تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

رها کن بره رئیس !

 

به خودم که اومدم ، دیگه من اونی نبودم که گذاشته بودنشو رفته بودن ! 

من خودم ، اونی بودم که رفته بود 

اونی که رها کرده ، و رفته بود !

اینا با هم فرق دارن ، اولی غم انگیزه، انگار شکست خورده‌ای ، دومی ولی با اینکه غم داره ، قدرت هم داره ، راست میگن، قدرت تو رها کردنه . قدرت تو اینه که به موقع‌ش برای نگه داشتن چیزی تلاش کنی و به موقع‌ش هم رها کنی و بری !

۰ نظر

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود !

 

روزها میگذرند ، من حل شده ام در روزها،در روزمرگی ، در روز_مرگی! 

دیروز یکی میگفت ما ادم های معمولی هستیم ، عادی درس میخونیم ، ازدواج میکنیم ، طوطی وار ، مسیر پدر مادرهامون رو دنبال میکنیم ، طوطی وار ، یه روز به این نتیجه میرسیم که باید بچه بیاریم ، بچه میاریم ، و میمیریم! معمولی بودن ، حل شدن توی روز ، توی زوال ! من همه ی عمرم خواسته بودم از این واقعیت چسبناک و پلشت دوری کنم ، دویده بودم که دستهاش به من نرسد ! حالا اما خودم را که نگاه میکنم از معمولی هم معمولی ترم! از هیچ هم هیچ ترم !! انقدر خوب و همگن حل شده ام در زمان ، که از نزدیک هم که نگاه کنی ، دقیق هم که بشوی، نمیتوانی تمیزم بدی از روزمرگی!

آدم یک روز ، حوالی غروب به خودش توی آینه ی قدی اتاقش خیره میشود ، و فکر میکنم دقیقا کجای جهان خودش ایستاده؟چقدر عقب تر؟؟ چقدر اصلا پرت تر؟؟ آدم یک روز دوست دارد بمیرد ، دوست دارد خودش را که اینهمه عقب و پرت ایستاده را بگذارد برود و بمیرد ، آدم یک روز حوالی غروب توی آینه ی قدی اتاق به خودش خیره میشود و کاش توی ان لحظه ها برای سوال " دارم چیکار با زندگیم میکنم " جواب درخوری داشته باشد ! حتی اگر از ان جواب دور باشد !! ولی کاش حداقل برای این سوال توی پیچ و تاب های ذهنش یک جواب داشته باشد! وگرنه دلش میخواهد همه چیز را بگذارد و فرار کند ، به کجا؟؟ نمیدانم !

۱ نظر

برای شکل دلچسب دوست داشتنش

 

دوست داشتنش شبیه رسیدن به خونه‌ست ، بعد از روزها در به دری !

۱ نظر

رفتن ، همیشه رفتن

 

مشکل اینجاست که بدون اینکه برای پذیرفتن مسئولیت زندگی آماده‌ت کنن ، میوفتی تو اجتماع ! 

هنوز خرکیفی از اینکه بالاخره تونستی از زیر یوغ خانواده در بیای ، فکر میکنی گل و بلبله ، میری میبینی نه بابا از این خبرا هم نیست .

گوشه‌ی رینگی ، چپ و راست داری مشت میخوری ، و تنها کاری که باید انجام بدی اینه که نیوفتی زمین و نذاری شمارش معکوس شروع بشه ! 

ببین تو قرار نیست برنده‌ی این مسابقه باشی،فقط نبایدم بازنده‌ش باشی !

مارو برای کنکور ، سرماخوردگی فصلی ، فحش خوردن ، وقتی یکی تو خیابون خواست کیفتو بزنه ، برای گرفتن ظرف از گارسون وقتی تو رستوران غذاتو زیاد میاری ، برای گرفتن بقیه پول از راننده تاکسی و یه سری چیزهای دیگه اماده کردن ، ولی برای قبول کردن مسئولیت زندگیمون ، نه !! 

 

 

۲ نظر

?could you please shoot

  .sometimes I just need to explode my mind ! It's heavy , dark and noisy

خب که چی؟!

 

غم اونقدر هست که از پا بیوفتم ، توانم اونقدر نیست که بازم بلند شم

۱ نظر

در باب افسردگی

 

اوایلش اینجوریه که مثلا ماهی یکی دوبار حالت بده . 

بعد میشه ماهی پنج یا شیش بار ... میگذره میگذره ، میبینی هفته ای دو روز همین داستانه . 

بعد به خودت میای میبینی مثلا شاید تو یک هفته فقط چند ساعت حالت خوب بوده . 

اینطوری نیست که بخوای از مشکلت یه سددفاعی درست کنی ، مثلا بگی اقا من افسردم ولم کنین !! به یه جایی میرسه که اصلا نمیتونی کاریش کنی حتی ... قشنگ ناک اوتت میکنه ! اینکه بخوای به ادم‍ها هم توضیح بدی که چرا اینطوری هستی خودش یه مشکل جداست . اخرش میبینی داری خفه میشی از بغض ، نمیشه با کلمات توصیفش کرد ، داری دیوونه میشی که فقط به یکی بگی من حالم خیلی بده ، من دارم غرق میشم واقعا، بیا دستمو بگیر ! حتی تایپشم میکنی ، ولی بیخیال میشی . چون فایده ای نداره ! اگه خیلی برای طرف مهم باشی اخرش میگه چیکار کنم حالت خوب بشه ؟ و دلت میخواد بهش بگی یه تفنگ بردار وشلیک کن به مغزم ، که ممکن نیست . اگرم یه ادم عادی باشه و باشی براش که برمیگرده تو روت میگه ای بابا توهم که همیشه حالت بده ، همینه دیگه ... بنابراین به غرق شدنت ادامه میدی . توی تاریکی و تنهایی . من تاحالا هزاربار خفه شدم . تا حالا 100تا از این شبها رو رسوندم به صبح ، صبح رفتم توی دستشویی گریه کردم ، تو ماشین پشت فرمون گریه کردم ، رفتم رو به روی دریا واستادم و گریه کردم ، بعدش پاشدم و برگشتم سر زندگی قبلیم و منتظر اینکه ببینم دوباره کی سگ سیاهش میشینه روم ! 

امروز صبح فکر کردم واقعا دیگه نمیتونم ، نمیکشم ... چرا اینا دلیل خوبی برای مردن نیست ؟ 

یه مدت میرفتم پیش یه دکتری ، برای پنجاه دقیقه خداتومن میدادم و اخرش هرچی که میگفتم طرف برمیگشت یه علامت سوال میذاشت تهش و ازم میپرسیدشون ! خب عزیزم ممنونم از راهنماییت واقعا . من میدونم تمام این باگهارو ، کمک کن برطرفش کنم !! اخر هرجلسه هم یه قرص به قرصا اضافه میکرد و چون میخواست غمگین تر از اینا نشم میگفت ببین بعد کم کم این قرصارو کم میکنیم ! الان دیگه پول ندارم حتی پیش همون دکتره هم برم ! 

زندگی همه جوره رومه ! واقعا دیگه نمیکشم دوستان ... واقعا !

۳ نظر

در استانه‌ی ۲۸سالگیِ جدی و تندخو !

 

دلم میخواست که اردیبهشت برام ماه عشق و عاشقی و بریم تو خیابون قدم بزنیم و ته کوچه بن‌‌بست همو ببوسیم و ادامه‌ی ماجرا باشه،

ولی خب ماهِ تموم شدن بیمه‌ی ماشین و تعویض روغن و پوسیدگی دندونه !

۲۸سالگی واقعا بی رحمه ، هیچ به نیازهای عاطفی ادم توجه نمیکنه! 

۱ نظر

در این تاریکی بی‌انتها تنها چیزی که از سقوط نجاتم داد،خیال بود؛

 

 

دلم کاغذی بود که هرشب مچاله می‌شد ، و هرروز صبح قبل از شروع بازش می‌کردم و تلاشی که چروک‌هایش را صاف کنم . 

 

۰ نظر

بازیچه‌ی ایام ، دل آدمیان است

 

آدم بعضی وقت‌ها از چیزهایی متنفر است ، فقط و فقط به این دلیل که او را یاد کسی می‌اندازد که خیلی دوستش دارد! خیلی دوستش دارد و ندارتش . میخواهی با حقیقت مبارزه کنی ، میخواهی زشتی واقعیت را بکوبی توی صورتش ، اما همه‌ی این تنفر و انزجار تاثیری در اصل مطلب ندارد ! حقیقت به قوت خودش باقیست .

مثل آدمی که میخواهد با خودکشی ، از زندگی انتقام بگیرد ، و تنها چیزی که از دست داده ، خودش است .زندگی وقیح‌تر از این حرف‌هاست .

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان