تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

یک‌بار ماه‌ رو قسمتِ من کن

من تو رو خواسته بودم و خدا کاری نکرد ، من با تمام وجودم تو را خواسته بودم ، من سر هر یه آرزو کن ! چشمانم را بسته بودم و گفته بودم "تو" من سر تمام ۱۱:۱۱ دقیقه های ۳۶۵روز یک سال کذایی تو را آرزو کرده بودم ! من شمع کیک تولدم را فوت کرده بودم و توی قلبم گفته بودم تو ! و همان شب بود که عکس دست‌های تو در کنار دست‌های شخصی که از او عشق یاد کرده بودی را  لایک کرده بودم ! من گفته بودم تو ، با گریه گفتم تو ، با خنده گفتم تو !با دل پر گفته بودم تو! و خدا شنیده بود و خندیده بود و کاری نکرد ! حالا سه سال شده !سه سال گذشته و من هیچ چیز را با دل قرص از خدا نخواستم! یعنی خواستم ! پشتم گرم نبود اما ، دلم لرزیده بود که خدا به دلهای شکسته نزدیک بود به دل من اما نه ! 

وقتی تشخیص پاتولوژی ‌پدر بزرگ ، توده‌ی بدخیم پانکراس را کوبید توی صورتمان، من خواسته بودم که پدربزرگ نمیرد !از ته دلم از خدا خواسته بودم ! سه ماه بعد اما پدربزرگ را گذاشتیم کنار قبر مادر بزرگ و من صدایم دیگر به هیج جا نمیرسید!

هفته‌ی پیش با سین از دانشکده برمیگشتیم ، اهنگ هدیه‌ی سیاوش قمیشی را گذاشته بودیم و راهمان را انداختیم توی یک کوچه ی خلوت که با اهنگ بخوانیم : یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت. من گریه کردم و دوباره از ته دلم گفتم خدا ، اگه میخوای معجزه‌ای کنی ، الان دقیقا وقتشه !الان بهش نیاز دارم ! خدا معجزه‌ نکرد اما!


بعد چهلم پدر بزرگ لباس مشکی‌ام را که تا کردم گذاشتم توی کمد،گفتم خدا،نمیخوام حالا حالاها ازش استفاده کنم،میشه؟؟

خواسته بودم دلم قرص شود ، خواسته بودم دوباره پشتم گرم شود . امروز از کمد برش داشتم ، شوهر‌خاله‌ام تمام کرد !! شوهرخاله‌ با متاستاز توده‌ی بدخیم سرطان کلیه به ریه‌اش ، حالا تمام کرده!


و من برگشته‌ام سر خط ، من دوباره دلم میخواهد بگویم تو ، میخواهم دستانت را بگیرم و انقدر راه بروم که درد حل شود،میخواهم بغلت کنم قد تمام این سال‌های مزخرف و گریه کنم ، میخواهم آرزو کنم «تو» دلم اما دیگر به هیچ چیز گرم نیست...

۴ نظر
پرهـ امـ
۱۷ اسفند ۱۱:۵۸
تسلیت میگم..

پاسخ :

مرسی…
شما هم بستی وبلاگو ؟
محدثه //
۲۰ اسفند ۰۰:۴۸
خدا رحمتشون کنه..

پاسخ :

ممنون 
ستاره
۰۵ خرداد ۱۲:۵۷
تو با قلبِ ویرانه ی من چه کردی؟!

ساعت 11:11  منِ مجنون رو به قدر چندتا 365 روز سال آواره کرده... 

پاسخ :

دیگه با هیچ بهانه‌ای نمیتونم آرزو کنم .. همه ی بهانه‌ها برام مضحکه !
ستاره
۰۵ خرداد ۱۳:۰۰
رفتنهای جانگیر.. فرقی نمی کند از دنیایت رفته باشند یا از قلبت.. 



یک نیروی ماورائی عجیبی دیوانه وار دلِ آدم را قرص می کند.. به اینکه با تمام این صدا زدنها و نرسیدن ها هنوز آن ته ته های دلت منتظری برسد.. 

حتی اگر بمیرند.. نباشند و رهایت کنند.. 


یه جایی انگار این "تو" باید برسد به "من"

پاسخ :

ته دلت منتظری که برسد ... ولی هیچ وقت نمیرسد انگار ..
و این انتظار لعنتیِ تمام نشدنی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان