه؟ بعد فهمیدم ما بعضی‌هامون واقعا گند زدیم ، ما خیلی بد تنهاییم ، خیلی بد . یجور تنها شدیم که دیگه بخوایم هم نمیتونیم از این تنهاییه در بیایم. یعنی از بس هی هیچکس نبود ، هی خواستیم یکی باشه که صداش کنیم بگیم بیا بشین من فقط یکم برات حرف بزنم چون سرم درد میکنه انقدر که با خودم حرف زدم و مطلقا کسی نبود ، دیگه فرو رفتیم تو این نبودنه و همونجا هم میمیریم . همین ، خیلی بد و ناجوانمردانه تنها موندیم اینجای قصه که باید حداقل یکی رو میداشتیم .

عنوان ندارد


اینکه روزی به این نتیجه برسی که دیگه حرف مشترکی با آدم‌هایی که یک روز می‌شد ساعت‌های طولانی رو کنارشون بگذرونی نداری، چیزیه که هرچقدر هم که بخوای ازش فرار کنی و یا انکارش کنی_چون با خودت فکر میکنی که باید حرمت روزهای خوش گذشته رو نگهداری_ بالاخره باید باهاش مواجه بشی.دردناکه و دوست داشتنی نیست ولی حقیقت داره .

 

و قسم بر ...

          Beautiful boy


میشه رو حسِ بعد از دیدن یه فیلم خوب،سوگند خورد.  

Beautiful boy- Felix van groeningen        

جهت رستگاری روح و روان


گفتم تنهایی از دیدن چندین باره‌ش کیف نکنم ، شمام ببینین ، امیدوارم همون قدری که برای من لذت بخشه حال شما رو هم خوب کنه: اینجا


پی‌نوشت: فیلم روی یو/تیوبه و نیازمند فیلتر/شکن

غروب


آیا نگاهِ او همان موسیقیِ گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پر درد دارم ، نیست؟



شاملو


من از هجوم حقیقت به خاک افتادم*


دلم گرفته است ، این جمله‌ی سه کلمه‌ای کوفتی ، که من بیشتر از تمام جمله‌های دیگر در زندگی ام تکرارش کرده‌ام ،

بیشتر از دوستت دارم حتی . عطر غربت این روزها حتی از لابه‌لای بوی گوجه‌هایی که روی اجاق رب میشوند هم هنوز به مشام میرسد و حس میکنم که این ترنم موزون حزن ... تا به ابد،تا به همیشه ...

دلم گرفته‌ است ، میخواهم برای این زندگی کاری کنم ، میخواهم که هدهد حامل خبرهای خوش را آنقدر صدا بزنم که از بالای این شهرِ پریده رنگ غم انگیز سر برسد و شادی بریزد روی سرمان ، میخواهم دوباره بخندیم از ته دل ، میخواهم که این بغض مزمن حل شود توی صدای خنده‌ای که به آسمان می‌رسد 

من دلم گرفته است ، ساعت هفت و چهل دقیقه‌ی چهارشنبه است و من از صدای تلفن وحشتم میشود ، تلفن که زنگ میخورد حتما کسی مرده ، حتما کسی بیمار است ، حتما کسی گرفتار شده، پشت تلفن هیچوقت کسی صبر نکرده تا بگوید که حال همه‌ی ما خوب است .

دلم گرفته است و این دل گرفتگی برای خودم نیست ، من برای خودم دلم گرفته نیست، که از این فضای مسموم دلگیرم،

من از چهره‌ی غمگین اینروزها که غم چنبره زده بالای سر احوالاتمان دلگیرم، و در تلویزیون ، مجری‌ها با خنده‌های فیک کسالت آورشان ، برای ما مژده‌ی قرعه کشی و عضویت در سامانه‌ی ستاره درد و مرض میدهند ، اخبار میگوید که در کشورهای دیگر خبرها نحس و شومند و ما ولی خوشبختیم ، خیابانی با آن تیشرت ورزشی‌اش  زننده‌تر از همیشه از ما میخواهد که برای پیروزی تیم ملی دعا کنیم ، من اما تمام احساس هایم کمرنگ شده، در من وطن پرستی   هم مانند عشق و شادی و آرامش و امنیت کمرنگ شده و خاطرات اتفاقات غمبار ، سایه‌ی سیاه نحسش را از ذهنم بر نمیدارد.

تمام روحم ، از احاطه‌ی خبرهای بد درد میکنم

من دیگر منتظر هیچ چیز و هیچکس نیستم فقط کاش کسی بگوید که همه چیز میگذرد و از این مسیر جانکاه، زنده خواهیم گذشت و بعد هنوز جانی برایمان باقی مانده ، که بخندیم،که دوست داشته باشیم ، که دلگرم باشیم .


بزرگترین حقیقت زندگی


وقتی پای مرگ وسط باشه ، میفهمی که تمام نگرانی‌ها و غصه‌های قبلیت چقدر کوچک و بی اهمیت بوده .

روزی که خبر مرگ حسین محب اهری رو شنیدم روی عکس دوران بیماریش، بغض کردم و رفتم توی دستشویی و گریه کردم ، نه که من با این بازیگر و کارهاش خاطره‌ی خاصی داشته باشم یا خیلی علاقه‌ی ویژه‌ای بهش داشته باشم ، من گریه کردم چون اون شبیه شوهرخالم تو روزای اخر مبارزش با سرطان شده بود،لاغر،زرد ، ضعیف ! چون اون شبیه روزای اخر همه ی بیمارای سرطانی شده بود که دیگه طاقت مبارزه رو ندارن و میبینن که ته یه مسابقه‌ی نابرابر، باختن و حالا باید صحنه رو خالی کنن ، چون هر بیماری که از سرطان میمیره، مثه زنگ خطریه برای اونی که داره میجنگه و هنوز ذره‌ای امید داره که میتونه پیروز این مبارزه باشه ! چون امید بیمارای سرطانی به یه نخ باریک بنده!

من از اسم سرطان میترسم ، من وحشتم میشه وقتی اسم شیمی درمانی میاد . چون سه نفر از عزیزترین‌هامو اینجوری از دست دادم که علم پزشکی ، برای سرطان اونها راه حلی نداشت . من حالا نمیخوام این عدد به چهار برسه، میخوام معجزه ببینم ، میخوام که او سرطان رو شکست بده چون برای مردن جوونه ، جون برای مردنش زوده ، چون زندگی با آدم‌هایی مثل اون نیاز داره . براش دعا کنین ، برای او، و برای تمام اون‌هایی که با این بیماری وحشتناک بی‌رحم دست به گریبانن. براشون دعا کنین حتی اگه مثل من ته قلبتون به این دعا روشن نیست.

کودکانه فکر میکنم که باید معجزه‌ای رخ بده و حالا دیگه وقتشه.


پی‌نوشت : هرچی که سال‌ها میگذره ، دردهای زندگی کاری تر میشه ، خوشی در کار نیست ، این ماییم که ادابته میشیم یه روزی بالاخره ،شاید ... 


ابتذال: پیش پاافتادگی،بی قدری،پستی


اگر سدا و صیما‌ی ملی توهین مستقیم به شعور مخاطب نیست،پس چیه؟

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان