تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

حتما وقتی دیگر


برای تو و خویش 

چشمانی آرزو می‌کنم

که چراغ‌ها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببیند


گوشی 

که صداها و شناسه‌ها را در بی‌هوشیمان بشنود


برای تو و خویش ، روحی 

که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد


و زبانی که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

 و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم


ماگوت بیکل

ما رو با قطره‌ی اشکی و این صحبتا


من صبح در حالی که از شکم درد نمیتونستم صاف وایستم بیدار شدم و فهمیدم برای دومین بار تو پونزده روز گذشته پریود شدم و با خودم فکر کردم مگه چقدر این زندگی خوش میگذره که تازه باید دوبار هم پریود بشی ؟؟ بعد به زور کمک‌های صادقانه‌ی خانواده‌ی دوست داشتنیِ بروفن دردم رو مخفی کردم و رفتم بیمارستان . هوای صبح یجوری ابری و غمگین بود که دلم میخواست سر راه یه پرس گریه کنم و بعد برم بخش . 

بعد منِ پریودِ بی اعصاب ، همونی که تا دیروز به مریض بیچاره‌ای که چندین هفته‌ست کاندید عمل قلبه و واقعا از بستری بودن و هی و هی امپول خوردن خسته‌ست حق میداده و براش توضیح میداده تا راضیش کنه، امروز اما اونی بود که در جواب مریضی که گفت من نمیذارم دانشجو بهم دارو بزنه ، فقط تونست ولوم صداش رو برای گفتن به درک کم کنه ! بعد رفت دارو رو پرت کرد تو تریتمنت و در حالی که حالش از خودش و زندگی بهم میخورد از پنجره به هوای غمگین بیرون که دیگه غمگین نبود نگاه کرد.و وقتی چند لحظه بعد مریض بیچاره اومد بیرون و صداش کرد که بیا، دلش میخواست به حال خودش و چهارده تا مریض بخش گریه کنه ! 

ما چه اشرف مخلوقاتی هستیم که با بهم خوردن بالانس چندتا هورمون از این رو به رو میشیم ؟ و چرا این بهم خوردن بالانس چندتا هورمون عذر موجهی نیست برای اینکه فقط روی تختت بشینی و گریه کنی ؟؟ چرا نمیشه این چیزها رو برای کسی توضیح داد و درک شد ؟


۰ نظر

اما دل‌ام در آتش بود و سوزنده‌گی این آتش را در گلوی خود احساس می‌کردم


- هنوز گاهی؟!!

- آره ! هنوز ، گاهی ...




* عنوان : شعر رکسانا از شاملو 

۰ نظر

خب تا بوده ، اشتباه بوده


این خیلی بده که بی‌عدالتی‌ها و دزدی‌ها رو ببینی و نتونی کاری کنی ، نه که توی یک کشور یا یه اجتماع خیلی بزرگ، که توی زیر گرو‌ه‌های کوچک‌تر ، ببینی که هر قشری برای خودش یه کلونی تشکیل داده و اونجا مشغول دزدی و کلاه گذاشتن سر بقیه‌ست. تازه اگه هم یه روز صدات در بیاد و چیزی به کسی بگی ، یه لبخند ژکوند تحویلت میده و میگه "ای بابا، تا بوده همین بوده" . این یعنی ما به لجنزاری که توشیم عادت کردیم و خسته‌تر از اونیم که برای شرایط کاری کنیم . 

۰ نظر

من،که همیشه زندگی را در رویاهای خویش دنبال گرفته‌ام


واقعیت همیشه ری.ده به رویاهای من . من ولی هنوز گاهی به خودم میام و مچ خودمو وقت رویا‌پردازی میگیرم ، حداقلش اینه که ما رویاهامونو به کسی جز خودمون بدهکار نیستیم و لازم نیست واسه بلند پروازی تو رویاها به کسی توضیح پس بدیم. 

۰ نظر

آن جوانه‌ها که در دلم پژمرد


هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچ‌کدام از شوهرخواهرها و زن‌داداش‌ها و برادر و خواهرزاده‌هایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونه‌ی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانه‌ی مادربزرگ مهمانی بود و فامیل‌ها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانواده‌‌ی چهار نفره‌ای دایی‌ام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان اشنا بود . دخترخاله‌اش را میشناخت ، شوهر دختر خاله اش را نه ، اسم پسر دایی‌اش را بلد بود ، اسم زن و بچه‌هایش را نه. دایی‌ام گیرکرده بود میان پنجاه شصتا آدمِ تازه با پنجاه شصتا اسم تازه ، گفته بود که اسامی و نسبت‌های همه‌ی اشناهای درجه دو را برایش بنویسند روی کاغذ ، و هر از چندگاهی بین مهمانی‌ها میرفت و به جزوه‌اش نگاه میکرد ، تا ضایع نکند ! به مدت ده شب اول اقامتش در ایران ، هرشب خانه‌ی مادر بزرگ پر بود از سبدهای گل و جعبه‌های شیرینی و شکلات . و برای یک بچه‌ی هفت ساله چی لذت بخش تر از ده شب مهمانی و بازی با هم سن و سال‌ها و رهایی از قوانین توی خانه ؟؟ تازه بعد از شب دهم ،ورق برگشت و خانواده‌ی میزبان ما ، مهمان دعوت گیری‌های اقوام ‌و آشناها شد و چندین شب هم یکطور دیگر خوش خوشانمان بود. امشب اتفاقی سی‌دی عکس‌های آن سال را پیدا کردم ، چندتا از آدم‌های توی عکسها مرده‌اند ، چندنفر از ایران رفته‌اند ، چند نفر ازدواج کرده‌اند، بچه دارند ، ما بچه‌ها توی بیشتر عکس‌ها ژولیده و برافروخته از بازی و بدو بدوئیم . چیزی اما توی تک تک عکس‌های آن سال مشترک است و آن حقیقی بودن همه چیز است ، حقیقی بودن گریه‌ی شادی پدربزرگم وقتی دم در دایی را بغل کرده ، جانماز پهن کردن و نماز شکرانه خواندن مادربزرگ لحظه‌ی ورود دایی‌ به خانه ،  همه چیز ، شادی‌ها و خنده‌ها و در اغوش گرفتن‌ها . من خیلی آدمِ نوستالژی‌بازِ آه یادش بخیرِ اون که رفته دیگه هیچوقت نمیادی نیستم ، اما حالا توی تختم زیر پتو چپیده‌ام وفکر میکنم آیا هیچوقت ، دوباره ،هیچکدام از تمامِ ما آدم‌های توی آن عکس‌ها، مثل آن سال‌ها شادِ واقعی خواهیم بود؟ بعید میدانم !

۰ نظر

از بس که مردم طنازی هستیم


گاهی با خودم فکر میکنم که مردم ما کی دست از پشت سر هم حرف زدن ، مسخره کردن این و اون ، ادای فلانی رو گرفتن و سوژه کردن همدیگه برمی‌دارن ؟؟

و جوابی که هردفعه به خودم میدم اینه که هیچ وقت ، مردم ما هیچوقت دست از خاله زنک بازی و مسخره کردن و ... برنمی‌دارن . چون ما ایرانیها کلا آدم‌های طنازی هستیم:/ آدم‌های مهمون نوازی هستیم ، آدم‌های خونگرمی هستیم ، آدم‌های بافرهنگی هستیم ،آدم‌هایی با طبع شاعری هستیم. و همه‌ی اینها بخورد توی سرمان کاش ، حالا که زدیم و گند خیلی چیزها رو در آوردیم 

۰ نظر

پس که اینطور !


اگه روزی ماشین داشته باشم و دیگه مجبور نباشم اینهمه با تاکسی برم این ور اون ور، حتما دلم برای اظهار فضل‌های هم‌وطنانم در وسایل نقلیه‌ی عمومی تنگ خواهد شد ، نمونه‌ش همین امروز ، 

از رادیو داره گزارشی راجب نمایشگاه‌ کتاب تهران پخش میشه ، من به انگشت‌های سرخ از سرمام نگاه میکنم، آقای جلویی کاملا جدی و شاکی انگار که ریشه‌ی مشکلاتِ اقتصادی و غیره رو پیدا کرده باشه میگه "ملت دارن غرق میشن اینا راجب کتاب حرف میزنن "، من کماکان به انگشت‌های سرخ از سرمام نگاه میکنم و سعی میکنم خنده‌م نگیره .آقای جلویی که فکر میکنه خیلی با نمک و کوله ، پیاده میشه و به راننده میگه سپاس ، و میره که توی افق غرق بشه.

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان