تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چه بیهوده انتظاریست ...

پشت میز نشسته 

به روزهای نیامده فکر میکنم 

نگاهم از پنجره میگذرد

و مثل کبوتری زخمی به پرواز در میآید 

کمی دورتر

در چاه دودکش کارخانه ای سقوط می‌کند

آیا در این دنیا خبر خوشی نیست 

که مرا خوش‌حال کند ؟!

+ رسول یونان 

پ‌ن: در این دنیای خراب شده ، واقعا چیزی نیست که من رو سر ذوق بیاره ؟

کاش میشد برای یک امروز ، قرضت میگرفتم

امروز را باید میبودی ، امروز که توی آن بخش کوفتی با یک پسر نوجوان 15 ساله که خودکشی کرده بود و در آن وضعیت گریه آور روی تخت انتهای راه رو افتاده بود و با دست و پای شل و وارفته و دهان و  چشم های باز معلوم نیود به چی نگاه میکرد ! و استاد داشت با اصطلاحات مزخرف پزشکی اش میگفت که برنمیگردد و درد را میشد توی چشم های مادرش دید رو به رو شده بودم باید میبودی که غروب میرفتیم توی سراشیبی خیابان معلم قدم میزدیم و آرام میگرفت این بغض وحشیِ توی گلویم .

امروز باید میبودی ، امروز که توی کلاس دانش خانواده حرفهای استاد رفت سر تنوع طلبی مرد ها و من با شنیدن حرف های پسرهای کلاس پتک بود که فرو میخورد توی سرم که چه مذکر هایی اطراف من را پر کرده اند ... باید میبودی که میرفتیم کافه ی مورد علاقه ام و چای میخوردیم و من گرم میشد دلم که تو هستی ...

امروز را باید میبودی ، امروز غمگین که خبر مرگ آن بازیگر پر کرده اینترنت را ، و راستش خود ان بازیگر خیلی برایم مهم نبود ، دلم گرفته که چرا وقتی زندگی انقدر کوتاه و مزخرف و اعصاب خورد کن است ما آدم ها مهربان تر از این نمیشویم پس ؟؟

امروز کذایی را باید میبودی ، که پشت تلفن میپرسیدی حالت خوبه ؟؟ و من میگفتم نه .. خوب نیستم ... یه امروز رو واقعا خوب نیستم ...

امروز  را که این جمله ی داستایوفسکی که : "دلم میخواهد حداقل یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم ." دارد توی سر من میتازد باید میبودی ...

نمیدانم بعد تر ها چطور میخواهی این همه نبودنت را جبران کنی

راستش اصلا نمیدانم میتوانم برای اینهمه نبودن ببخشمت یا نه ؟؟؟

و الان ابی دارد میخواند : "مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس که خواب و بیداری من هر دو شکنجه بود و بس ... "و من واقعا گریه ام گرفته به حال ان پسربچه ی 15 ساله ، به حال مادرش ، به حال خودم و به حال این دنیا ...

۱ نظر

گاهی آدم همینقدر تنهاست


آنونس فیلم رگ خواب رو دیدین ؟؟توی بیشتر پیج های معرفی فیلم اینستاگرام گذاشتن، گاهی آدم انقدر تنهاست که میشینه کامنت های زیر  این انونس رو میخونه و به اونایی که زیرش با یه علامت قلب  تگ شدن حسادت میکنه !

۱ نظر

جای اغوشت وسط اینهمه تنهایی خالیه !

چند روز پیش به یکی از دوست هام که اتفاقا جنسیت هم مذکر بود گفتم دلم میخواد اگه عاشق شدم تو اولین قرارمون بغلش کنم گریه کنم ! با شوخی گفت من حاضرم تو بخش بغل کردنش کمکت کنم ! خب خندیدیم و با شوخی حرف منم فراموش شد ! اما بعدش کلی فکر کردم که چرا گفتم عاشق بشم ؟ چرا مثلا نگفتم اره بمون بغلت کنم و گریه کنم ؟ و به این نتیجه رسیدم مهم اغوش نیست ، مهم عشقه ... عشق باید باشه ، عشق میتونه حالمون رو خوب کنه ...

و اون چیزی که این روزها جاش خیلی خالیه ، عشقه !

پی نوشت : من وقتی پر حرف میشم ، یعنی دلم گرفته ، یعنی دلم خیلی گرفته

۲ نظر

و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

یهو میاد سراغت ، وسط خنده هات وسط حال خوبت یهو میبینیش که اون جلو خیره شده بهت . تنهایی رو میگم ! بی رحم تر از این حرفاست که به حس و حالت توجهی کنه . میاد و با یه لبخند ژکوند خیره میمونه تو چشمات و به این نتیجه میرسی که هیچ چیز دلگرم کننده ای نبود تو زندگیت ! و یک لحظه از تمام آدمهای دور و برت منزجر میشی و از خودت بیشتر از همه ، خیلی بیشتر از همه . من تنها چیزی که میخوام اینه که یک نفر ، حداقل یک نفر باشه که این نقاب خوشی رو از صورت من برداره و روح غمگین منو ببینه ! بعد بگه که من به اندازه ی کافی خوب هستم برای بودنش ، که من یادم بره تمام شکست هام رو ، تمام آدم های رفته ی زندگیم رو ، تمام گند زدن هامو . و بغلش کنم و گریه کنم ، به اندازه ی تمام بیست و یک سال زندگیم ... که نه شاید فقط به اندازه ی هفت-هشت سال گذشته ای که بخاطر میآورم . که گریه کنم و زار بزنم توی بغلش ، بعد شاید تمام میشد این حال های بد همیشگی ...

تمام امروز این شعر فروغ پیچ میخورد توی سرم :

نمیتوانستم

دیگر نمیتوانستم

صدای پایم از انکار راه بر میخاست

و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار

و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت با دلم میگفت

نگاه کن

تو هیچ گاه پیش نرفته ای،تو فرو رفته ای ... "

پی‌نوشت : میگن امشب شب آرزوهاست!یاد سالهای پیش میوفتم و آرزوهام ! میترسم دیگه آرزو کنم ...

۱ نظر

ما برای کی داریم زندگی می‌کنیم؟

امروز وسط بخش ، وقتی دست مریض رو گرفته بودم و داشتم آنژیوکت رو وارد رگش میکردم ، و اون داشت درد میکشید، اونور تر یه خانومی بی دلیل داشت گریه میکرد و اتاق بود عرق و ادرار میداد ، دلم خواست برم آموزش و انصراف بدم ، بدون اینکه به کسی توضیح بدم بدون اینکه کسی توبیخم کنه ، دلم خواست انصراف بدم چون حس کردم اصلا دلم نمیخواد یه روز دیگه وسط اجتماع دکترها و پرستارها و بیمارها باشم !

۳ نظر

کسی باید دلش برای آدم تنگ شود

شما میدانید وقتی چند ساعت موبایل و تلگرام و این کوفت ها را چک نکنید و بعد از چندین و چند ساعت که نگاه میکنید هیچکس نبوده باشد که بگوید خرت به چند یعنی چه ؟؟

باید یکی دلش برای آدم تنگ شود ، باید کسی باشد که بهت زنگ بزند و بگوید چرا نیستی؟؟چرا یه ماهه تو اینستا پست نذاشتی ؟ 

وقتی عکس پروفایل تلگرامت را گذاشتی absolute loneliness کسی بلافاصله بهت پی ام بدهد که مگه من مردم که تو تنها باشی؟؟

باید یکی برنامه هایش را بخاطر حال بد شما کنسل کند و بیاید ببینتتان .

اینها اصول اولیه ی خوشبختیه، و ما که همچین کسی را نداریم ، دلمان قد یک اقیانوس بزرگ و پوستمان مثل کرگدن کلفت شده !! 

+پست شده از زیر پتو .

۲ نظر

سعدیِ دلتنگ

"گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی"

حس میکنم سعدی در زمان سرودن این بیت تمام بغض های دنیا را توی گلویش داشته و بعد از نوشتنش هم چند ساعت گریه کرده بوده .
۱ نظر

چهرازیا

پس کدوم رنگا قراره حال مارو خوب کنن؟

۰ نظر

نوازش

کاش کسی بود که از چشم های ما بخونه که از این زندگی خسته ایم

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان