یه ماه بین دو ترم تعطیلیم (البته دقیق تر بخوام بگم یه ماه و یه هفته و سه روز که خوب یه هفته و سه روزش تموم شده) بله ، یه ماه و یه هفته و سه روز از محیط بیمارستان و دانشگاه علوم پزشکی لعنتیه گیلان و دانشجوهای عجیب غریبش و بیمارهاش دورم ، و این دلیل خوبیه برای روحیه داشتن ، برای این حس شاید کاذب که به سوی آیندهی روشن و جذابی درحال حرکتم. این روزا با توجه به آرامشی که دارم مدام به دانشجوهای رشته های دیگه فکر میکنم ، به دانشجوهای فنی،به بچههای هنر ، به آرامش زندگیشون ، به دوریشون از خون و خونریزی و سوزن و ست پانسمان و زخم دیابتی و بوی عفونت و استفراغ و محتویات معده و... . به نگذروندن جوونیشون توی محیطهای مسخره_از هر نظر مسخرهی_ بیمارستانها .. و هی فکر میکنم چی شد که علوم تجربی؟؟ چی شد پرستاری؟؟ من باید هرروز صبح از جلو مجسمهی فردوسی دانشکدهی ادبیات تهران رد میشدم و میرفتم سر کلاس و خودمو پشت سنگر ادبیات و کتابهای نظامی و سعدی و شاهنامه و ... مخفی میکردم! اینجوری که هرروز صبح با یه کوله بار افسردگی پاشم برم تو محیطی که افسردهترم کنه ،شاید حتی منشا تموم حالهای بدم باشه ... اینجوری اشتباهه واقعا !
پینوشت: آهنگ dance me to the end of love گوش میکنم و به این شعر صالحی فکر میکنم که "بالاخره ما هم روزی به دلخواه خود زندگی خواهیم کرد"
اما اگه اون روز هیچوقت نرسه چی ؟