تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

ما خود شکسته‌ایم،چه باشد شکست ما!

 

این روزها به لطف قرص‌های ضداضطراب راحت‌تر میخوابم ، راحت تر بیدار می‌شوم و به تو فکر نمی‌کنم ، با رویاها فکر نمی‌کنم . تنها به خودم فکر می‌کنم و زندگی ، که چطور تمام این سال‌ها از دست‌های من گریخته بود و من ، فقط میخواستم آن را به چنگ بی‌آورم . چه تلاش بیهوده و چه خیال ساده‌دلانه‌ای . نه که بگویم آرامم ، یا حالم عمیقا خوب است ، که نیست . فقط سر شده‌ام ، نسبت به تمام این روزها و این احوال ناآرام و بی‌ثبات ، به حوادث شوم زمانه‌ی وحشی ما ، آرزوهایم که برآورده نکردمشان ، آدم‌هایی که به راحتی وارد زندگی‌ام میکنم ، و چه راحت‌تر از زندگی‌ام بیرون می‌روند. در مقابل همه‌شان سر شده ام . نگاه می‌کنم ، درد می‌کشم ، حرفی نمی‌زنم اما . بی‌باک‌تر شده‌ام ، حرف‌هایم را نمیخورم ، برای کارهای ساده‌ای که انجام دادنش را به تعویق می‌انداختم شتاب میکنم ، و زندگی ؛ این مقهوم غریب ، این تناقض آشکار دوست‌داشتنی_ هنوز معمای حل نشده‌ایست برای من . صبح‌ها می‌روم پارک ، کتاب می‌خوانم ، به اطرافم نگاه می‌کنم ، و منتظر نیستم . منتظر هیچ چیز نیستم . منتظر هیچ‌کس نیستم . من اینروزها سر شده‌ام . خودم را دارم ، و این تنها دارایی حقیقی من است . همینقدر زخمی ، تنها ، افسرده ، مضطرب ، ساده ، خیال‌باف ، خشمگین ، آرام ، دلتنگ و جستجوگر !

 

پی‌نوشت : برمیگردم به شهر لعنتی‌ام !

 

عنوان از سعدی ؛ با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی 

                       ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما 

۰ نظر

زمانه به هیچ نداده‌ست یاوری

 

این چرخ گردونم جز اینکه برین.ه به خوش خیالی‌ها و دلخوشی‌های ساده دلانه‌ی ما و از ما یه مشت روانیِ بی اعصاب بسازه هیچ لطف دیگه‌ای در حقمون نکرده . 

 

پی‌نوشت : نامجو میخونه !

۰ نظر

Over and over

 

فکرها توی سرم ، شبیه لباس‌ها تو ماشین لباس‌شویین موقعی که خشک‌کن میزنه ! میچرخن ، به اینور اونور میخورن، تند ، بی برنامه ، سرگیجه‌آور 

۰ نظر

چرا اینهمه مدت نخوانده بودمت ؟!


کتاب رو همین حالا تموم کردم و دلم میخواد کسی من رو بغل کنه تا یک دل سیر گریه کنم . اما چون همچین کسی نبود ، اینجا مینویسم که کتاب رو همین حالا تموم کردم و دلم میخواد یک دل سیر گریه کنم ! 



روحت در آرامش اقای کن کیسی !

۰ نظر

ظهر دم‌ کرده‌ی تابستان


کتاب پرواز بر فراز آشیانه فاخته رو از کتابخونه مامانم برداشتم و دارم میخونم ، چاپ سوم کتابه برای سال ۶۳. ورق‌های کاهیش زرد شدن و بوی رطوبت و کهنگی این سالها تو بطنش نشستن ، یه سری از صفحه‌هاش پوک شده و پاره شده ، کتابش سنگینه ، یه جلد قطور آبی داره بدون هیچ طرح جلدی، در مجموع یعنی هیچ زیبایی و جذابیت بصری‌ای نداره ، اما شدیدا گیراست ، اونقدری که نمیتونم زمین بذارمش . اخرین کتابی که اینقدر جذبم کرده بود مادام بواری بود که فکر کنم تابستان پارسال خونده بودمش ، و حالا دوباره یک کتاب تونسته اینقدر منو جذب خودش کنه که اصلا متوجه نمیشم کی از صفحه‌ی ۱۵۰ رسیدم به ۱۸۴. کتابش سه برابر فیلمش خوبه و فکر میکنم این نظریه که یکی میگفت از کتاب خوب فیلم خوب درنمیاد و اگه فیلمی خوب بوده کتابش اونقدر نبوده کلا غلطه ! تو تمام بخش‌های کتاب،چهره‌ی جک نیکلسون رو میذارم برای شخصیت مک مورفی داستان و فکر میکنم چه انتخاب دقیق و بی‌نقصی . خلاصه که بینهایت دارم از خوندنش لذت میبرم توی این روزای گرم و مرطوب و شرجی.

۰ نظر

About beauty


چرا آدم وقتی خوشحاله خودش رو زیباتر میبینه ؟

۰ نظر

پذیرش


حالا میفهمم که اولین قدم پذیرشه .باید دست از انکار کردن یا شماتت کردن خودت برداری.اشتباهتو با تمام زوایای تاریک و حتی شرم آورش قبول کنی، و اگه واقعا بابتش متاسفی ،آروم آروم شروع به اصلاح کردنش کنی. اما اول از همه،باید بپذیریش ،باید بذاری جلوت ، نگاهش کنی و باور کنی که مسئولیت این اشتباه با خودته .

۰ نظر

اما ۱۱:۱۱ دقیقه ساعت قشنگیست حتی اگر آرزویی نداشته باشی


چه فاصله‌ای افتاده بود بین من و آدم‌های این شهر . انگار هیچ آشنایی نداشتم و بیهوده توی خیابان راه میرفتم ، نرسیده به ایستگاه ماشین‌ها ماندم و فکر کردم چقدر دلم میخواهد با کسی تماس بگیرم و برایش حرف بزنم . دلم میخواست مقصدی غیر از خانه داشتم که به انجا بروم . جایی که کسی منتظرم باشد . هیچکس را نداشتم اما ، هیچجا را نداشتم . سوار ماشین‌های مقصد همیشگی‌ام شدم و توی راه به خیابان‌ها و مسیر تکراری هرهفته چهارشنبه ، ساعت هشت و ربع غروبم نگاه کردم و فکر‌های همیشگی‌ام را با خودم مرور کردم . اینها را نمیگویم که بنویسم غمگینم ، که بنویسم حالم خوش نیست . چون اتفاقا مدتیست احساس غمگین بودن هم ندارم . این هیچ جوری بودن بدتر است . اینکه معلق باشی . اینکه غمگین نباشی ، سرحال هم نه.اینکه دلت بخواهد حرف بزنی ، اما حرفی نداشته باشی ، اینکه بخواهی بنویسی ، اما ندانی چه چیزی را . دقیقا نمیدانم هدفم از ادامه دادن همین نوشته هم چیست، فقط دلم میخواست بعد از مدتی چیزی را برای آدم‌هایی غیر از خودم بگویم . چقدر توضیح دادن بعضی چیزها و بعضی حس‌ها سخت است . مثلا کاش میشد بنویسم که دقیقا این حال‌ لعنتی که با من است چیست . کاش میشد اینها را نوشت و به قضاوت شدن‌ها فکر نکرد . کاش میشد کلمه‌ی کاش را از زندگی‌ام پاک کنم . احساس میکنم که اگر به نوشتن ادامه دهم ، گریه‌ام خواهد گرفت ،پس بهتر است این نوشته‌ی بی اهمیت را همینجا تمام کنم. هیچوقت، انقدر بی هدف چیزی را سر نگرفته بودم و انقدر پراکنده چیزهایی را نگفته بودم که حتی اخرش به گریه برسم.


پی‌نوشت : چقدر خوبه که صدایی مثل محسن نامجو وجود داره

۰ نظر

Maybe


تا اینجا فقط 23سال و یک ماه و یک روزش بود . قطعا تا 30 سالگی روزهای بهتری هم خواهی داشت .

۰ نظر

چقدر؟


آدم باید چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اینو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم باید چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگی سیاه نیست درحالی که وسط تاریکی وایستاده! یجوریم که انگار رو لبه‌ی دره موندم و تکون که بخورم مقصدم مرگه . ولی نمیتونم از کنار پرتگاه بیام کنار. اونجا موندم و به خودم میگم که زندگی سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد میخوام که این حرف‌ها رو باور کنم . باورم میکنم . اما میدونی، من لب یه پرتگاه موندم که اگه یه آن پام بلغزه سقوط می‌کنم . باز تند تند به خودم میگم سیاهی رو باور نکن .. هرچیزی انگار که منو تکون میده تا پرت شم . هی با خودم تکرار میکنم که سیاهی رو باور نکن ، باور نکن ، باور نکن . آدم چقدر قوی باید باشه که جا نزنه ؟ تو راه برگشت به خونه اینو از خودم میپرسم ، تو آینه زل میزنم و اینو از خودم میپرسم ، موقع خواب اینو از خودم میپرسم . موندم لب یه دره و به خودم میگم سیاهی رو باور نکن ، اما آدم چقدر باید قوی باشه که سیاهی رو باور نکنه؟



۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان