تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

وبلاگی با این آدرس پیدا نشد


هر از چندگاهی میرم سراغ وبلاگ‌های قدیمی ، وبلاگ‌هایی که قبلاترها میخوندم،از سال ۸۹به این‌ور که با وبلاگ‌ اشنا شدم و خودم وبلاگ داشتم ، ادرس‌ وبلاگ‌های اونایی که قبلاها برام کامنت میذاشتن رو وارد میکنم و با این عبارت رو به رو می‌شم : وبلاگی با این آدرس پیدا نشد ! این جمله غمگینه . این جمله مثه زدن زنگ در خونه رفیق قدیمیته که چندسال ازش بی‌خبر بودی و فهمیدن این‌که از اونجا رفته . 

یا مثلا میرم از آرشیو پیوند‌های همون دوسه تا وبلاگی که از قدیم مونده وارد وبلاگ‌های قدیمی میشم . که اکثرا از ۹۳/۹۲به اینور آپ نشده ! اینکه آخرین مطلب به وبلاگ واسه چندین سال پیش باشه حتی از دیدن عبارت بالا هم غمگین‌تره.حسِ ناتمومی میده به آدم . حس اون خونه‌ بزرگه‌ی روبه روی خونه‌ی مامان‌بزرگ اینا که می‌گفتن صاحباش زن و مرد ثروت‌مندی بودن که بچه‌ای نداشتن . بعد مرگشون خونه همونطور رها شده‌بود .تو بچگی همیشه از پنجره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگ بهش نگاه میکردم ، به صندلی کج افتاده توی حیاط،به میل پرده‌های کج پنجره‌ها و غمگین میشدم .

من همیشه عادت دارم با چیزهایی که بهم ربطی نداره بیشتر از مسائلی که به خودم مربوطه غمگین میشم.

وبلاگ‌های رها شده رو که میبینم فکر میکنم حتما نویسند‌ه‌اش الان حال خوبی داره ، حتما تنها نیست ، حتما نصفه‌شبا کلی حرف گیر نمی‌کنه تو گلوش که راه نفسشو بگیره،وگرنه آدم وبلاگشو ول میکنه تک و تنها؟؟ 


خودم هربار که اینجا چیزی می‌نویسم فکر می‌کنم چه فایده‌ای ‌داره واقعا؟؟ گفتن اینچیزها به آدم‌هایی که هیچ شناختی ازت ندارن بهتر میکنه حالتو؟ خودم چندبار دستمو رو گزینه‌ی حذف وبلاگ نگه داشتم و بعد نظرم عوض شد . من آدم گذاشتن و رفتنم ، شایدم آدم گذاشتن و رفتن نباشم ! من یبار یجا رو گذاشتم و رفتم هنوز جاش درد میکنه !

اینا رو گفتم که بگم نذارین برین وبلاگاتونو . چون جمله‌ی وبلاگی با این آدرس پیدا نشد غمگینه . چون آرشیوی که آخرین تاریخش بهمن ۹۳باشه غمگینه ! غم نذارین رو غم‌های این دنیای غمگین !


پ‌نوشت: امروز با خوندن پست کسی که گفته بود میخواد وبلاگشو حذف کنه یه‌دفعه به این چیزا فکر کردم . امیدوارم اینارو بخونه و تجدید نظر کنه . اگرم خواست حذف کنه که دیگه هیچی ، بالاخره هممون یه‌روز یه چیزو ناتموم میذاریم و میریم دیگه ، مثه خونه‌ بزرگه‌ی روبه‌روی خونه‌ی مامان‌بزرگ :)

۱ نظر
ستاره
۰۶ تیر ۱۲:۳۶
با تمام وجود اشک شدم وقتی این پستت رو خوندم..

وبلاگِ منم سنگِ صبورمه.. تمام دردهام هرچند درلفافه اما توی وبلاگم نوشتم و آروم شدم.. 

قبلترها یه وبلاگ داشتم.. با کلی دوست و رفیق و روزهای خوبی که تکرار نشد.. بعد از حذفش خیلی درد کشیدم.. متاسفانه یه نفر به سرعت اون وبلاگ رو به نام خودش ثبت کرد و وبلاگم رو بهم برنگردوند...
دوستای زیادی بودن که رفتن.. وبلاگشون حذف شد و یا آخرین تاریخ نوشته شون بر میگرده به سالها پیش.. و این رو خیلی خوب توصیف کردی.. 

و اینکه وقتی میام میبینم هستی و مینویسی حالم خوب میشه.. میدونم زندگی تلخی و غمهای فراوونی داره.. 
مطمئنم کتاب پیامبر و دیوانه جبران خلیل جبران رو خوندی.. اونجا که مینویسه اندوه و شادی همیشه با هم هستن.. 
میخوام بگم خیلی خوبه که اینجا هستی و مینویسی.. حتی اگر اندوه هم باشه.. نوشتنش به قدر پرکاه هم شده دل رو سبک میکنه.. و بعد شادی.. بالاخره بیدار میشه.. و دست نوازش بر زخم روح میکشه.. 
امروز صحبت جالبی داشتم.. صحبت قربانی کردن بود.. مولانا شمس رو و ابراهیم اسماعلی رو به قربانگاه برده بود.. 
اگر عشقمون رو به قربانگاه ببریم و تقدیم خدا کنیم خدا قطعا در ازای چیزی که میگیره حس خوبی بهمون برمیگردونه.. خدا خدای بده و بستونه.. فقط دل کندنه که برای ما دردناکِ ایمان بیاریم به خدا شاید تحملِ این دلکندن ها برامون آسون بشه...

پاسخ :


جانم^__^

 شادی بیدار میشه و دست نوازش به زخم روح میکشه ....

تنها سنگر من هم نوشتنه چه اینجا چه توی دفتری برای خودم چه تو نوت های گوشیم ! ریختم تمام این چیزهایی که تو ذهنمه رو صفحه‌ی کاغذ با اینکه درمون قطعی نیست اما گریزگاه خوبیه:)
تو هم همیشه باش و بنویس:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان