تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

توی این پاییز بد ، فکر بهاریم

  Sky


ما میگذریم ، میگذریم از تموم روزهای سخت و آسونمون ، میگذریم از گریه های شبانه مون و خنده های از ته دلمون ، ما از مسیرهای پر از پستی و بلندی زندگیمون میگذریم . یه روز نشستی کنار یه عده و داری از ته دل میخندی ، میخندی و فکر میکنی که تونستی از تنهایی فرار کنی، با تمام وجودت چیزی رو حس میکنی که دلت بهت میگه اسمش خوشبختیه ، یه شب زیر پتوت تا نیمه های شب گریه میکنی و صبح از سوزش چشمهات از خواب بلند میشی ، اون لحظه ها با تک تک سلول هات چیزی رو احساس میکنی که نفست رو میگیره ، که موهاتو سفید میکنه ، که زیر چشاتو گود میندازه و از همه بدتر ، دلتو سیاه میکنه ، نمیذاره دلت به هیچ چیز زندگی خوش بشه .

ما میگذریم از تک تک دقایقمون ، از روزایی که نفست بالا نمی اومد بس که سخت بودن ، بس که هیچ کس نبود ، از روزهایی خنده های از ته دلمون هم عبور میکنیم ، همه چیز به شدت ناپایدار و زمان به شکل عجیبی بی رحم ، به خودت میای میبینی زنده ای بعد از همه ی جون کندنات ، زنده ای بعد از همه ی آدم هایی که فکر میکردی بدون اون ها میمیری ، زنده ای بعد از تمام دقیقه های سیاه و سرد .

همه چیز ناپایداره ، به خودت میای میبینی امیدی نیست ، چند وقت بعد فکر میکنی امیدی داری که به خاطرش بجنگی ... بعد چند وقت دوباره دلسردی خودشو بهت نشون میده ، بعد تر دوباره میگردی برای خودت امید بسازی ... میگذره ، داره میگذره همه چیز و ما میگذریم از همه ی اینها و زمان به شکل عجیبی بی رحمه.

آدمی که بعد از گذارها باقی میمونه اما چه شکلیه ؟ کسیه که میتونه هنوز به همه عشق بورزه یا وجودش پر شده از نفرت ؟ کسیه که اعتماد توی وجودش مرده یا آدمی پر از دید مثبت ؟؟ آدمی که یادش نرفته خنده رو یا کسیه که جای اشکاش روی صورتش مونده ؟؟

آدمی که از ما میمونه ، شکل چیه ؟


پی‌نوشت: عکس برای امروز غروبه ، آسمون امروز که پر بود از رنگ و عظمت ...


۷ نظر

Be brave and don’t waste the time


گاهی انقد پری که درستش اینه که خودتو پاک کنی از زندگی ، ولی چون یه بزدل ترسوئی و جرئت اینکارو نداری و فقط زر زر میکنی ، بجاش چیزایی که جرئتشوداری پاک میکنی ، مثلا عکس پروفایلتو ، اکانت‌هاتو ، وبلاگتو و این مسخره‌بازی‌هارو ،چیزایی که با دست تو به وجود اومدنو ، ولی اینا هیچکدوم دردی ازت دوا نمیکنه ، هنوز حس میکنی چیز مهم تری هست که پاک نشده باقی مونده ، چیز مهم تری هست که پاک شدن و حذف کردنش واقعا ارومت میکنه 

داغی که نمیبینی ، دردی که نمیدانی


صدای ما به هیچ جا نمیرسد ، صدا ما همیشه گم شده بود و آنقدر توی سرمان ماند که فقط خودمان را کَر کرد ! صدای ما همیشه برای هر رسیدنی کوتاه بود 


پیشنهاد آهنگ : پریشانی - امید نعمتی 

روانِ سالمِ باقی نمانده

از بیداری فرار میکنم به خواب همش ، بعدازظهرا به شکل وحشتناکی خوابم میاد و با اینکه چندین ساعت میخوابم ، بعد از بیدار شدن باز هم دلم میخواد که بخوابم ، اما مشکل اینجا دوتا میشه که توی خواب هم همش  با خواب‌های استرس‌زا و تنش‌آورم درگیرم ! یعنی خواب و بیداری نداره،در کل توی یه جنگ روانی‌ام :/

۲ نظر

Hollow

جایی که هستم ، آخرِ یه کوچه‌ی بن‌بسته که از هر بخشش که گذشتم ،پشت سرم خراب شده. حالا یا باید بلد باشم پرواز کنم تا از دیوار بگذرم یا همونجا بمونم تا ابد و جون بکنم.راه سومی هم هست ، اینکه تو همین لحظه و همینجا بمیرم و شاهد به لجن کشیده شدن زندگیم بیشتر از این نباشم. 

به ما از لذت‌های دنیا فقط بغض داشتنش رسیده

من امروز دلم میخواست برای همه‌ی آدم‌های توی خیابون گریه کنم،برای پیر مردی که تو پلاستیک تو دستش نون کشمشی داشت ، برای پسربچه‌ی نوجوونی که با لباس مدرسه سیگار میشید و پشت لبش تازه سبز شده بود ، برای راننده ی اون پرشیای سفید که پیچید توی پمپ بنزین و راننده ی 206 خاکستری که برام موند تا از خیابون رد شم ، برای اون دختربچه‌ی دبستانی که مقنعش رو داده بود بالای سرش و میدووید سمت سوپرمارکت،برای اون دوتا آقای پیری که داشتن با هم سلام علیک میکردن ، اون آقایی که با کت و شلوار طوسی جلوی دکه داشت روزنامه ها رونگاه میکرد ، اون خانمی که با دست پر از دست فروش پرسید تربچه دسته‌ای چنده ؟؟ 

من امروز دلم میخواست به حال همه‌ی آدم‌های به ظاهر آروم و راضی اطرافم گریه کنم ، و برای خودم ، برای خودم بیشتر از همه....


پ‌نوشت: پس دلتنگی‌های ما کی تموم میشه؟اصلا تموم میشه؟؟

۳ نظر

یک‌بار ماه‌ رو قسمتِ من کن

من تو رو خواسته بودم و خدا کاری نکرد ، من با تمام وجودم تو را خواسته بودم ، من سر هر یه آرزو کن ! چشمانم را بسته بودم و گفته بودم "تو" من سر تمام ۱۱:۱۱ دقیقه های ۳۶۵روز یک سال کذایی تو را آرزو کرده بودم ! من شمع کیک تولدم را فوت کرده بودم و توی قلبم گفته بودم تو ! و همان شب بود که عکس دست‌های تو در کنار دست‌های شخصی که از او عشق یاد کرده بودی را  لایک کرده بودم ! من گفته بودم تو ، با گریه گفتم تو ، با خنده گفتم تو !با دل پر گفته بودم تو! و خدا شنیده بود و خندیده بود و کاری نکرد ! حالا سه سال شده !سه سال گذشته و من هیچ چیز را با دل قرص از خدا نخواستم! یعنی خواستم ! پشتم گرم نبود اما ، دلم لرزیده بود که خدا به دلهای شکسته نزدیک بود به دل من اما نه ! 

وقتی تشخیص پاتولوژی ‌پدر بزرگ ، توده‌ی بدخیم پانکراس را کوبید توی صورتمان، من خواسته بودم که پدربزرگ نمیرد !از ته دلم از خدا خواسته بودم ! سه ماه بعد اما پدربزرگ را گذاشتیم کنار قبر مادر بزرگ و من صدایم دیگر به هیج جا نمیرسید!

هفته‌ی پیش با سین از دانشکده برمیگشتیم ، اهنگ هدیه‌ی سیاوش قمیشی را گذاشته بودیم و راهمان را انداختیم توی یک کوچه ی خلوت که با اهنگ بخوانیم : یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت. من گریه کردم و دوباره از ته دلم گفتم خدا ، اگه میخوای معجزه‌ای کنی ، الان دقیقا وقتشه !الان بهش نیاز دارم ! خدا معجزه‌ نکرد اما!


بعد چهلم پدر بزرگ لباس مشکی‌ام را که تا کردم گذاشتم توی کمد،گفتم خدا،نمیخوام حالا حالاها ازش استفاده کنم،میشه؟؟

خواسته بودم دلم قرص شود ، خواسته بودم دوباره پشتم گرم شود . امروز از کمد برش داشتم ، شوهر‌خاله‌ام تمام کرد !! شوهرخاله‌ با متاستاز توده‌ی بدخیم سرطان کلیه به ریه‌اش ، حالا تمام کرده!


و من برگشته‌ام سر خط ، من دوباره دلم میخواهد بگویم تو ، میخواهم دستانت را بگیرم و انقدر راه بروم که درد حل شود،میخواهم بغلت کنم قد تمام این سال‌های مزخرف و گریه کنم ، میخواهم آرزو کنم «تو» دلم اما دیگر به هیچ چیز گرم نیست...

۴ نظر

هیس !!

در طول ۲۴ساعت شبانه روز چندین و چندبار مامان و بابا در حال جر و بحثن ! همیشه همین بوده ، از وقتی بچه بودم و با صدای دعواشون گریه میکردم ،چه دوسه سال قبل که عصبی میشدم و به مرز سکته میرسیدم،چه الان که هدفون میذارم تو گوشم و صدای اهنگو تا ته بلند میکنم که هیچی نشنوم !و من واقعا نمیدونم چرا وقتی به مامان میگم یه پایان تلخ بهت از یه تلخیه بی پایانه ، فکر میکنه که صرفا دارم یچیزی میگم که گفته باشم،نمیدونم چرا بهش اعتقاد نداره !!


پی‌نوشت : ابی داره میخونه : کمکم کن ، کمکم کن ! خرمن رخوت من شعله میخواد ...

۳ نظر

سوال اساسی !



چطور میشه به آینده امیدوار بود ، وقتی از حجم سنگین امیدواری هات ، فقط ناکامی نصیبت شده و دیگر هیچ؟


پینوشت : صرفا یک چسناله نبود ،واقعا سوالی بود واسم پیش اومده :/

۸ نظر

وقتی میخوای با دیوارا حرف بزنی و ممکن نیست

حالا دیگه از دست هیچ ترکیب گیاهی آرامبخش و ترکیب های شیمیایی و  ضد افسردگی های سه حلقه ای کاری برنمیاد . حالا دیگه ته سیاهیه! که برمیگردی به عقب نگاه میکنی سیاهه،جلوت سیاهه ، فقط سیاهه . حالا فقط تنهایی و تنهایی و تنهاییه و این تنهایی چقدر فرق داره با اون تنهایی که سوژه ی نوشته های همه شده . حالا من موندم و یه دنیا حس بد روی دستم که نمیدونم باید چیکارشون کنم .

ادم باید با خودش کنار بیاد ، اینجوری نمیشه ، اینجوری هر حرفی هر نوشته ای هر چیزی فقط زر مفته ! هیچی واقعا دردی ازت دوا نمیکنه ... واقعا هیچ دردی ... این روزا میگذرن و این طعم زهرمار و این حال های بد حتی، ولی مگه میشه فراموش کرد که مردی تا بگذرن؟مگه میشه؟؟

 

 

اتفاق خوب- هادی پاکزاد
آهنگ هزار بار پلی شده ی این روزهام   

 

 

 

 

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان