تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

و شب هنوز هم گویی ادامه ی همان شب بیهوده است *

یعنی قشنگ به جایی رسیدم که تموم کسایی که برام عزیز بودن رو هی با حرفام ناراحت میکنم، هی باهاشون جرو بحث میکنم ، هی تن صدام از دستم در میره ، وسطاش هم یهو به خودم میام و فکر میکنم که میدونی اگه اینم از خودت برنجونی میشه چندمی؟ یا یچی میخوره وسط مغزم که : اگه اینم دیگه سراغت نیاد و این دایره ی روابطتت که با  سرعت کوچیک و کوچیک تر میشه ، به هیچ برسه چی؟ در نتیجه سکوت میکنم ، یا اخرش مجبورم از طرف عذر خواهی کنم ، حتی از ترس تنها نشدن اگه تقصیر من نباشه هم مجبورم بگم که متاسفم که اینجوری حرف زدم :/ حالم از این شخصیت ترسو و عصبی خودم که یجورایی در تناقضن باهم و هی گند میزنن بهم میخوره ! دلم میخواد که وسط داد و بیداد های مدام اینروزا و اعصاب خوردم یکی بزنه تو گوشم ! اره واقعا لازم دارم یکی بزنه تو گوشم و بعد بگه بفهم که یه روز همه چیز درست میشه! الان که اینو گفتم یهو بغضم گرفت چون با خودم فکر کردم که این که انقد اینروزا عصبی ام و زود جوش میارم در حالی که شخصیت واقعیم اینجوری نیست نشونه ی اینه که چقدر همه چیز داره بد پیش میره ، چقدر چی فکر میکردم و چی شده ! و واقعاااا چقدر همه چیز یهو از دست من در رفت ! که من الان معلوم نیست واسه انتقام از کی میخوام انقدر به همه بتوپم ... فک کنم بازم نتونستم منظورمو درست بگم !

*عنوان از فروغ 

۱ نظر

میروی و گریه می‌آید مرا !*

داشتم فکر میکردم یه صندلی بذارم جلوی در زندگیم و بشینم رفتن آدم‌ها از زندگیم رو نگاه کنم . رفتن اونایی که یجوری اومدن که قرار نبود هیچ وقت برن ، اونایی که میگفتن من که همیشه هستم ،تو بمون !  من دوران دبیرستان یه دوستی داشتم که اتفاقا خیلی تو دوستی مخلص هم بود . من که زیاد اهل من بمیرم تو بمیری نیستم ولی اون بود . میگفت دوست دارم تا اخر زندگی همیشه دوست بمونیم ( ترجیحا از این قول‌ها به کسی ندین چون تجربه ثابت کرده همین قول خودش تاثیری بر کوتاه کردن مدت دوستی داره !) اره داشتم میگفتم ، خلاصه این که دقیقا از بعد تموم شدن دبیرستان من این دوستمو دیگه ندیدم ، میشه نزدیک ۴سال! تولد به تولد به هم پیام میدیم و تبریک میگیم ! 

یه دوست دیگه ای هم داشتم که سر جریانی که در واقع خودش باید بدهکار میشد ، طلبکار شد و از بهمن ماه تقریبا از اون هم خبری ندارم ! گویا رفت جزو گروه دوستی های تولدی ! 

کی بود ؟ کی بود که میگفت دنیا جای اومدن نیست ، واسه رفتنه !!؟ راست میگفت ! حیف که اسمشو یادم نیست ، خوب چیزی گفته بود  . کی میدونه تا چندسال دیگه چندنفر دیگه از اونایی که قرار بود بمونن از زندگیمون برن و آدم های جدید بیاد جاشون ! گفتم ادم جدید ! امروز که رو اُپن نشسته بودم به مامان که داشت گردو هارو واسه فسنجون له میکرد گفتم: دلم آدم جدید تو زندگیم میخواد ، یجوری همه برام تکراری شدن . با خنده گفتم البته ، ولی راس گفتم ، الانا فقط از زندگیمون آدم میره ، آدم جدید ؟ نه فعلا فقط ریزش داریم .

* عنوان اهنگی با صدای همایون شجریانه ، گوش کنید اگه نشنیدین :)

۵ نظر

ای روزهای خوب که در راهید؛

سهیل نفیسی داره تو گوشم میخونه :

«من بهارم تو زمین 

من زمینم تو درخت 

من درختم تو بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه »

فکر میکنم دوست داشتم که کسی بود که این جمله ها رو این وقت شب براش بفرستم ، بیشتر دوست داشتم کسی بود که لیاقت شنیدن این جمله هارو داشت .

بعد یادداشت های گوشیمو باز میکنم و مینویسم : بالاخره ما نیز روزی به دلخواه خویش زندگی خواهیم کرد، شکل یه برگ تازه جوونه زده هم میذارم اخر جمله .

به جمله نگاه میکنم و لبخند میزنم ، یه لبخند از ته دلم ، به لبخند واقعی واسه آدمی و آرزوهای دور و دیرش:)

سهیل نفیسی داره میگه :

«تو بزرگی مثل شب 

خود مهتابی تو اصلا 

خود مهتابی تو»


۱ نظر

Delusion !

ساعت دو شب تو خونه ی ساکت و تاریک نشستم دارم روان شناسی میخونم واسه امتحان فردا . رسیدم به بخش هذیان ( باور اشتباه به دلیل استنباط غلط از واقعیت بیرونی)

بعد انواع هذیان ها یکیش هذیان کنترله که فرد فکر میکنه افکار و احساساتش توسط نیروی خارجی کنترل میشن

اینکه فرد فکر میکنه افکارش رو یکی از بیرون توی ذهنش میکاره !!

الان قشنگ حس فیلم جنایی دارم حتی میترسم از اتاق برم بیرون مسواک بزنم !!!

پی نوشت : بخش توهمش وحشتناک تره !

توهم منفی : با وجود محرک اما فرد ان را احساس نمیکنه ! مثلا با اینکه شخص به میز نگاه میکنه اما ان را نمیبیند !!

نکنه یکی الان جلومه من نمیبینمش :O

۱ نظر

من آرزوها و فکر ها و رویاهایم را راس ساعت نه گذاشته ام دم در .



مگر چقدر میشود رویا بافت و برای تمام اتفاق هایی که پیش نمی آیند انتظار کشید ؟ من از سال ها پیش شروع کرده بودم و مشکل همینجا بود ! من از سال ها پیش شروع کرده بودم یه رویا بافی های طول و درازم 

و برای همین در همین اول جوانی ام که باید بی پروا عاشق شوم ، بی پروا اطمینان کنم و بی پروا شکست بخورم ، دست و پایم گیرِ رویاهایم اند . 

من از همان چند سال پیش قید تمام رویاهایم را زده بودم و برای هیچ مناسبت و روز و بهانه ای ارزویی نداشتم که بخواهم منتظر برآورده شدنش بنشینم و تو نمیفهمی منظورم را وقتی میگویم منتظر هیچ چیز و هیج کس نیستم و نشسته ام که مرگ من را در اغوشش فشار دهد .

 تو نمیفهمی و میگویی افسرده شده ام ، میگویی باید بروی مشاوره ! اما کاش میشد به تو بگویم که رسیدن به این حقیقت اصلا افسرده ام نکرده . فقط توان انتظار را از من گرفته . از من که دلم با هیچ دوستت دارمی نمیلرزد که جواب همه ی شان را با مرسی میدهم . 

از منی که هی خواسته ام و هی نرسیده ام 

هی خواسته ام و نشده ! 

از من که نمیدانم چرا هر بار به هرچیزی فکر کردم یک جور دیگر اتفاق افتاد 

و من هیچ بلندگویی نداشته ام که صدایم را به گوش هیچ آدمی برسانم . و فرصتی نبود ، فرصتی نیست برای امثال من که انقدر حرف توی سینه ی مان تلمبار شده که حتی نفسمان سخت بیرون می آید . 

حالا نشسته ام و خیره شده ام به کتاب حافظ : ما ازموده ایم در این شهر بخت خویش 

و به رفتن فکر میکنم . که همه چیز را ، همه ی برنامه هایم را ، همه ی کارهای نیمه کاره ام را زمین بگذارم و بروم به  جایی که هیچ کس منتظرم نباشد . 

و میدانم ، میدانم جای خالی ادم هایی مثل من توی این شهرِ مسخره حس نمیشود ! توی شهری که گوش کوچه هایش از ناخن های کاشته و تاریخ عمل بینی و ماشین های مدل بالا کر است . و چقدر جای خالی تو ... جای نبودن تو داغ میگذارد روی دل من .

-بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش-

من ارزوها و فکر ها و رویاهایم را راس ساعت نه گذاشته ام دم در ! و حالا سبک بال تر از همیشه به رفتن فکر میکنم . رفتن به جایی که هیچکس منتظرم نیست ، مثل اینجا که هیچکس ندید که چشمم به راه این همه نیامدن ، سفید شد و کور شد و دلم مرد .

پ‌ن:این پشت سر هم پست گذاشتن رو خودم هم دوست ندارم .

۱ نظر

هی شماهایی که ازدواج می کنید !

یکجوری ازدواج کنید که سال های بعد اگر خواستید بچه ی تان را تربیت کنید اگر پسر بود بگویید شبیه پدرت باش و اگر دختر بود بگویید شبیه مادرت باش ، با افتخار !

نه اینکه وسط دعواهایتان بگویید بچه ی توئه ، با مثلا :تو تربیتش کردی ،یا حتی مفتضحانه تر : بچه رم عین خودت کردی .

در غیر این صورت غلط میکنید که ازدواج میکنید ! غلط میکنید که فکر میکنید همدیگر را دوست دارید !

پی نوشت: در این پست استثنائا ، غلط کردن در معنیِ اشتباه کردن به کار رفته .

۲ نظر

برادرم خسرو

فیلم برادرم خسرو را ببینید ، همه ی کسانی که مثل من معتقدید آدم های دیوانه به اسم سالم جامعه را پر کرده اند و به سالم ها برچسب دیوانگی میزنند ، همه ی کسانی که مثل من معتقدید یک آدم به دست اطرافیانش کارش به قرص و درمان های روانپزشکی میرسد ، بروید سینما و فیلم برادرم خسرو را ببینید .
من عجیب از دیدن این فیلم لذت بردم ... طوری که حتی برایم مهم نبود سه تا دختری که چند ردیف پشتم نشسته بودند دقیقا به کجای فیلم میخندیدن ؟ و ان گروه پسر و دخترهای ردیف کناری برای چی یکی یکی بلند میشوند و هی میروند بیرون و دوباره با خنده ی بلند برمیگردند،دم به دقیقه !و اصلا اینکه چرا وقتی سالن بغل فیلم نهنگ عنبر را نمایش میدهد اینها امده اند این سالن ؟
پی نوشت : اخرین باری که از دیدن فیلمی در سینما لذت بردم ، ابد و یک روز بود ، عید ۹۵ . اما فکر کنم ان هم کمتر از دفعه بود .




۰ نظر

پرتو

خب 
فکر کردم وقتی همیشه میام و از گله هام مینویسم ، بی انصافیه که حس خوب رو ننویسم و ثبتش نکنم .
از دیروز تا امشب به دو تا از خواسته هام رسیدم، اولیش که تقریبا یه ارزو بود و تو پست ارزوهای نه چندان بزرگ گفته بودم . برادرم به مناسبت تولدم کتاب کلیدر رو - هر ده جلد رو - برام گرفت ، و بسی خوشحال و شعف ناک شدیم واسش=))
اما دومی ، ارزو نبود ، بیشتر تصور یه اتفاق خیلی بعید بود که صبح برای چند لحظه بهش فکر کردم-بدون اینکه حرفی راجبش به کسی بزنم - و بعد از ظهر در کمال ناباوری اتفاق افتاد . البته اتفاقش تاثیر خاصی تو زندگی من نداشت ولی همین که تصورم به حقیقت پیوست برام هیجان انگیز بود :)
همین، فعلنم نشستیم و به قول حافظ ستاره میشمریم  تا که شب چه زاید باز :)
پ‌نوشت: ایام فرجه را به بیهوده ترین حالت ممکن سپری میکنیم ، به بهانه ی اینکه : تولدم بود =)
۲ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان