تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

معنی خستگی ، کهنگی ، دلتنگی ، بیهودگی

گذشتن و رفتن پیوسته

گذشتن و رفتن پیوسته

گذشتن و رفتن

رفتن پیوسته

گذاشتن و

گذشتن و

رفتن

پیوسته ...

به فاجعه عادت کن

صبحانه رو در حالی خوردم که از تلویزیون داشت پخش میشد که نجات هیچکدوم از سرنشینان نفتکش ممکن نیست

یه لحظه از جلوی ذهنم کنار نمیره ، اینکه زنده باشی و تو اتش بسوزی ! وسط دریا ، وسط آب که همیشه متضاد آتش بوده ! بعد بقیه تنها اقدامشون برات این باشه که تیتر اول اخبارت کنن! [میدونی میگن زنده تو اتیش سوختن دردناک ترین چیزیه که برای کسی پیش بیاد !؟ ]

اینکه تاسف بریزیم تو صدا و نگاهمون بگیم واقعا از مردنشون ناراحتیم،و بعد منتظر اتفاق ناراحت کننده ی بعدی باشیم تا دوباره نهایت تاسفمون رو ابراز کنیم ! 

اینکه یه روز بچه‌ات ، شوهرت ، پدرت ، برادرت ، بره سر کار و بعدش زندگیش اینجوری تموم شه : یه عکس از یه کشتی تا نیمه غرق شده ی اتش گرفته !،یه پایان ناتمام!یه پایان تلخ!یه پایان ناعادلانه ! [حالا بگو همه ی دنیا برات پیام تسلیت بفرستن ، این درد رو چی آروم میکنه ؟] 

اینکه فاجعه ها انقدر برامون عادی شدن که نهایتش اینه که برای همشون یه هشتگ میسازیم !

دیگه انگار همه چیز عادیه ،ریزش ساختمون عادیه ! تجاوز به بچه‌ی ۵-۶ساله عادیه ! زلزله عادیه !اسید پاشی عادیه ! سقوط هواپیما عادیه! غرق شدن کشتی عادیه ! درد عادیه !

پی‌نوشت : انقدر عزا بر سر ما ریخته‌اند که ...

چقدر 

I really can't understand you

به یکی گفتم عکس پروفایلت چقدر قشنگه ! 

گفت عکس پروفایلا رو چک میکنی !؟

یکی نیست بگه آره من که میدونم شماها انقدر مشغله دارین که عکس پروفایل دیگرانو نگاه نمیکنین ! ولی خب اگه فک نمیکنین کسی عکساتونو ببینه واسه چی ۲۰تا عکس پروفایل گذاشتین ؟!

الان مثلا یجور باشی که به همه بفهمونی : من بهت اهمیت نمیدما ! یعنی خیلی باکلاسی ؟یا چی؟

واقعا دیگه حتی به کسی نمیشه گفت چه خوشگل شدی! همه پیشفرض تو حالت : میخوام ضایع‌ات کنم ! قرار دارن :/

پی‌نوشت ۱: تجربه ثابت کرده آدمایی که میخوان نشون بدن به دیگران اهمیت نمیدن ، از همه بیشتر سرشون تو کار دیگرانه ! دیدم که میگما :/

پی نوشت دو: یه دیالوگ تو فیلم نگار هست اینجوریه: تو کی انقدر عوضی شدی که من نفهمیدم ؟! 

حس میکنم من باید به خیلیا بگم : تو کی انقدر ادا شدی که من نفهمیدم ؟ :/ 

+از آرشیو من و دغدغه‌های چیپم !

۷ نظر

از تمـــــــامِ جهــات

قرار گذاشته بودم با خودم که چند وقتی طبق تئوری : وقتی حرفی برای زدن نداری، دهنت رو ببند و خفه شو ! زندگی کنم ! این چند روز انقدر خودمو مشغول زندگی کرده بودم که وقت نداشتم به چیزی فک کنم ! زندگی که نمیشه گفت ! خودمو مقید یه نظمی کردم که با رعایت کردنش فکرم انقد سراغ چیزای مختلف نره ! اما امروز صبح که ساعت گوشم برای بیدار شدن زنگ زد، به این نتیجه رسیدم که عمیقا خستم ! که واقعا بی انگیزم ! که حوصله ی هیچ چیزی ندارم! حوصله ندارم صبح ها پاشم برم صبحانه بخورم بعد برای خودم آب پرتقال بگیرم بعد وسایل صبحانمو بشورم بعد تختمو جمع کنم بعد برم بشینم پشت جزوه هامو هی اسم بیماری های مختلفو بریزم تو مغزم ! فلج مغزی!فیبروز کیستیک ، لوسمی !!

حوصله ندارم برم بیرون ، چون بخاطر اتفاقی که چند هفته پیش برام تو خیابون پیش اومد دچار ترس از تنهایی و تاریکی شدم ! حوصله ندارم با خودم تو خونه تنها باشم ، حوصله ی دوستایی که دور خودم جمع کردم ندارم! حوصله که نمیشه گفت،انگار دیگه حرف جدیدی باهاشون ندارم!حوصله ی فامیلامونو ندارم ! که گند محبت ها و دوستت دارم های الکی شون داره در میاد ،ولی ما هنوز باید بهشون احترام بذاریم ! حوصله ی فامیلایی که فک میکنن چون میتونن هرکی دوتا زد رو میز پاشن و شلنگ تخته بندازن پس خوشبختن ! حوصله ی پیدا کردن دوست های جدید ندارم! چون به این نتیجه ی بنیادی رسیدم که همه از دم یجورن ! حالا شاید ظاهرشون فرق کنه! هی با خودم میگم : آدما رنگ و وارنگن ،اما هیشکی شکل ما نیست!! حالا نه اینکه بخوام بگم من چه موجود متفاوتی ام !! نه بابا منم یکی لنگه ی بقیه نچسب و اعصاب خورد کن ! ولی هیچکس در نوع اعصاب خورد کن بودنش شبیه من نیست حتی ! انگار هیچکس سرش از اینهمه تظاهر گیج نمیره ! انگار هیچکس دیگه بی دلیل بغض نمیاد بشینه پست گلوش ! انگار همه میتونن ادا در بیارن و من نه ! انگار همه میتونن نقاب روشن فکر و متفاوت بزنن به صورت و من نه!

ادامه مطلب

بخشِ فکِ فامیل


شوهرعمه‌ام که قد یک بشکه ی چهارصد کیلویی است،دیروز بعد از سه یا چهار سال

من را دیده و نگفت چقدر بزرگ شدی،نگفت چه کار میکنی،اصلا نگفت چه خبر که من

همان پاسخ تکراری از سرا وا کن "سلامتی" را بدهم !

یک راست توی صورتم زل زد و تمام تاسف عالم را ریخت توی نگاهش و گفت:

 "چرا انقدر لاغری !!  تو میدونی لاغری رو تمام سیستمای بدن اثر داره؟

  همه رو نابود میکنه ؟سیستم ایمنی و فلان ؟؟؟"

به شوهر عمه ام لبخند زدم و بهش یاد آوری نکردم مضرات چاقی برای بدن بیشتر از لاغری‌ست .

به شوهر عمه ام لبخند زدم و بهش نگفتم درجایگاهی نیست که راجب سیستم

ایمنی حرف بزند وقتی تمام اطلاعاتش از علم پزشکی در آدالت‌کلد و آترواستاتین خلاصه می‌شود.

به شوهر عمه ام لبخند  زدم و بهش نگفتم که شما هم ابعادت شبیه پاندای کونگ‌فو کار شده.

چون شوهر عمه ام بزرگتر است و احترام بزرگتر حتی بزرگتر بی فکر هم واجب !!

۱ نظر

چهره‌ی آبیِ عشق


مامان گفت شوهر دختر‌خاله‌اش را دیده ، مامان گفت شوهر دخترخاله‌اش موهایش را بخاطر زنش که دارد شیمی‌درمانی‌ میشود و موهایش همه ریخته ، از ته زده بود . و من از تهِ دلم برای دخترخاله‌ی مامان آرزو کردم که بیماری‌اش را شکست دهد ، چون آدم‌های عاشق نباید زود بمیرند ! چون دنیا به آدم های عاشق نیاز دارد !

با خودم ، به خودم !

بیا بریم ، بیا زندگیمونو که جای زیادی هم نمیگیره بریزیم تو یه چمدون قهوه ای و بزنیم  به چاک !

بریم یه جا همه چیزو از نو شروع کنیم . مهم نیست که 22 سال از زندگیمو به فنا دادم و الان له و لورده به گذشتم نگاه میکنم و حالم بد میشه !

بریم یه جا که من یادم نیاد تا الان هیچ کدوم از هدف هامو تا تهش نرفتم ، همه شونو نصفه راه وا دادم و الان احساس یه شکست خورده ی مطلق رو دارم .

بیا بریم یه جای جدید قبلش انگشت کنیم تو حلقمون و تمام باقی مونده های زندگی قبلی رو بالا بیاریم ، تمام هنرهایی که نصفه یاد گرفتیم ، علم هایی که نصفه یاد گرفتیم ! زبان انگلیسی رو که نصفه یاد گرفتیم ! ارزوهایی که نصفه ولش کردیم ، بیا این همه نصفه نیمه رو همینجا جا بذاریم و بریم .

اصلا هم گور پدر تمام جمله های قشنگ قشنگ دنیا که میگن فرار کار ادمای ترسوئه ، که ادم های موفق میمونن و میجنگن با زندگی ...

ببین ، من یه آدم ترسوئه بدبختم که دلم میخواد جا بزنم .

بیا بریم یه جا که مهم نباشه که آدم ترسوئه بدبختی بودی که جا زدی ، دوباره از اول شروع کن ...



۳ نظر

ببین و بگذر

گاهی آدم یه نفرو میبینه و با خودش میگه این آدمیه که میتونه بهت حس خوبی که گم کردیو بده ! ولی مطمئنی که این اولین و آخرین باره که این آدمو میبینی ! و این خودش یه نعمت بزرگه ، چون هروقت که به اون آدم فکر میکنی ، حس خوبی بهت دست میده 

حالا اگه قرار بود مدام ببینیش، پیگیر کاراش شی و بخوای ازش چیزی بفهمی ، اون اتفاقی میوفته که همیشه بعد از نزدیک شدن به آدما میوفته ! گند زدن به رویات و تصورت !

بنابراین بعضیا خوبن

نه واسه دوستی نه واسه همیشگی بودن 

فقط واسه اینکه برای چند لحظه حس دوست داشتن رو  درونت از خواب سنگینی که رفته بیدار کنن !

پی‌نوشت:کشف کردن همه ی آدما و درآوردن بیوگرافیشون کاری بوده که هیچ وقت بهش علاقه نداشتم ! و از این بابت خوشحالم .

پی‌نوشت دو: نوشته شده جلوی گاز حین انتظار برای جوش اومدن اب برای درست شدن رفیق شفیق گرسنگی‌های بی موقع : نودل !! و درحال فکر کردن به شخصی که از محدود حس‌های خوب امروز بود ! ممنون ازش به هرحال . 

خاموش شد و پهنه‌ی وسیع دو چشمش را احساس گریه،تلخ و کدر کرد*

میدونی دیگه واقعا فرقی نمیکنه ، تو یه جایی توی زندگی باید وسایل مبارزتو بذاری زمین و شکست رو بپذیری . یه جایی دیگه واسه هر شروع دوباره ای دیره . یجا باید تسلیم بشی و خودتو بسپاری به دست جریان تهوع اور واقعیت . یه جا باید بپذیری که هیچ کس حال بد تو رو به هیچیش حساب نمیاره و خفه خون بگیری و بریزی تو خودت . حالا بیا و بگو که حالت بده ، حالت واقعا بده ، حالا بیا و بگو که یه جسم خالی بی روح شدی که روی دست خودت باد کردی . حالا بیا و بگو که تمام تلاشت رو کرده بودی که شکست نخوری ، بگو هزار بار به خودت گفته بودی که تو میتونی ولی تو نتونستی . واقعیت شکل لجن میمونه ... بوی گند میده . حالتو بد میکنه . واقعیت همین قدر زشته که دکتر به مادر  مریضی که خودکشی کرده میگه میخواستی اون موقع نگران بچت باشی که قرص نخوره ، واقعیت همین قدر زشته که همه فکر میکنن مریضی که 86 ساله ست باید بمیره دیگه ... حالا بیا و بگو تو میخواستی که همیشه یک جوری باشی که پایت از محدوده ی درست بیرون نزند . حالا بیا و بگو تو همیشه خواسته بودی عادلانه برخورد کنی ، وقتی عدالت علاقه ای به برقرار شدن ندارد .

تو بیا و بگو از تنهایی، از آدمی که توی مغزت مدام حرف میزنه، بیا و بگو عمیقا دلت میخواسته که این روزها همین حالا تمام شوند ... دنیا عین خیالش هم نیست . حالا بیا و بگو همین الان که خواستی بنویسی وقتی خدا خوابه ، پشت مانیتور و خیره به صفحه زار زدی از گریه ..با صدای بلند توی خانه ای که از تنهاییت پره ...

بیا و بگو که طاقتت تموم شده ، که دیگه خسته ای و دلت میخواد بخوابی ، اونقدر بخوابی که پشتش بیدار شدنی منتظرت نباشه .

بیا و بگو این روزا تلخن ... واقعا تلخن ، بگو که نگاه میکنی به آینده ای که تاریک رو بروت واستاده و زل زده به چشات .

واقعیت اینه که تنهایی ، چیز کمی نیست . تنهایی اون نیست که الان کسی کنارت نیست .. تنهایی یه حس عمیقه ، یه حس که رسوب میکنه تو تموم وجودت و از پا درت میاره . یه روز وسط کارت به این نتیجه میرسی که دیگه نمیتونی . دیگه واقعا نمیتونی

حالا تو هی اینا رو بگو ، اما واقعیت اینه که از یه جایی به بعد گفتن اینا هم دیگه مهم نیست . فقط باید ادامه بدی ، توی سکوت و خفقان و تاریکی ...



* عنوان از فروغِ فرخ‌زاد



چی شد که ترجیح دادیم لال شیم ؟

امروز نزدیک ده بار واسم پیش اومد ، اومدم حسو بگم ، بعد گفتم بیخیال !

این بده واقعا ! اینکه دیگه حرف زدن انقد سخت شده ، اینکه قبل از هر یه جمله ای که میخوای بگی کلی فکر میکنی که چی فکر میکنه؟نکنه فکر کنه فلان ! اینکه هی تو ذهنت به خودت بگی : خفه شو ! اینکه قد یه کوه !! نه بیشتر ، قد یه رشته کوه با دشتای اطرافش حرف جمع بشه تو دلت، ولی ترجیح بدی صدات در نیاد یا خودتو گول بزنی با مشغول شدن به یه سری حرفای بیخود !

 بده دیگه ! ادم این حرفا رو یادش نمیره که !

چرا ؟ چی شد ؟ چی شد کلی حرف ریختیم تو دلمون درشونو گذاشتیم ، ولی از تو صداهاشون داره کَرِمون میکنه ؟

۵ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان