تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

مثلِ رفتنِ کسی که مهم نیست


می‌دانی مدت‌هاست خیابان سعدی را توی غروب قدم نزده‌ام ؟می‌دانی غروب‌های خیابان سعدی من را غمگین می‌کند؟می‌دانی من از غروب‌های خیابان سعدی خاطره‌ی تلخی دارم ؟

می‌دانی مدت‌هاست فکر نکرده‌ام که کسی من را دوست دارد و می‌دانی واقعا مدت‌هاست که کسی من را دوست نداشته ؟؟

می‌دانی مدت‌هاست دقیقا زیر ساعت شهرداری ساعت ۶ با کسی قرارهای دوستانه  نگذاشته‌ام که خیابان‌های امام خمینی و شریعتی و علم‌الهدی و سعدی را چندین بار بالا و پایین کنیم آخرش برویم کافه نگاتیو بشینیم و چای با کیک سفارش دهیم و تا سفارشمان آماده شود از کتاب‌خانه‌اش کتاب شاملو یا بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم را برداریم و بخوانیم ؟ می‌دانی کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم و چای با کیک و کافه نگاتیو هم من را غمگین می‌کند و می‌دانی که از آنها هم خاطره‌ی تلخ دارم ؟

نمی‌دانی چون مهم نیست ، چون خاطرات تلخ من مهم نیست ، خاطرات تلخ من هم مثل اینکه من کیک شکلاتی دوست دارم و از پای و کیک اسفنجی متنفرم مهم نیست،مثل اینکه کتاب‌فروشی مورد علاقه‌ام کجاست و هر وقت حالم خیلی بد است می‌روم کجا مهم نیست ،حتی مهم نیست که چندین ماه هست که آنجا هم نرفته‌ام چون آنجا هم دیگر "واقعا" حالم را خوب نمی‌کند ، مثل آرزوهایم که مهم نیست ، مثل اینجا که مهم نیست و مثل نوشته‌هایم اینجا که مهم نیست و مثل کتاب‌های مورد علاقم که مهم نیست و مثل درد کردن دست چپم که مهم نیست و مثل تلگرامم که چک کردن و نکردنش مهم نیست و مثل تمام چیز‌های دیگر زندگی‌ام که برای هیچ‌کس جز خودم مهم نیست ، مهم نیست .



۴ نظر

به ترس‌های دیگران احترام بگذاریم


من از گربه می‌ترسم ! بله من علی‌رغم اینکه دوست ندارم از گربه‌ بترسم اما می‌ترسم و وقتی گربه در فاصله‌ی کمی از من قرار بگیرد کنترل جیغ و داد و حرکاتم را از دست می‌دهم و مقدار بسیار زیادی هورمون ستیز و گریز به داخل خونم تخلیه می‌شود و ضربان قلبم می‌چسبد به optimal level . ( فوبیای گربه ندارم ، فقط می‌ترسم ، این دوتا با هم فرق دارند ولی خب حالا انگار مد شده هرکسی فوبیای یک چیزی داشته باشد ! ) داشتم می‌گفتم ، من از گربه می‌ترسم و این خیلی عجیب است که از من انتظار دارند به علاقه‌ی وافرشان به گربه احترام بگذارم ولی خودشان ذره‌ای به ترس من از گربه احترام نمی‌گذارند و با سوالاتی این چنینی که واااقعاااااا از گربه میترسی؟؟؟ یا بدتر از آن ، اخه گربه هم ترس داره ؟؟؟ 

لابد داره، لابد ترس داره که ازش می‌ترسم :/ و بعد هی میخواهند گربه را بچسبانند بهت که ببییین ،ببیییین چقدر نازه!

خب دوست عزیز می‌ترسم !!

 و این به این معنا نیست که به حیوانات علاقه‌ای ندارم یا آدم سنگ دلی هستم ، من انقدری از گربه می‌ترسم که حتی جرئت اسیب رساندن بهش را هم ندارم :/


سخنی چند با دوستان این چنینی: همونطور که من نمیگم واااقعااااا گربه دوست داری؟؟؟یا مثلا اه اه چطور تو خونت گربه داری؟؟؟ شما هم هی نپرس اخهه چرا از گربه میترسییی؟؟ احترام ، این احترام کوفتی مقوله‌ای دو طرفه است !

۲ نظر

بپذیر که تنها هستی و بشین سر جایت !

عنش درآمده رفیق !


تنهایی را می‌گویم ، عنش در آمده یا بهتر است بگویم عنش را درآوردیم ! از بس هی نشستید ور دل دوست‌های هنری‌طورتان و سیگار دود کردید و قهوه خوردید و صفحه‌ی اول کتاب بوف‌ کور را ستایش کردید و گفتید آه چقدر احساس تنهایی می‌کنم،از بس هربار شب شد و خوابتان نگرفت بس که صبحش تا حوالی ظهر خوابیده‌ بودید و حوصله‌یتان سر رفته بود و گفتید وای احساس تنهایی دارم و هزار نفر بود که تحویلتان بگیرد که ای وااای چراا مگه من مردم؟! از بس از مهمانی‌ها و دورهمی‌ها و تولد‌های بادکنک هلیمی و کلاه و تم مشکی قرمزتان برگشتید و گفتید دلم گرفته ، خیلی تنهام ! از بس همیشه کسی را داشتید که وقت دلتنگی برایش چسناله کنید و او قربان صدقه‌تان برود ولی باز زر زدید که خیلی احساس تنهایی می‌کنم ؛ تمام هیکل تنهایی را مورد عنایت قرار دادید.

حالا تا صبح بیا و بگو که تنهایی حس به غایت دردناکی‌ست که می‌تواند روحت را موریانه‌وار از بین ببرد و تو صدای موریانه‌ها را به وضوح خواهی شنید . میتواند راه نفست را تنگ کند ، که تنهایی شبی‌ست که سقف و دیوار اتاق حتی غمگین‌ترت می‌کنند و گوش شنوایی جز پنجره نیست . وقتی عنش درآمده باشد اما مثل این است که گفته باشی احساس ادرار دارم ! یا مثلا سردرد .

درآوردیم عنش را و حالا هیچکس برای تنهایی هیچکس تره هم خورد نمی‌کند و به هرکس بگویی تنهایی ، می‌گوید بیخیال بابا منم تنهام . انگار که گفته باشی مثلا کف پایت میخچه زده .

ما هم تنهایی‌هایمان را گرفته‌ایم بغلمان و میبریم خیابان ، میبریم مهمانی، میبریم سفر ، میبریم اصلا قهوه و سیگار مهمانش میکنیم ( که من چقدر خاطره‌ی تلخ دارم از تلفیق بوی قهوه و سیگار و چقدر می‌توانم این بو را گریه کنم) و برایش صفحه‌ی اول بوف کور را می‌خوانیم . که تنهایی ، تنهایی ، تنهایی... شاید بشود دوست‌ترش داشت و شاید بشود در آغوشش کشید و شاید بشود که عاشقش شد .


پی‌نوشت : زمان نوشتن این پست آهنگ تنهای‌ِ تنها / بمرانی داشت مدام پخش می‌شد .

پی‌نوشت دوم: کامو جمله‌ای داره که خیلی دوستش دارم : مسئله‌ی بزرگی که باید عملا حل کرد : آیا می‌توان خوشبخت و تنها بود؟

۵ نظر

آیا همیشه تلاش کردن برابر است با موفقیت ؟


داشتم عکس‌های گوشیمو پاک می‌کردم که چشمم خورد به عکس برگه‌های مصاحبه‌ام که واسه واحد بهداشت روان با یکی از بیمارای بیمارستان انجام داده بودم ! بیمار کیس دوقطبی با علائم سایکوتیک(توهم و هذیان ) بود و من تو ۱۲ جلسه خودمو کشتم تا باهاش مصاحبه کنم توهمات و هذیاناشو بررسی کردم و راجب بچگیش ، خونوادش و و اینکه تو تنهایی‌هاش چیکار میکنه و ...ازش سوال کردمو خلاصه تمام سوالاتی که اکثر بچه‌ها از خودشون پر میکنن چون واقعا از مریض نمیپرسن رو ازش پرسیدم ، حتی یه جلسه از زمان استراحتم زدم و سر مصاحبه‌ی روانشناس باهاش نشستم ، روزای آخر هم حتی خودم داشتم تبدیل به کیس سایکوتیک میشدم از بس گوش جان سپرده‌بودم به حرفاش:/ ، وقتی روز آخر برگه‌های مصاحبه رو تحویل استاد دادم تو سالن آمفی‌تئاتر بیمارستان جلوی سی نفر از بچه‌های کلاس زل زد بهم و به من که فکر میکردم الان می‌شنوم که آفرین چه مصاحبه‌ی کاملی گفت : این سوالارو واقعا از مریض پرسیدی یا از خودت پر کردی ( با یه لبخند که معنیش میشد دیدی مچتو گرفتم :/ ) گفتم یعنی چی ؟؟ گفت یعنی کی این‌همه رو پرسیدی ؟ 

و برای اینکه بیشتر بگه که میخوام ضایع‌ت کنم دوباره کلی سوال راجب بیمار و علائمش ازم پرسید!

خلاصه اونجا بود که فهمیدم همیشه اینجوری نیست که مزد زحمتاتو بگیری ! گاهی به راحت‌ترین شکل ممکن میرینند ( با عرض معذرت) به تو و زحمت‌هات :/

الانم منتظرم که نمره‌ی این واحد بیاد رو سایت و شاهد این باشم که چطور بعد از جان کندن‌های بیهودم ، یه عده که بیمارستان رو فان برگذار کردن نمره‌شون از من بالاتر میشه :)

۳ نظر

انسان در جست‌وجوی معنی


دکتر جولسون ، استاد روانشناسی دانشگاه جورجیا ، ضمن مقاله‌ای درباره‌ی لوگوتراپی* یادآور می‌شود که«فلسفه‌ی کنونی ما درباره‌ی بهداشت روان بر این پایه استوار شده است که مردم باید شاد و خوش‌حال زندگی کنند و غم و اندوه نشانه‌ی ناسازگاری و عدم انطباق با زندگی است . این اعتقاد و نظام ارزش‌ها ، باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتناب ناپذیر دارند مسئول بداند.زیرا این شیوه‌ی اندیشه موجب می‌شود که افراد دردمند به خاطر اینکه شاد نیستند، اندوهناک‌تر نیز بشوند .» این خانم در مقاله‌ای دیگر یادآور می‌شود که «شاید لوگوتراپی این ویژگی بیمارگونه‌ی حاکم بر فرهنگ کنونی امریکا را باژگون کند ، تا کسانی که قابل درمان نیستند و رنج می‌برند فرصتی بیابند بجای اینکه از دردهای خود بنالند ، به آنها ببالند ، زیرا اینگونه بیماران فعلا نه تنها غمگین و اندوه‌ناکند ، بلکه بار این اندوه را نیز به دوش می‌کشند که چرا شاد نیستند.»


کتاب انسان در جست‌وجوی معنی - ویکتور فرانکل - ترجمه‌ی نهضت صالحیان و مهین میلانی / صفحه‌ی ۱۷۴


*معنادرمانی 

۵ نظر

Replaying



مرا به موطنم بده 

وطن به بودنم بده 

که در نشیب جاده‌های بی‌سوارم 

 

چارتار / چشم بی‌برابر 

نبودن


این خیلی مسخره‌ست که فکر می‌کنیم وقتی نباشیم کسی متوجه‌ی نبودنمون میشه درحالی که جز خودمون هیچ‌کس هرگز حواسش به جای خالی‌مون نیست ! من دلم می‌خواد کسی دلش برای من تنگ بشه ، دلم میخواد نباشم کسی بگه هی من حواسم هست که چند وقته نیستی ! چند وقته اصلا نیستی ، سرِ حال حتی نیستی ...

پ‌نوشت: همین چیزایی به ظاهر کوچیکی که دلمون می‌خواد و برآورده نمی‌شه ، همین چیزا آدمو ذره ذره نابود می‌کنه

۱ نظر

من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت‌بام‌های مه‌آلود آسمان چیزی نبوده‌ام


دو سه سال پیش اگه میپرسیدن میشدم جز شهروند درجه‌ی متوسط! حالا اما به عنوان یه انسان ۲۲ساله جایگاهم دقیقا زیر خط فقره ! کلافه‌ام از اینکه هیچ‌وقت نتونستم اونقدری پس انداز داشته باشم که بدون کمک از مامان یا بابام تنها برم سفر. پامو از مرزهای این گربه‌ی عزیز یه وجب بذارم اونور تر ! صب کن ببینم ، اصن مگه هیچ‌وقت دوستی داشتم که اونقدر پایه باشه که بتونم باهاش برم سفر ! حالا نه که بریم پراگ خیلی با کلاس جلوی خونه ی کافکا عکس بگیریم بذاریم اینستاگرام و یه کپشن خسته بذاریم زیرش که پز روشن‌فکریمونو کامل کنه ، همین ترکیه که بیخ گوشمونه ! اذربایجان اصلا ، بابا لامصب تاجیکستان دیگه :/ بله نشده ، اصلا گور بابای سفر خارجه هم کرده ، چرا باید من آرزومو برای داشتن یه ماشین برای خودم که واسه بیرون رفتن باهاش نیاز به اجازه گرفتن از کسی و هزارتا توضیح نداشته باشم رو درحد ماشینی که حتی دوستشم نداری پایین بیارم بعد دقیقا وقتی موقعی میشه که با خودت میگی خب میتونی به همونم برسی همه چیز گرون میشه ؟ و هی همه میگن الان اصلا موقعیت مناسبی واسه ماشین گرفتن نیست ؟ موقعیت مناسب؟؟؟ این جوونی منه که داره به ف‌ا.ک فنا میره به درک که موقعیت مناسبی نیست.

بله ،پول چیز مهمی نیست و خوشبختی نمیاره که زر مفتی بیش نیست ، من از اینکه برای رسیدن به همه چیز باید پول داشته باشم که ندارم حالم بهم میخوره.

حالم از خودم و این زندگی شهروندی درجه متوسط رو به فقر داره بهم میخوره که انگار نخ آرزوهامونو  یه عده گرفتن و تا ما ذره ای بهش نزدیک میشین اونا نخشو میکشن و با خنده ی تمسخر امیز ازمون دورش میکنن و به ریشمون میخندن . حالم از این و ط ن حتی بهم میخوره که تقدیرم گره خورده بهش ، حالم از آینده ی نکبتیم بهم میخوره که انگار قراره همینطوری مزخرف بگذره، که تمام فکرم شده چطور میشه از این و ط ن زدن به چاک.حالم از دغدغه ها و آرزوهام که واسه یه عده جز روتین زندگیه بهم میخوره .. حالم از ناله زدن هام اینجا بهم میخوره، حالم از همه چیز این جوونی و تعطیلات تابستونی و زندگی کسالت وار و یکنواخت خودم بهم میخوره ، حالم از اینکه همیشه همینقدر تنها بودم و همیشه باید خودم رو مقصر تمام نتونستن هام و نشدن ها بدونم بهم میخوره، حالم از اینکه همیشه خودم تنها باید همه چیزو درست کنم و حتی وقتی از شدت بغض گلوم تیر میکشه باید تنهاا توی دست شویی جلوی اینه گریه کنم بهم میخوره . من خستم ، من عمیقا خستم و حتی حوصله ی هیچ نصیحت و فکر نکن همه چیز درست میشه‌ای رو ندارم .


*عنوان از فروغ فرخ‌زاد .

هزار قناری خاموش در گلوی من


این‌روزا که خوابم کمتر شده و کارم بیشتر ، بعد از جون کندن‌هام واسه امتحانا ، صورتم لاغر شده و زیر چشام سیاه، امروز صورتمو کرم نزده بودم که دو سه نفر بهم گفت وای چقدر زیر چشات سیاه شده !! منم برای اینکه دیگه این جمله‌ی مسخره رو نشنوم سیاهی زیر چشمامو زیر کرم پودر مخفی کردم . 

دارم صورتمو پاک میکنم و تو آینه به خودم و سیاهی زیر چشم‌هام و یدونه جوش بالای ابروی چپم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم هیچ‌کس آدمو اینجوری که خود واقعیتی قبول نمیکنه، با همین زیر چشم‌های سیاه ، با همین جوش روی صورت ، با همین مو‌هایی که بی حالت مونده . باید اینا رو پنهون کنی! مدتیه دیگه به عشق و معجزشو اینجور چیزا فکر نمیکنم، یعنی دیگه اعتقادی بهش ندارم ، ولی برای چند لحظه که تو اینه خودمو نگاه میکردم فکر کردم خوبه که کسی آدم رو اونقدر دوست داشته باشه که مجبور نباشی سیاهی زیر چشم‌هات ، سفیدی موهات و از همه مهم‌تر زخم‌های روحت رو ازش پنهون کنی .. اِنی وِی ، همچین آدمی وجود نداره و نخواهد داشت و دستمال آرایش پاک‌کن رو پرت میکنم توی سطل آشغال ، به اضافه‌ی تمام این فکر‌ها و خیالات باطل رو . 


*عنوان از احمد شاملو 

۱ نظر

ای جا‌ده‌های گمشده در مه



کتاب‌های نخوانده‌ی توی کتابخانه‌ام و لیست بلند بالای کتاب‌ها در نُت‌های گوشی ام را نگاه میکنم و توی دلم قند آب می‌شود که فردا درس خواندن‌های خشک و بی انعطاف برای امتحان‌هایی بی انعطاف تر و گرفتن نمره برای رقابت‌هایی بی‌اهمیت و به غایت بی‌ارزش تمام می‌شود و می‌توانم روی تختم دراز بکشم و از تمام زشتی‌ها و سیاهی های این جهانِ تباه به آغوش بی‌دریغِ کلمات پناه ببرم ! از فردا فقط کتاب است و گیتار ... 


پ‌نوشت : مامان پنج‌شنبه یه عمل داره و البته که نمی‌تونم حتی یک‌هفته رو بدون نگرانی سپری کنم ! این روزها مامان رو نگاه میکنم و توی دلم می‌گم : « سلامت همه آفاق در سلامتِ توست/به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد » و گریه‌ام میگیره ، من این‌روزها با هرچیزی گریه‌ام میگیره و هیچ‌وقت فکر نمیکردم کسی که توی تاکسی زمانی که‌ از رادیو آهنگ ماه عسلِ پاشایی پخش میشه و زیر عینک آفتابی اشک‌هاش رو پاک می‌کنه من باشم !! چه بهم ریخته‌اند این روز‌ها ، چه نا‌آرام‌اند این‌روزها ... چه بهم ریختم این‌روزها ..

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان