تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

که صدا باشی وسط یه دنیا سکوت


میخوام بگم که سکوت میتونه آدمو کر کنه وقتی دلت برای یه صدای آشنا تنگه ، و کسی بگه میفهمم که چی میگی،میخوام بگم که وقتی اینجا هم نبود تا بنویسم هیچکس و هیچجا نبود که منتظر حرف‌های من باشه،انگار که بیمخاطب ترین باشی،و کسی بگه میفهمم که چی میگی، میخوام بگم چقدر سخت بود این پاییز ، این سال که سه فصلش گذشت،که من هی دلم خوش بود که آینده قراره بهتر باشه و آینده سیاه وتاریک بود همیشه، میخوام بگم نمیخوام توی بیست و دو سالگی انقد تلخ شم که انگار منتظر اتفاق نوئی نیستم و کسی بگه میفهمم که چی میگی. من فقط دلم میخواد کسی صادقانه به من بگه میفهمم که چی میگی،این یعنی به حرفات فکر کرده ، یعنی به من فکر کرده،یعنی چیزایی که میگم رو برای یک لحظه حس کرده ! این حرف‌ها،این حرف ها که عطر گرم رفاقت و همدلی میده ، حرفایی مثه میفهمم ، مثه میدونم ، مثه تو فکرت بودم ، داره از ذهن من پاک میشه، تو این همه سکوت همیشگی


پی‌نوشت: همونجوری که تو اپیزود آخر چهرازی میگه : دلمان برای هر چیز کوچک ، چقددر تنگ است ...

۴ نظر

Landmark


در ان مرحله از بی اعتماد به نفسی، بی علاقگی به خود ، تنفر از زندگی،نارضایتی از شرایط، بلاتکلیفی محض، ترس از حال و آینده، حسرت نسبت به هرکسی و با خود گفتن : خوش بحال تو که ارزوی منو زندگی میکنی ، تردید و دودلی نسبت به برنامه‌‌م برای اینده، خستگی جسمی و روحی و تمام این کلمه‌های منفی جهان به سر می‌برم که احساس می‌کنم از حالا به بعد دو زمان در زندگی من وجود خواهد داشت: یا به این وضعیت منفور عادت خواهم کرد،یا باید خودم را برای همیشه نجات دهم ! این مرحله مرحله‌ی انتهایی تاریکی برای من است و بعد از ان یا باید نوری پیدا کنم و یا به تاریکی عادت ...

چقد سخته خودتو از چیزی برگردونی که سال‌ها بهش خو کردی

ادب پایداری!


یک:ساعت ۱۰:۱۵ تا ۱۱ تایم استراحت است ، من ساعت ۱۰:۲۰میرسم به سلف و روی یک صندلی لعنتی در یک گوشه‌ی لعنتی مینشینم و سرم را میکنم توی گوشی، پنج دقیقه بعد بقیه‌ی اعضای گروه سر میرسند و دورم را میگیرند . از ۱۰:۲۴دقیقه تا ۱۰:۵۸دقیقه که بلند میشویم به سمت بخش میرویم، دخترهای اطرافم،فقط و فقط،و فقط! حرف‌های بی‌سر و ته میزنند ! فقط و فقط و فقط راجب قیافه‌ی دیگران ، راجب روابط دیگران ، راجب وضعیت مالی دیگران، راجب شانس دیگران ، و هرچیز دیگر دیگران حرف میزنند و درهمه‌ی وراجی‌هایشان بوی گندی به مشام میرسم . باور نمیکنید که تحمل همچین ادم‌هایی چقدر سخت است ؟ وقتی پنج ساعت از هرروزت را بخواهی با ادم‌های ابکی بگذرانی که راجب دیگرانی حرف میزنند که از انها هم همینقدر ابکی ! من همیشه میخواستم فکر کنم که ادم‌ها هیجکدام "اونجوری" نیستند ، اما دست بر قضا بیشتر ادم‌هایی که دور و بر من جمع شده‌اند دقیقا "اونجوری" بوده‌اند. حالا این اونجوری میتواند خیلی جورها باشد و راجب هر دو جنس زن و مرد صادق باشد !


دو: بلند شدن از خواب برای من یکی از سخت ترین کارهای جهان است! وقتی از خواب بلند میشوم انقدری سطح دوپامین و سروتین در خونم پایین است که دچار افسردگی اساسی میشوم و هربار فکر میکنم اگر حمل اسلحه در ایران ازاد بود، زمانی که یک گلوله به مغزم شلیک میکردم،همین زمان از خواب بلند شدن بود! بلند میشود و به این نتیجه میرسم زندگی خیلی لعنتی و کوفتی است و تمام برنامه‌های روزم را در ذهنم کنسل میکنم و جان میکنم تا این هیولای سنگین را همراه پتو پرت کنم یک طرف و از تخت بزنم بیرون ! 


سه:بعد از ظهر خواب دیدم با غمگین ترین حالت ممکن از خانه رفتم بیرون و توی خیابان از فرط غصه نزدیک بود گریه‌ام بگیرد . ولی آدم‌های فوق‌العاده جلوی راهم قرار میگرفتند ، مثلا مسئول یک کتاب‌فروشی بزرگ از من خواست که در چیدن کتاب‌ها در قفسه کمکش کنم ، کلا که خواب فانتزی جالب انگیزی بود !


چهار:کتاب سفر به انتهای شب رو میخونم و حیف که نسخه‌ی چاپی کتاب رو پیدا نکردم و لذت بیشمار خوندش رو چندبرابر نبردم .


پنج:به تاریخ امروز توجه کرده بودید ؟ ۹۷۹۷؟ فردا هم ۹۷۹۸! 


هوم؟



آیا این انتظار زیادیست که آدم بخواهد یک نفر،تنها یک نفر در تمام این کره‌ی خاکی باشد که بشود دو کلام با او از چیزهایی که دلت می‌خواهد حرف برنی و بر تنهایی‌‌ات اضافه نکند ؟
۲ نظر

?Jealous or Mean


یکی از پرکاربردترین مکانیسم‌های دفاعی‌ ما آدم‌ها اینه که حس حسادت به دیگران رو با تخریب فردی که این حس رو تو ما ایجاد کرده،التیام ببخشیم . یکی نیس یادمون بیاره حسودی خیلی هم غیرعادی نیست،اما پست فطرت بودن افتصاحه ، حسود باشیم اما پست‌فطرت نه !

شما چطور؟اعتراف‌گونه‌ی چهارم


وسواس‌های ذهنی من روزبه روز شدیدتر و حادتر می‌شود. مثلا وسواس ذهنی من ادم مزخرفی هستم که هر پنج‌دقیقه یکبار میاد توی کله‌ام و میگوید: عجب آدم مزخرفی هستی الف! یا مثلا مقایسه کردن خودم با دیگران، من این روزها انقد رو به بدبختی شتابانم که حتی خودم را با ادم‌هایی که از شخصیت‌شان متنفرم اما خب دور‌و برشان شلوغ‌تر از من هست هم مقایسه میکنم و وسواس ذهنی شماره دو وارد سرم می‌شود که : هی الف ، اگه اینطوری بودی همه چی بهتر بود! وسواس ذهنی شماره سه چیزی نیست به جز گند زدی! هر حرفی میزنم بعد از اینکه ساکت میشم صدای نحسی درونم اغاز میشود که: بازم گند زدی! یا مثلا : کاش اینطوری میگفتم! یکی دیگر از این وسواس‌ها ، الان چی فکر میکنه راجب من ! حتی وقتی بیکار و بی صدا یک گوشه‌ای نشستم و خیره شدم به روبه رو، توی ذهنم فکر میکنم که ادم‌ها راجبم چه نظری دارن؟! به هیچ‌کدام از اعمال و نظرها و رفتارهایم انقدری ایمان ندارم که بگویم گور پدر ادم‌ها! دقیقا هم یادم نیست که این سیل افکار خود ناقص پنداری از کی و کجا به مغز من روانه شد و روز به روز بر استیصال و درماندگی من اضافه کرد! اعتماد و عزت نفس من شبیه قسمت بالای یک ساعت شنی دارد ذره‌های اخرش را طی میکند و هرروز علاقه‌ام را به خودم بیشتر از دست می‌دهم . و واقعا آدمی که نتواند خودش را دوست داشته باشد چطور می‌تواند زندگی را ، آدم‌ها را ، رنگ زرد درختان پاییزی را ، و هر چیز دیگری را دوست داشته باشد؟

۳ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان