تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چه کنیم که نجات‌دهنده در گور خفته است

 منو از صداهای توی سرم

منو از رویابافتن های بی وقفه

منو از استرس کوچه‌های خلوت

منو از نفس نفس زدن بعد از پیاده روی

منو از پناه بردن به پنجره از فرط نفس تنگی 

منو از پریدن از کابوس‌های به وقت سه نصفه‌شب 

منو از درد‌های وقت و بی وقت 

منو از آرزوهایی که برآورده نمیشن 

منو از در خود مردن ، روزی هزار بار در خود مردن

منو از کلافه‌گی و کلافه‌گی و کلافه‌گی

نجاتم بده !


پی‌نوشت: آهنگ نجاتم بده - گوگوش نیز درحال پخش شدن است، و او به ناجی‌های "زندگی" فکر میکند  

۱ نظر

خسته از انچه که بود و به‌خدا هیچ نبود


وی از آنکه آدم‌هایی که هرروز میبیند ذره‌ای به آنچه که دوست دارد نزدیک نیستند،خسته‌است. اما باز جوری با همه ارتباط برقرار می‌کند که : میدونی چقدر برام عزیزی؟

وی حتی از این همه نقش بازی کردن ناخودآگاهانه نیز خسته‌است :/

۱ نظر

روشن‌فکرِ درون !

یه جمله‌‌ای هست که میگه ما دیوونه نیستیم،فقط تعدادمون کمه !

با وام گرفتن از ساختار این جمله و یه سری تغییرا تو مفهومش میشه اینجوری گفت که : ما هم روشن فکریم،فقط تریبونی برای ابراز نظراتمون نداریم !

والا :/

در ستایش جان‌پناهی به‌نام وبلاگ

با امروز،یک ساله که بار و کوچم رو جمع کردم و از بلاگفا اومدم اینجا و اینجا نوشتم . یک ساله که بیشتر حرف ها و فکرها و نظرهامو بجای اینکه برای شخص حاضری بگم ، اینجا نوشتمشون تا همیشه یادم بمونه تو یه تاریخی حسم راجب فلان موضوع چی بود و اگه چند سال بعد دیگه اون حس از بین رفته بود،طعمش همیشه برام یادگاری بمونه . حتی اگه خیلی تلخ بود .خب اینجا هیچوقت مثل خیلی از وبلاگهای دیگه پر از مخاطب نبود، ولی باعث شد که اینستاگرامم رو که دنبال کننده های کمی هم نداشت رو تخته کنم و فعال تر اینجا بنویسم. حس ادمی رو دارم که از شهر شلوغش مهاجرت کرده به روستای دنج و خلوت . چون وقتی از حس و حالات با اسم و هویت خودت توی اینستاگرام مینویسی ، انگار تمام ادم هایی که میشناسنت به خودشون اجازه میدن که قضاوتت کنن ولی باز هم هیچوقت منظورت رو متوجه نمیشن . وبلاگ اما اینطوری نیست ، اینجا میتونی از حقیقی ترین احساسهات بنویسی و مطمئن باشی حتی همون تعداد کمی از آدم هایی که میخونن،برای خوندن و فکر کردن بهش بیشتر از یه لایک کردن و کامنت قلب گذاشتن زمان صرف کردن.

هزارتا دلیل دارم که بخاطرش خوشحال باشم که اینجا مینویسم حتی اگه دو یا سه نفر بخوننش ، مهم ترینش اینه که تو بدترین شرایط همیشه حواسم بود یه جان پناه مثه اینجا وجود داره که بیام توش و غر بزنم ، مسخره کنم ، خوشحال باشم و ...

واقعا کی میدونه پنج سال دیگه اول اسفند که دارم اینجا رو میخونم کجام و دارم چیکار میکنم ؟؟ شاید موقع خوندن پست هام از احساس‌هایی که داشتم خندم بگیره ، شاید به ارزوهایی که اینجا نوشتم رسیده باشم ، شاید دلم برای دغدغه های بی اهمیت این روزهام تنگ شده باشه و هزارتا شاید دیگه .

۳ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان