تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

این شعر رو یه کاغذ نوشته شده بود،جا مونده وسط کتاب دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم

 

چشمان تو شبچراغ سیاه من بود

مرثیه‌ی دردناک من بود

مرثیه دردناک و وحشت تدفینِ زنده به گوری که منم ، من

.

.

بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریایِ شبچراغیِ خاطره‌ی تو را در کوفتگیِ روح خود احساس کنم

بگذار آتشکده‌ی بزرگِ خاموشیِ بی‌ایمانِ تو مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.

 

شاملو

۰ نظر

چرا اینهمه مدت نخوانده بودمت ؟!


کتاب رو همین حالا تموم کردم و دلم میخواد کسی من رو بغل کنه تا یک دل سیر گریه کنم . اما چون همچین کسی نبود ، اینجا مینویسم که کتاب رو همین حالا تموم کردم و دلم میخواد یک دل سیر گریه کنم ! 



روحت در آرامش اقای کن کیسی !

۰ نظر

ظهر دم‌ کرده‌ی تابستان


کتاب پرواز بر فراز آشیانه فاخته رو از کتابخونه مامانم برداشتم و دارم میخونم ، چاپ سوم کتابه برای سال ۶۳. ورق‌های کاهیش زرد شدن و بوی رطوبت و کهنگی این سالها تو بطنش نشستن ، یه سری از صفحه‌هاش پوک شده و پاره شده ، کتابش سنگینه ، یه جلد قطور آبی داره بدون هیچ طرح جلدی، در مجموع یعنی هیچ زیبایی و جذابیت بصری‌ای نداره ، اما شدیدا گیراست ، اونقدری که نمیتونم زمین بذارمش . اخرین کتابی که اینقدر جذبم کرده بود مادام بواری بود که فکر کنم تابستان پارسال خونده بودمش ، و حالا دوباره یک کتاب تونسته اینقدر منو جذب خودش کنه که اصلا متوجه نمیشم کی از صفحه‌ی ۱۵۰ رسیدم به ۱۸۴. کتابش سه برابر فیلمش خوبه و فکر میکنم این نظریه که یکی میگفت از کتاب خوب فیلم خوب درنمیاد و اگه فیلمی خوب بوده کتابش اونقدر نبوده کلا غلطه ! تو تمام بخش‌های کتاب،چهره‌ی جک نیکلسون رو میذارم برای شخصیت مک مورفی داستان و فکر میکنم چه انتخاب دقیق و بی‌نقصی . خلاصه که بینهایت دارم از خوندنش لذت میبرم توی این روزای گرم و مرطوب و شرجی.

۰ نظر

اندیشه‌یِ اکنون


دوستی با آدم‌ها ، وقت گذراندن با یک عده ، ازدواج کردن ، بچه‌دار شدن ، همه و همه برای من تداعی کننده‌ی یک عذاب ناتمام است . من دلم میخواهد تنها باشم . در این ساعت از این تاریخ، دلم میخواهد ساکن طبقه‌‌های آخر یک ساختمان بلند باشم ، روی بالکن خانه‌ام بایستم و به هیاهوی بیهوده‌ی آدمها،زیر پایم خیره شوم . به گروه‌های دوستیشان،به اعتمادهای کورکورانه‌ای که به رفاقت هم دارند ، به انتظار معجزه‌ای که از عشق دارند ، به شهوت دیده‌شدن ، مورد قبول بودن و دوست داشته شدنشان . من دلم میخواهد تنها چند ساعت از روزم را با شوخی و خنده با عده‌ای بگذرانم که هیچ تعهدی به هم نداریم ، هیچ انتظاری از هم نداریم ، حتی به هم قول نداده‌ایم که به هم خنجر نزنیم. از مفهوم کهنه و زنگارزده‌ی اعتماد دل بریده‌ام. و شب به جایی برگردم که کسی منتظر من نیست ،مثل هیچوقت که هیچکسی منتظرم نبوده . ذهنیت آدمها نسبت به مفاهیم از تجربیاتشان شکل میگیرد و تجربه‌ی زیسته‌ی من از دوستی ، عشق ، حتی آنچه از ازدواج کردن دیده‌ام چیست ؟جز تحمل رنجی دائمی ، جز صداهای جر و بحث، جز وارد شدن یک سیخ تیز در وسط یکپارچگی روحت ، درست آنجا که یک چیز سبز داشت جوانه میزند . آدم‌ها را میخواهم اما نه برای گرفتن دستی ، شنیدن کلامی از دوستت دارم ، برای هیچ چیز که ردی از وفا داشته باشد. میخواهم که آنها از مرز کمی شوخی و اندکی خاطرات خوش برای فقط چند لحظه،بیشتر به آنچه که منم نزدیک نشوند.میخواهم توی بالکن خانه‌ام ، به تنهایی فکر کنم که سخت است و ژرف ، و بی‌ادعا ، به انتظار فکر کنم که خائن است و به اعتماد که پایش میلنگد.


پی‌نوشت : تازه فهمیده‌ام چقدر آهنگ flying گروه آناتما را دوست دارم ، بعد از اینهمه مدتی که توی گوشی داشتمش.

۰ نظر

About beauty


چرا آدم وقتی خوشحاله خودش رو زیباتر میبینه ؟

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان