تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

روحِ بزرگوارِ من !

از فردا صبح که بلند شدم میخوام روزی صدبار تکرار کنم برای دل خودت زندگی کن !برای دل خودت زندگی کن ! برای دل خودت زندگی کن !

اینجوری شاید یادم بمونه ، اون لحظه ای که کارهایی که دلم میخواد رو بخاطر نظر دیگران یا فکرشون بیخیالشون میشم رو انجام بدم ،

که وقتی بخاطر پسندیده شدن توسط بقیه سرپوش میذارم رو خودِ واقعیم ، اینکار رو نکنم .

از فردا باید روزی صد بار تکرار کنم به خودت احترام بذار به خودت احترام بذار به خودت احترام بذار

به تنها کسی که همیشه ی همیشه در تو وجود داره احترام بذار .

۳ نظر

The Shit that walk , speak and f..k you

کثافت برداشته کل جامعه رو 
نیاز نیست خیلی دقت کنی واسه دیدنش 
یکم خوب نگاه کنی بوش حالتو بد میکنه

و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

یهو میاد سراغت ، وسط خنده هات وسط حال خوبت یهو میبینیش که اون جلو خیره شده بهت . تنهایی رو میگم ! بی رحم تر از این حرفاست که به حس و حالت توجهی کنه . میاد و با یه لبخند ژکوند خیره میمونه تو چشمات و به این نتیجه میرسی که هیچ چیز دلگرم کننده ای نبود تو زندگیت ! و یک لحظه از تمام آدمهای دور و برت منزجر میشی و از خودت بیشتر از همه ، خیلی بیشتر از همه . من تنها چیزی که میخوام اینه که یک نفر ، حداقل یک نفر باشه که این نقاب خوشی رو از صورت من برداره و روح غمگین منو ببینه ! بعد بگه که من به اندازه ی کافی خوب هستم برای بودنش ، که من یادم بره تمام شکست هام رو ، تمام آدم های رفته ی زندگیم رو ، تمام گند زدن هامو . و بغلش کنم و گریه کنم ، به اندازه ی تمام بیست و یک سال زندگیم ... که نه شاید فقط به اندازه ی هفت-هشت سال گذشته ای که بخاطر میآورم . که گریه کنم و زار بزنم توی بغلش ، بعد شاید تمام میشد این حال های بد همیشگی ...

تمام امروز این شعر فروغ پیچ میخورد توی سرم :

نمیتوانستم

دیگر نمیتوانستم

صدای پایم از انکار راه بر میخاست

و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار

و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت با دلم میگفت

نگاه کن

تو هیچ گاه پیش نرفته ای،تو فرو رفته ای ... "

پی‌نوشت : میگن امشب شب آرزوهاست!یاد سالهای پیش میوفتم و آرزوهام ! میترسم دیگه آرزو کنم ...

۱ نظر

خسته تر از اونم که از جاموندن بترسونی منو !

امروز هم مثل روزهای پیش 12:30 از خواب بلند شدم ! و این برای ادمی که کلی مقاله برای ترجمه و جزوه برای تکمیل و کنفرانس برای اماده کردن داره و از همه ی اینها مهم تر هفته ی اول بعد از عید چندتا امتحان میان ترم داره که هیچ کدومش رو بلد نیست خیلی بده و خجالت اوره ! هرروز گوشی رو میذارم روی زنگ که صبح زودتر بلند شم ولی  هربار زنگ میزنه من خواموشش میکنم و به خوابیدن ادامه میدم . امروز صبح که روی تخت داشتم با عذاب وجدانم برای خوابیدن مبارزه میکردم فکر کردم که واقعا تعطیلات به من نیومده و زندگی من باید همونجوری شلوغ و پر از کلاس و باشگاه و ... باشه چون به بالافاصله بعد از یه روز بیکاری عذاب وجدان سراغم میاد و اینکه با اینهمه کار نکرده چه کنم؟ و بعدش این اومد تو ذهنم که هفته ی دیگه با این ساعت های فیزیولوژِیک به هم ریخته باید چیکار کرد ؟ اما خب همه ی اینها نتونست باعث بشه که بلند شم و با تمام علاقه ای که به دراوردن خودم از این شرایط بطالت داشتم اما هیچ انرژی برای بلند شدن از تخت تو خودم ندیدم و واقعا متوجه نمیشم اینهمه بی انرژی بودن از کجا میاد اونم تو روزهایی که با مهمونی و بخور و بخواب به سر میشه !

گفتم مهمونی !! چرا تموم نمیشن این مهمونی ها واقعا؟ یک سیکل تکراری توی همشون انجام میشه . هی باید بگی که بابا بخدا من خونه ی قبلی خوردم دیگه اینجا نمیتونم و اونا هی بگن که بخور بخور و فکر کنن تو داری تعارف میکنی ! یا مثلا ساعت 1 شب که میخوای خداحافظی کنی و برگردی خونه میگن کجا اخه فردا که تعطیله ؟ و حالا بیا و اینها رو توجیه کن که بابا خوابم میاد یا فردا کلی کار دارم !! اینه که ترجیح میدی بشینی همونجا و در و دیوارو تماشا کنی و تو دلت به خودت و زمین و زمان فحش بدی جای اینکه بخوای قانع شون کنی که بذارن بری !

به هرحال خلاصه ی مطلب اینکه با تمام وجود خواهان برگشتن زندگی به روال قبلی رو داریم اگرچه اصلا دلم نمیخواد کلاس ها و کاراموزی هام شروع شه که پشت بندش سروکله زدن با همکلاسی های خوددرگیر هم شورع میشه ولی خب از این همه بطالت عذاب وجدان دارم و حالم در شرف بهم خوردنه:/

۱ نظر

مازوخیسمِ درون !

باید اعتراف کنم که به شکل مازوخیسم وارانه و احمقانه ای ، همیشه از افرادی که به هر طریقی به من ابراز علاقه کردند بدم آمده و چندشم شده !! نه اینکه از اولش بدم بیاد ، حتی اگه قبلش از طرف یه بت بسازم و خیلی خیلی هم ازش خوشم بیاد، ولی به محض کوچکترین تغییر رفتار و یا هرچیزی که بفهمم برای نزدیک تر شدن یا صمیمی تر شدن با من انجام شده ، ازش متنفر میشم و ازش فاصله میگیرم !! و مطمئنم ادمی هم که الان بهونش کردم و مثلا میگم که عاشقشم !! بخاطر اینه که هیچ وقت ابراز علاقه ای بهم نکرد و همیشه تو مرتبه ی بتی خودش برام موند !! ولی از وقتی یادم میاد همینجوری بودم ! حتی اگه با کسی صمیمی باشم و دوستیمون معمولی باشه ولی وقتی متوجه میشم که ممکنه از دوستی معمولی به سمت رابطه ی غیر دوستی بره ، رفتارم تغییر میکنه و از اون ادم فاصله میگیرم !

شاید این از اونجا میاد که برای من همیشه همه چیز از دور قشنگ بوده و تا بهش رسیدم و نزدیکش شدم قشنگیش رو از دست داده یا دیگه از چشمم افتاده ! شایدم واسه اینه که به قول یکی از دوستام من ادم کمالگرای مطلقی ام و ترجیح میدم یچیزی نباشه تا اینکه بخواد با نقص باشه !

به هرحال ، خیلی ویژگی مزخرفیه ! و در واقع من خودم هم نمیدونم چی میخوام !! به خودازار ترین حالت ممکن !

۱ نظر

آخرین سنگر سکوته ! بهترین سنگر سکوته

در مقابل بعضی آدم ها باید سکوت کرد ، اینا در مقابل فهمیدن مقاومت میکنن ، اینا نمیخوان که بفهمن!اگه میخواستن کتاب میخوندن ، اگه میخواستن انقدر عین خاله زنک ها غیبت نمیکردن، همه چیزو مسخره نمیکردن .

میدونی به یکی میگی فلانی اسم بچشو گذاشته فلان ! میگه اخه اینم شد اسم ؟

عکس عروس بهشون نشون میدی میگه چه لباس زشتی چه مدل موی زشتی

و همینجوری راجب همه ی مسائل ... اگه یکی پیدا شه به اینا بگه دوست عزیز تو خودت چی هستی که همه ی ادم ها رو مسخره میکنی؟؟...

کاش ما ادم ها بفهمیم که اظهار نظر راجب همه ی مسائل ، حق مسلم ما نیست !!

۲ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان