تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

بسیار سفر باید ، تا یادگیری

سلام :)


این چند روزی که نبودم ، سفر بودم . فک میکنم چندوقت پیشا نوشته بودم دلم شیراز میخواد، رفتم شیراز با مامان- داشتن یه مادر خوش سفر نعمت بزرگیه-.

خب سفر لذت بخشی بود واسم ، یه تفریح کامل و آروم

اما این سفر واسم بیشتر از یه تفریح بود ، نمی‌دونم شاید مدتیه نگاهم به زندگی تغییر کرده، شاید چون فکر می‌کنم دارم بزرگ می‌شم . 

برام رفتار توریست های خارجی خیلی جالب بود ، اولین چیزی که توجهمو جلب کرد سادگی و راحتیشون بود .اینکه خانم ها حتی  رژ لب نداشتن ولی درعین حال زیبایی خاصی داشتن . بعد خانم های ایران صورت هایی پر از ارایش های مصنوعی :/

وقتی ورود می‌کردن به یه مکان دیدنی دم درش یه سلفی دسته جمعی با هم می‌گرفتن بعد هم هرکدوم می‌رفتن و مشغول تماشا می‌شدن . هرکدوم هم یا با موبایل یا دوربین چه حرفه ای چه کامپکت از زیبایی های اونجا عکس می‌گرفتن ،سرشونم تو کار خودشون بود و واقعا می‌شه گفت محو خود مکان می‌شدن .حالا ایرانی ها ؛ هرگوشه ای که می‌دیدی یکی فیگور گرفته بود و یکی با یه دوربین فوق حرفه ای داشت ازش عکس می‌گرفت . چیزی که واسم جالب بود این بود که انگار ما ایرانی ها صرفا واسه عکس گرفتن از خودمون می‌ریم جایی و اصلا از زیبایی های اونجا لذت نمی‌بریم :/ 

خلاصه‌اش اینکه نمی‌دونم چرا حس می‌کنم ما داریم اشتباه می‌ریم کل مسیررو ، و بجای اینکه به سمت درستش متمایل شیم بیشتر برای بیراهه ممارست می‌کنیم ! 

البته شایدم اشتباه می‌کنم ، ولی خب قبول کنین تجمل و تظاهر و چشم و هم چشمی نمی‌ذاره خیلی از زندگی‌مون لذت ببریم ! چیزی که انگار برای کشور های پیشرفته مدت هاست حل شده .

۳ نظر

وطن ...

اینکه اولین قدم های آیندمو رفتن از ایران میدونم ، نمیدونم اسمش چیه ولی هرچی باشه ناراحت کنندست که توی کشور خودت نتونی هیچ خوشبختی ای برای خودت متصور بشی!

۴ نظر

عقیم شدگی !

بیشتر از بیست بار طی دوروز گذشته سعی کردم چیزی بنویسم ولی نتونستم ! فکرهام تبدیل به کلمه نمیشن ! و این موضوع کم کم داره نگرانم میکنه !!

از فاصله ها به من گوش کن

اینجا را یادم نرفته ، یادداشت های گوشیم رو یادم نرفته ، حتی سررسید سبز توی کمدم رو هم یادم نرفته . ولی دستم به نوشتن نمیره این روزها. میلی برای حرف بودن هم نیست این روزها . دیدی گاهی پتانسیل یه چیزی رو داری ولی چون شرایط به مرادت نیست حستو سرکوب میکنی؟ اینجوریم این روزها. سکوت رو تمرین میکنم ... حرف هام رو برای گوش شنواتری ذخیره کردم شاید !


۳ نظر

ای روزهای خوب که در راهید؛

سهیل نفیسی داره تو گوشم میخونه :

«من بهارم تو زمین 

من زمینم تو درخت 

من درختم تو بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه »

فکر میکنم دوست داشتم که کسی بود که این جمله ها رو این وقت شب براش بفرستم ، بیشتر دوست داشتم کسی بود که لیاقت شنیدن این جمله هارو داشت .

بعد یادداشت های گوشیمو باز میکنم و مینویسم : بالاخره ما نیز روزی به دلخواه خویش زندگی خواهیم کرد، شکل یه برگ تازه جوونه زده هم میذارم اخر جمله .

به جمله نگاه میکنم و لبخند میزنم ، یه لبخند از ته دلم ، به لبخند واقعی واسه آدمی و آرزوهای دور و دیرش:)

سهیل نفیسی داره میگه :

«تو بزرگی مثل شب 

خود مهتابی تو اصلا 

خود مهتابی تو»


۱ نظر

بزرگ شیم و قضاوت نکنیم !

دقیقا یادم میاد از کی خواستم راجب هیچ کس قضاوت نکنم ، یه سال پیش بود فکر کنم ، تو تاکسی نشسته بودم که یه خانمی خیلی جدی و تند و تیز وارد شد و موقع نشستن شونش محکم به شونم خورد و موقعی که من منتظر عذرخواهیش بودم فقط چند ثانیه زل زد به چشمام .

با خودم فکر کردم چه موجود طلبکار بی شعوریه ! لابد الان داره با خودش میگه میخواست بره اون ور تر !

چند لحظه بعدش گوشیش زنگ زد ، و من از مکالمش فهمیدم که یه مریض داره که تو کماست و حالش اصلا خوب نیست و الان داره از بیمارستان یه سر میره خونه که برای بچه ی کوچکش غذا درست کنه و دوباره برگرده بیمارستان ، با نگرانی و ناراحتی حرف میزد و هی میگفت اره دکتر میگفت حالش هیچ خوب نیست !

تازه فهمیده بودم چقدر ذهنش شلوغه ! و اصلا متوجه نشده بود که موقع سوار شدن جقدر محکم به من تنه زده ! واقعا اون روز از خودم بدم اومد که چقدر راحت میتونیم حکم بدیم و محکوم کنیم ! وقتی نمیدونیم ادمی که تو تاکسی کنارمون خونسرد نشسته شاید الان برادرش تو کما باشه ! یا حتی شاید همین الان داره از مطب دکتری میاد که بهش گفتن 6 ماه دیگه زنده ای !

از اون روز هربار خواستم قضاوت کنم و حکم بدم حالم از خودم بد میشد و به خودم میگفتم نه !

دیروز که رفته بودیم فروشگاه زنجیره ای و داشتیم واسه سالگرد مادر بزرگ خرید میکردیم ( واسه سالگرد حدود 15 بسته از وسایل ضروری مثل تخم مرغ و گوشت و روغن به 15 تا خانواده ی فقیر میدیم )  مجبور بودیم همه چیز رو کارتونی بگیریم ! واسه حساب کردن جلوی صندوق تو چرخمون پر از کارتون بود !

کارتون روغن و ماکارونی و ارد و ... ) بعد وقتی شنیدم یکی از تو صف به کنار دستیش گفت اینا واسه سوپر مارکتشون میان از اینجا خرید میکنن !!! بعد از اینکه کلی خندیدم  یاد این ماجرای خودم افتادم . و متاسف شدم که چقدر هنوز بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشیم قضاوت میکنیم و حکم صادر میکنیم حتی گاهی محکوم میکنیم ! ناراحت کنندست جدا !

۱ نظر

ما از پرده های تو در توی این تقدیر مزخرف عبور خواهیم کرد

این روزها آرومم ، نه اینکه اوضاع خوب باشد ، نه . اتفاقا این روزها به اندازه چند سال از زندگی ام خبر بد شنیدم. خبر بد بودن جواب اسیب شناسی توده ی دایی ، که غیر منتظره ترین و بغض آور ترین خبری بود که امسال شنیدم . و دلم نمیخواست بشنوم ، هرگز ! و عمل جراحی خاله  ! خبر های جنگ و تروریست و تحریم و حال بدِ جهان ، حالِ خیلی بدترِ ما در وطن ! فشار درس ها و امتحان های پشت سر هم از سمت  دیگه ! اما این روزها چیزی درونم اروم تر شده ! انگار که فهمیده باشم اضطراب های من تاثیری بر جریان اتفاق ها نداره ، انگار که فهمیده باشم« دنیا محل رنج کشیدن است و ما فقط میتونیم از رنج هایی که می کشیم لذت ببریم »! فهمیده باشم که نباید منتظر هیچ معجزه گری برای حالِ دلم باشم . و اینکه همه چیز دست من نیست ، باید خیلی چیزها را بسپارم به دست گذر زمان !

اوضاع این روزها هیچ خوب نیست اما آرومم ، بلندتر میخندم ، بیشتر شوخی میکنم و ناراحتی ها و غم هایم را جز روی صفحه ی کاغذ و برای خودم نمیگویم  ، برایم مهم نیست خیلی ها راجبم چطور فکر میکنند، ادم های مهم زندگی ام را مشخص کردم ،ادم هایی که دوستشان دارم ،و وقتم را صرف دوست داشتنشان میکنم و از ازار افراد بی اهمیت زندگی ام که دقت در رفتارشان مثل خوره روحم را میخورد رنج نمیبرم . 

چیزی این روزها ارومم کرده ، چیزی که نمیدونم چیه ، ولی نمیخوام که بره !

پ.نوشت : عنوان از سید علی صالحی

۲ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان