تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

کلافگی


هرشب بیدار میمونم و به آینده فکر میکنم ، از آینده وحشت میکنم و بعد برای به خواب رفتن جون میکنم و حدود 4 صبح به خواب میرم و توی خواب با خواب ها و کابوس های درهم و برهم و تو در تو دست به یقه میشم و حدودای 11 و نیم یا دوازده ظهر از خواب بلند میشم و باز هم انگار که اصلا نخوابیده باشم . 

هرروز چندید و چند بار میام اینجا و ارسال مطلب جدید رو میزنم و چند خط مینویسم و بعد انصراف رو میزنم و میام بیرون . 

توی سرم ، مثل یه انباری شلوغه که وسایل ها روی هم افتادن ، تا میخوای یچیزی رو برداری ، یه وسیله ی دیگه میوفته ، همینقدر شلوغ و بی برنامه.

وایستادم یه جا و میخوام ببینم سه سال بعد ، چهار سال بعد ، ده سال بعد چی اومده به سر من و آرزوهام؟ 

یبار استادمون ازمون پرسید برنامتون برای آینده چیه ؟ من هنوز نمیدونستم که میخوام توی این شهر بمونم یا طرحم رو جای دیگه بزنم ، برای تکون خوردن از در خونمون تا یه استان اونور تر هم نمیتونم رو پس انداز خودم حساب کنم و باید از مامانم پول بگیرم ، بعد میخوام برم یه شهر دیگه ، با حقوق دوسال طرحم کرایه خونه و پول کلاس زبان بدم و بعد دوسال هم تازه اونقدری پول داشته باشم که بتونم از ایران برم !! این ارمانی ترین تصوریه که دارم ولی تا میخوام دلم رو گرم کنم به این رویا، واقعیت شبیه مشت میخوره تو صورتم ، واقعیت بی رحمی که میگه با دوسال حقوقت اگه هم از تموم خرجای دیگه بزنی اخرش شاید بتونی پول بلیط هواپیما و پول وقت گرفتن برای سفارتت رو خودت بدی ! راه بعدی اینه که همینجا بمونم ، توی این رشت لعنتیه غمگین ، با بیمارستان های پر از بدبختی و کمبودش ، دوسال بمونم توی همین شهر و از بیمارستان برگردم همین خونه و باز هم از خودم هیچ استقلالی نداشته باشم ... اینجوری شاید بشه پول بیشتری کنار گذاشت . ولی موندن ، موندن توی این شهر ، با همین آدم های همیشگی ، با خیابون های تکراری برای من شکل یه کابوس تموم نشدنیه. شاید الان با خودتون بگین چه دغدغه های بیخودی ، شاید مسخرم کنین ولی اینا واقعا برای من مسئلن ، وقتی بدون اینکه برای این انتخاب های مهم اماده ت کنن ازت انتظار دارن بهترین راه رو برای آینده انتخاب کنی ، تمام انتخاب های من همینطور کورکورانه بود ، از روی خستگی از شرایطم به چیزایی رو انتخاب کردم که حالا از همشون پشیمونم . کاش میشد برگشت ، کاش میشد از انتخاب های غلط برگشت و به هیچکس هیچ توضیحی نداد .

دلم آدم های تازه میخواد، آدم هایی که رابطمون رو از هیچ شروع کنیم ، حتی اسم هم رو ندونیم و از اینجا شروع کنیم که اسمت چیه؟؟ آدمهایی که هیچی از هم ندونیم و هیچ پیشفرضی از هم نداشته باشیم ، دلم میخواد با آدم های جدیدی که از تجربه کردن چیزهای تازه نمیترسن برم سفر، برم کوه ، بریم و فقط توی خیابون راه بریم ، دلم حرف های جدید میخواد، ارزوهای جدید ، دلم میخواد یکی از آینده ای که برای خودش تصور میکنه برام بگه و من از اینهمه امیدش به آینده دلم گرم شه ، من دلم تازگی میخواد ، تازگی ، نه تنهایی و رکود و تکرار . 


پی نوشت : میشه اگه میخونینم یه علائم حیاتی از خودتون بذارین که بفهمم واسه خودم حرف نمیزنم ؟؟ از سکوتی که همیشه میکنین واقعا ممنونم ولی الان واقعا نیاز به صدا دارم ... اگه هم نمیخونین که هیچی ، حداقلش میفهمم که اینجا هم دارم تو سرم حرف میزنم .

۹ نظر
پرهـ امـ
۱۵ دی ۱۵:۳۸
:-)

پاسخ :


مرسی،همینم خوبه 
محدثه //
۱۶ دی ۰۱:۳۱
میفهمم چون خودمم ازین دغدغه ها دارم. اینکه ازین شهر برم... مستقل بشم، شیوه ى زندگیم رو خودم انتخاب کنم، روى پاى خودم وایسم، براى چیزایى که میخوام زحمت بکشم و بدستشون بیارم.
منم درگیرم با پس اندازم، با شرایط زندگى توى یه شهر دیگه، اینکه میشینم هرجور حساب میکنم و میسنجم، باز دست و پام میلرزه واسه رفتن..
امشب زده بودم بیرون، ساعتها توى خیابون رانندگى میکردم و نمیفهمیدم من توى این شهر چیکار میکنم اما باز ترسیدم.
اینا واقعیتیه که باهاش کلنجار میرم.
اما تصورم از آیندم؛ یه زندگى آروم توى یه آپارتمان کوچیک توى شهرى که دوست دارم. کارم مشخصه، همه چى داره طبق برنامه پیش میره، بعد از چندسال کار و زحمت و تحمل سختیا بالاخره به یه ثباتى رسیدم و شاید دارم به این فکر میکنم که الان اگه دلم هنوزم بخواد میتونم از این کشور برم...

پاسخ :


کاش انقد واقعیت و چیزی که دلمون میخواد با هم در تناقض نبود . مثلا بجای اینکه همه چیز انقد مثل مانع عمل کنه واسه رسیدن به خواستت یکم کمک میکرد تا راحت تر شه شرایط.

امیدوارم چند سال دیگه انتقام این سردرگمی‌ها رو از زندگی بگیریم با رسیدن به چیزی که حالمون باهاش خوب باشه.
محدثه //
۱۶ دی ۱۳:۲۴
واقعا کاش... کاش این به در و دیوار زدنا نتیجه بده.
منم امیدوارم :)

پاسخ :


^__^
محدثه //
۲۲ دی ۱۷:۳۸
سلام عزیزم..
روزت مبارک :x 

پاسخ :

سلام:) مرسی،
ممنونم که بیادم بودی عزیزم:* 
محدثه //
۲۲ دی ۲۰:۱۶
خواهش میکنم ^_^ 

پاسخ :

:))
ستاره
۲۵ دی ۰۸:۳۸
هرچی از شلوغی این روزها و ماه ها بگم کم گفتم.. خیلی وقته دنبال فرصتم بیام اینجا و هوای بودنت رو نفس بکشم.. امروز به هر طریقی شد اومدم.. الان میرم سطر به سطر و کلمه به کلمه دلت رو بخونم و نفس بکشم عطر احساست رو دخت رح.ای عزیزم 

پاسخ :

ستاره، چقدر خوشحال شدم کامنتتو دیدم و چقدر خوشحالترم که هنوز من و اینجا رو یادت نرفته:)) [قلـب]
ستاره
۲۵ دی ۰۸:۴۴
آدمای جدید خوبن.. خیلی .. به شرطی که آدمای جدید آدمای خوبی باشن.. میدونی خیلی سخته بعد تجربه و شکست دوباره یه آدم جدید با یه غم تازه وارد زندگیت بشه.. به نظرم بهتره ا زخودت شروع کنی.. خودت آدما رو تشویق به سفر کنی.. به کوه به گردش... 
در مورد آرزوهات.. کاملا بهت حق میدم با توجه به شرایطی که هست.. 
ولی تصور من همیشه از شهر رشت یه شهر با بارونهای نقره ای که فوقالعاده زیبا و شاعرانه بوده.. 
برای تغییر هیچ وقت دیر نیست.. 
تو دختر بااراده ای هستی.. و مطمئنم به آرزوهات میرسی.. تلاشت ستودنیه عزیزم

پاسخ :

به قول یکی که میگفت خودت واسه بقیه ، یکی از اونایی باش که دوست داری دور و برت باشن :)

به تجربه‌ی آدمه خب ، شاید اگه بجای اینهمه خاطره‌ی بد و تنهایی و قدم زدن با دل شکسته توی این شهر و باروناش خاطره‌هاب بهتری داشتم، علاقم بهش بیشتر بود .

ستاره هربار که برام کامنت میذاری ، بهم انگیزه میدی و حالمو خوب میکنی . برای حالِ خوبت دعا میکنم 
ستاره
۲۵ دی ۱۰:۰۰
بعد این روزای سخت.. گذروندن وقتم اینجا کنار تو.. با گوش دادن به این شاهکار گیتار کلاسیک و خوندن دلنوشته هات واقعا دلنشین بود برام...



فانتزی قشنگی بود چیدن کتاب توی قفسه های کتابخونه.. دوست داشتم تصورش رو


انیمشین co co محشر بود.

گتسبی بزرگ.. من اول کتابش رو خوندم.. و بعد فیلمش رو دیدم.. کتابش خیلی خیلی خیلی زیباتر از فیلمش بود.. من حتی توی بعضی صفحات کتابش با خوندنش گریه کردم.. 
کتابای خوبی معرفی کردی.. 
رنج های ورتر گوته.. و مادام بوواری .. حتما اکه بتونم تهیه می کنم و شروع به خوندنش میکنم.. 

دختر حوا.. خواستم بگم.. درسته خیلی زندگی سخت و سخت تر شده.. ولی واقعا لحظاتی که میام اینجا حال دلم خوب میشه.. بمونی همیشه.. و به آرزوهات برسی... 

درسته چند روزی از روز پرستار گذشته ولی بارم بهت تبریک میگم.. 

من مطمئنم تو به آرزوی  32 سالگیت میرسی.. به تمام اونچیزی که تصور کردی.. فقط دست از تلاش برندارد و امیدت رو از دست نده.... 

پاسخ :

برای منم این لحظه‌هایی که  نشستم و حرف‌هات رو خوندم خیلی دلچسب بود عزیزم ، ممنونم که وقتتو گذاشتی:)

ممنونم ازت ^_^ :*

منم برات بهترین حس‌ها و شادترین حال‌ها رو ارزو میکنم ، امیدوارم زندگیت آروم و اونجوری که دوست داری باشه.

همچنان مرسی از تو و حرف‌های قشنگت 
life around me
۲۶ دی ۱۳:۵۷
سلام...من خواننده ی همیشگی نیستم اما الان که کشیکم و اتفاقا تازه از بخش برگشتم پاویون این پستت رو خوندم و باهاش همذات پنداری کردم...الان درصد زیادی از جوون های ما این دغدغه ی مشترک رو دارن!

من هم دلم میخواد با تعدادی آدم جدید از صفر شروع کنم...از صفر صفر...

پاسخ :

سلام ، خدا قوت .

شاید چون آمادگی انتخاب‌های بزرگ رو برای زندگیمون نداریم ، یا چون اینجا هیچچیز قابل اعتماد نیست و نمیشه پیشبینی کرد و واسش برنامه ریخت هممون یجور موندیم تو بلاتکلیفی و دو دلی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان