تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

برای پاییز و اندوه بی‌پایانش

 

با اینهمه ، پاییز از راه خواهد رسید ، دوباره دست‌های خالی‌ام را توی جیب لباس‌های پاییز و زمستانی ‌ام فرو خواهم کرد ، اهنگ های مورد علاقه‌ی غمگینم را پلی خواهم کرد و طول خیابان مورد علاقه ام را بارها پیاده طی خواهم کرد ، درحالی که قلبم خالیست ، روحم خالیست ، وجودم ، وجودم خالیست ! و همینطور که سرپایینی خیابان سرعتم را بیشتر کرده ، نگاه خیره ام را میدوزم به ادم‌هایی که میخندند ، خرید میکنند ، آنهایی که دست‌های همدیگر را گرفته‌اند ، و دستهایم را محکم تر توی جیب‌هایم فرو میکنم ! یک روز به تو گفته بودم که با هم از این خیابان‌ها و این فصل‌ها انتقام خواهیم گرفت ! طبیعت اما از دست‌های خالی ما قوی‌تر بود ! اون انتقامش را خیلی قبل‌تر از ما گرفته بود ، با نفرین ابدی ما به بغض ، به تنهایی ، به غم ! آه عزیزم ! زندگی گاهی چیزی به جز یک اجبار چسبناک و ناتمام نیست که نمیدانی باید چکارش کنی ! زندگی گاهی تکرار سمج و مهوع روزهاست وقتی که با تمام وجودت میخواهی همه چیز تمام شود ، مثل تو که تمام شده‌ای ! مثل آرزوها ، رویاها ، و خنده‌هایت که تمام شده‌است ! 

با همه ی اینها ، پاییز از راه خواهد رسید ، و ما در این نظاره پیر خواهیم شد ، و درد خواهیم کشید ، نه انقدر شدید که بمیریم ، انقدر جدی که شکنجه شویم ! و چه کسی میتواند به راستی اعتراف کند که در شکنجه‌ای دائمی بودن ، بهتر است از مردن ؟

۰ نظر

برای سقوط از پرتگاه باور !

 

« وقتی همه چیز مرا شکست داد ، باید کنارم می‌ماندی ، نه اینکه در میان آن‌ها باشی . »

۰ نظر

روز ناگوارم

 

گاهی حس میکنم که وزن قلبم چند کیلو شده ، ضربانش رو حس میکنم وبرام دردناکه 

بعدترش حس میکنم قلبم داغ شده و داره از تو میسوزونتم .

گاهی حس میکنم مغزم پر از شیشه خورده‌ست ، یا اینکه یه عالمه شیشه خورده دارن رو مغزم سابیده میشن.

گاهی حس میکنم یه میله‌ داغ از عرض داره به گلوم فشار میاره،دردش میزنه به زیر فکم ، به قفسه سینه‌م.

گاهی حس میکنم .... گاهی ... فقط گاهی !

۰ نظر

چاه عمیق سیاه

میم دیروز بهم گفت : میخوای کنسلش کنیم ؟ تو گفتی تو مودش نیستی

بهش گفتم من دوماهه که به شکل مستمر تو مودش نیستم ، و بنابراین فکر نمیکنم دیگه قرار باشه به مودش برگردم .

من دارم ادای زنده بودن در میارم ، دارم میکشم خودمو 

از درون ولی شبیه یه خونه ی متروکه ی پر از تار عنکبوتم 

یه خونه که ساکنینش رو دکوریا پلاستیک کشیدن ، رو مبلا پارچه سفید کشیدن ، و سالهاست که اونجا رو ترک کردن. همین الان اگه بهم بگی اگه از این کوچه بری میرسی به پایان این مسیر ، شک نکن اب دستمه میذارم زمین و میپیچم تو کوچه ! 

من اینجوریم که اوکی ، دیدیم همشو ، تهش کجاست ؟ 

نه که بخوام افتخار کنم به اینجوری بودنه ، یه چاه سیاه بود ، که بعضیامونو بلعید !

۰ نظر

در این جهان بزرگ

 

کاش کسی انقدر دوستت داشت ، که از جهان نترسی !

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان