تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد !


یکی از ساده‌ترین روش‌های باشعور و بافرهنگ به نظر اومدن اینه که هی فرهنگ و شعور دیگران رو زیر سوال ببری درحالی که رفتارهای خودت مصداق دقیقِ بی‌شعوریه... در کل،مدعیان در طلبش بی‌خبرانند دوست عزیز، به خودت هم تو آینه یه نگاه بنداز بافرهنگ !

۲ نظر

دیگه اجبار نیست،حالا واقعا یه انتخابه



تو خوبی ، اما من دیگه به خوبی احتیاجی ندارم !

?Did they get you to trade your heroes for ghosts


How I wish,I wish you were here

,We’re just two lost soul swimming in a fish bowl  year after year

running the same old ground,what have we found? Same old fear

...Wish you were here 


Music: wish you were here by Pink floyd

وبلاگی با این آدرس پیدا نشد


هر از چندگاهی میرم سراغ وبلاگ‌های قدیمی ، وبلاگ‌هایی که قبلاترها میخوندم،از سال ۸۹به این‌ور که با وبلاگ‌ اشنا شدم و خودم وبلاگ داشتم ، ادرس‌ وبلاگ‌های اونایی که قبلاها برام کامنت میذاشتن رو وارد میکنم و با این عبارت رو به رو می‌شم : وبلاگی با این آدرس پیدا نشد ! این جمله غمگینه . این جمله مثه زدن زنگ در خونه رفیق قدیمیته که چندسال ازش بی‌خبر بودی و فهمیدن این‌که از اونجا رفته . 

یا مثلا میرم از آرشیو پیوند‌های همون دوسه تا وبلاگی که از قدیم مونده وارد وبلاگ‌های قدیمی میشم . که اکثرا از ۹۳/۹۲به اینور آپ نشده ! اینکه آخرین مطلب به وبلاگ واسه چندین سال پیش باشه حتی از دیدن عبارت بالا هم غمگین‌تره.حسِ ناتمومی میده به آدم . حس اون خونه‌ بزرگه‌ی روبه روی خونه‌ی مامان‌بزرگ اینا که می‌گفتن صاحباش زن و مرد ثروت‌مندی بودن که بچه‌ای نداشتن . بعد مرگشون خونه همونطور رها شده‌بود .تو بچگی همیشه از پنجره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگ بهش نگاه میکردم ، به صندلی کج افتاده توی حیاط،به میل پرده‌های کج پنجره‌ها و غمگین میشدم .

من همیشه عادت دارم با چیزهایی که بهم ربطی نداره بیشتر از مسائلی که به خودم مربوطه غمگین میشم.

وبلاگ‌های رها شده رو که میبینم فکر میکنم حتما نویسند‌ه‌اش الان حال خوبی داره ، حتما تنها نیست ، حتما نصفه‌شبا کلی حرف گیر نمی‌کنه تو گلوش که راه نفسشو بگیره،وگرنه آدم وبلاگشو ول میکنه تک و تنها؟؟ 


خودم هربار که اینجا چیزی می‌نویسم فکر می‌کنم چه فایده‌ای ‌داره واقعا؟؟ گفتن اینچیزها به آدم‌هایی که هیچ شناختی ازت ندارن بهتر میکنه حالتو؟ خودم چندبار دستمو رو گزینه‌ی حذف وبلاگ نگه داشتم و بعد نظرم عوض شد . من آدم گذاشتن و رفتنم ، شایدم آدم گذاشتن و رفتن نباشم ! من یبار یجا رو گذاشتم و رفتم هنوز جاش درد میکنه !

اینا رو گفتم که بگم نذارین برین وبلاگاتونو . چون جمله‌ی وبلاگی با این آدرس پیدا نشد غمگینه . چون آرشیوی که آخرین تاریخش بهمن ۹۳باشه غمگینه ! غم نذارین رو غم‌های این دنیای غمگین !


پ‌نوشت: امروز با خوندن پست کسی که گفته بود میخواد وبلاگشو حذف کنه یه‌دفعه به این چیزا فکر کردم . امیدوارم اینارو بخونه و تجدید نظر کنه . اگرم خواست حذف کنه که دیگه هیچی ، بالاخره هممون یه‌روز یه چیزو ناتموم میذاریم و میریم دیگه ، مثه خونه‌ بزرگه‌ی روبه‌روی خونه‌ی مامان‌بزرگ :)

۱ نظر

حرف حساب


شهر از صدا پر است 

ولی از سخن ،

تهی ...


نادر نادرپور 

بدبینانه یا واقع‌بینانه ؟


سرمو از رو جزوه میارم بالا و برمیگردم سمت چپ به خودم تو آینه‌ی قدی روی در کمدم نگاه میکنم و از خودم می‌پرسم : آیا میشه روزی حس عشق و شادی به قلب من برگرده و اینهمه رخوت و ناامیدی از وجودم بره ؟ و به خودم قاطعانه جواب میدم : نه نمیشه ، درستو بخون و انقدر چرت‌ و پرت نگو . بعد دوباره سرمو برمیگردونم سمت جزوه و سعی میکنم که بتونم درس بخونم . 



پ‌نوشت بعدا اضافه شده : آهنگ از تنهایی می‌ترسمِ رضا یزدانی رو هی بذارین گوش بدین و دوباره ری‌پلی کنین و سه‌باره و چندین‌باره ...

۳ نظر

و مهران مدیری‌وار به دوربین خیره می‌ماند:


گربه میارین تو خونتون و برای اینکه جلوی کثیف‌ شدن خونتون با ادرارش رو بگیرین و رفتارش آروم شه میرین عقیمش میکنین ، بعد وجِتِریَن  میشین که از حقوق حیوانات دفاع کنین ؟ وات دِ هِل ایز گوینگ آن واقعا ؟!  

۱ نظر

منِ عنِ درون-اعتراف‌گونه‌ی سوم


شاید اینروزا بیشترین چیزی که حال منو بد میکنه خودمم ! اینو چند روز پیش یکی وسط یه جر و بحث پرت کرد تو صورتم و راستش من هیچی نداشتم که بعدش بهش بگم ، خلع سلاح شدم ! در جواب من که گفتم حالمو بد میکنی گفت تو حالت از خودت بده حوصله‌ی بقیه رو نداری.راست میگفت . من حالم از زمین و زمان بهم میخوره اما بیشتر از همه از خودم بیزارم.از خودم و تمام عقاید و افکارم . از صدایی که مدام توی سرم حرف میزنه . من هرجمله‌ای که میگم دو دقیقه بعدش پشیمون میشم . هرکاری که میکنم چندثانیه بعدش حس متناقضی تو خودم حس میکنم ! من هرروز که از خواب بیدار میشم بخاطر چیزی که دیشب بودم و حرف هایی که زدم از خودم بدم میاد. 

یه شکست واقعی ولی از درون ! 

مدتیه کاملا تمرکزم رو از دست دادم ، نمیتونم چیزی بنویسم چون نمیتونم افکارم رو منسجم کنم و بهشون جهت بدم.

از اواخر فروردین یه کتاب رو شروع کردم ولی هنوز نتونستم تمومش کنم . از خودم راضی نیستم ، توی هیچ چیز از خودم راضی نیستم. حس میکنم تبدیل به یه ادم متوسطِ رو به زوال شدم که از خیلی چیزا یه سررشته‌ی کوچیک داره ولی هیچکدومو تا ته و تا یه جای درست حسابی ادامه نداده . میدونی منظورم چیه ؟


بیرونم به شدت دوست داره که دیگران رو خوشحال کنه ، دوست داره شاهد پیشرفت بقیه باشه،دوست داره بقیه به چیزهایی برسن که اون نرسیده و خیرخواهانه به دیگران کمک میکنه ،اما حس میکنم درون من ناخوداگاه موجود حسودی  شروع به تشکیل شدن کرده که از غم و شکست و تنهایی ادم‌ها لذت میبره.یه جایی تو کدوم کتاب کامو بود ( سقوط بود گمونم ) که میگفت من همیشه به ادم های نابینا کمک میکردم تا از خیابون عبور کنن و واقعا از این کار لذت میبردم ولی الان میفهمم که من درواقع از ناتوانی و حقارت اونها لذت میبردم ! ( مفهومش این بود ، دقیقا جمله‌ش اینجوری نبود ) حالا من دقیقا همچین حسی دارم ! حس میکنم که تبدیل به ادم حسود مزخرفی شدم که از نتونستن ادمها،از زشتی‌هاشون و از نتونستن هاشون لذت میبره (اخ که چقدر اعتراف به این موضوع برام سخت بود.. )


به هرحال ، تحمل خودِ نصفه نیمه‌ام این روزها برام از هرچیزی سخت تره . خودم که دارم روزهام رو به گندترین حالت ممکن میگذرونم ! خودم که تمام روزمو خسته و رخوت زدم و انرژی هیچ کار خلاقه‌ای رو ندارم .خودم که الان دارم فکر میکنم تا یه بهانه پیدا کنم و قراری که فردا از چندهفته پیش با دوستم گذاشتم رو کنسل کنم،  خودم که تکلیفم با ایندم معلوم نیست ! خودم که هرروزم عین دیروزمه و حتی کمی وخیم تر!خودم که توی همه چیز سطحی شدم ، توی سوادم توی مطالعه‌ام توی صحبت‌هام توی دوستی‌هام . خودم که دیگه تقریبا نمیتونم بشینم و دو جمله با کسی حرف بزنم!خودم که عصبی و کلافه‌ام !خودم که مدام توی وجود دیگران  دنبال یه عیب میگرده تا این فرضیه‌شو ثابت کنه که نباید به هیچکس اعتماد کرد . 

خودم که اینهمه تنهام و توی سرم همش حرفه ، و فکر میکنم حالا دیگه به جایی رسیدم که باید پرچم شکستم رو بالا بگیرم و از پشت سنگر به درد نخورم بیام بیرون ..

 

۱۰ نظر

و ناتوانی این دست‌های سیمانی



با همین دستِ خالی و سردم 

با همین دستِ خالی و سردم 

با همین دستِ خالی و سردم 

با همین دستِ خالی و سردم 

.

.

.

با دهانی جریده از فریـاد !

۱ نظر

دوست داشته شدن

منو دوست داشته باش 

اونقدر عمیق که بره تا تموم سلول هام و جای اینهمه ترس و اندوه رو بگیره 

اونقدر واقعی که بشکنه دیوار بی‌اعتمادی بین من و آدم‌ها

و اونقدر امن ، که بشه کنارت گریه کرد ، قدِ تک تک این ثانیه‌های بی رحمِ بی‌کسی 

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان