تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

Bug fixed

 

 

خب ، آدم که کلا موجود ترحم برانگیزیه،ولی بنظرم یکی از «آخی ،طفلکی بدبخت رو ببین» ترین لحظه‌های آدم عصر اینترنت و شبکه اجتماعی ، اونجاست که یه پست یا استوری و چیزی شیر میکنه ، و در انتظار دریافت لایک یا کامنت حریصانه صفحه رو رفرش میکنه ، واقعا بنظرم یه نفر دومی اگه بیننده‌ی این وضعیت باشه میتونه برای حقارت این اشرف مخلوقات ساعت‌ها دل بسوزونه و فکر کنه !

 

۰ نظر

پس سعی کن از سقوطت لذت ببری

 

تو سیاهی مطلق معجزه اتفاق نمیوفته ، حتی معجزه هم برای اومدن نیاز به کور سوی نوری داره 

وقتی دورتو تاریکی گرفته حتی کائنات هم تنهات میزارن :)

۰ نظر

از ما چقدر گذشته ؟

 

چند وقته که باورتو از دست دادی؟ به جمله‌ها ، به دعاها ، به آرزوها؟ 

یبار تو بیمارستان همراه یه مریضی خیلی با اه و سوز و از ته دل داشت دعامون میکرد، همکارم هم با صمیمیت تمام جواب داد ممنون مادر جان ! “ممنون مادر جان” رو یجوری گرم و صمیمی گفت که فکر میکردی مطمئنه دعای زنه ردخور نداره و بگیرش ۱۰۰درصدیه!بعد بلافاصله برگشت سمت من صداشو یکم یواش کرد و گفت: انقد مارو از این دعاها کردن که! هنوزم که هنوزه یاد جمله‌ش میوفتم ، خودش فکر نکنم یادش باشه اصلا که همچین چیزی یبار به زبون اورده، من ولی یادمه ! 

چند وقته دلت میخواد یه آرزو کنی و بدونی براورده میشه؟ چند وقته باوری برات باقی نمونده؟ 

اخرین باری که طعم یه حس خوب و خوشحالی از ته دل رو چشیدی کی بود؟ چرا آدم هرکاری کنه و هرچقد جون بکنه تهش بی پناهی و تنهاییه که میچسبه گوشه گلوش و خفه‌ش میکنه؟ 

چند وقته نیستی؟ چند ساله خاطره‌ی بودنت محو و کم رنگ شده انگار که اصلا نبودی هیچوقت ! 

از همه ی اون آرزوها ، اون خنده‌ها ، اون دعاها، اون کاش اینجوری بشه ها ، اون امید فرداها چند وقت گذشته؟

اولین مهد کودکی که میرفتم اسمش «امیدِ فردا» بود ! یکی دوماه بیشتر نرفتم اونجا ، یه روز صبح یه مربیه دوویید اومد تو کلاس ما ، با داد و گریه گفت نفس نمیکشه ! از اتاق شیرخواره ها اومده بود بیرون! بچهه مرده بود! یه ربع بعدش بابای بچهه که مرده بود اومد مهد ، مشت میزد به در همه ی کلاسا ، داد میزد ، فریاد بود بیشتر! کلی هم پلیس و مامور اومدن از دم در تا تو حیاط و همه ی کلاسا پر مامور شده بود! مامان از سرکارش میومد دنبالم ، صبحش بهش گفته بودم برام از اون بادکنک خیلی بزرگا بگیره، بادکنک تو دستش بود وقتی پیچید تو حیاط، مامورا رو دید، خندش خشک شد . اون زهرمار ترین بادکنکی بود که خریده بود کسی برام ! فرداشم دیگه اون امیدِفردا رو بستن و منم رفتم یه مهد دیگه ! بادکنک گنده ها هم دیگه دلمو شاد نکردن ! همین بود ، امید فردا تموم شد !

از اونهمه شاید که آینده از آن ما ، از اون رویاهای دور و رنگی رنگی چقدر گذشته رفیق؟

۲ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان