تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

اینجا برای من همه‌اش تنهاییست ، همه‌اش تنهاییست برای من ...تنهایی *

 

بهش گفته بودم میشه تنهاییمو ازم بگیری؟

این ذهنیت کلا اشتباهه ، مگه میشه تنهاییت رو ازت بگیرن ؟ انگار که خودت رو از خودت جدا کنن !  

اون گفته بود باشه ! ولی هربار من تنهاتر میشدم ! هرروز بعد از سلامش و هرشب بعد از خداحافظی . 

بعدش رفت ... و من فهمیدم هیچکس تنهایی هیچکسو ازش نمیگیره ! اصلا نبایدم که اینجوری باشه ، یا بخوای که اینجوری باشه!

هرجایی که خواستی از تنهاییت فرار کنی بیشتر حس تنها بودن میکنی ! اون جلوتر از تو اونجا نشسته ! اصلا چرا میخوای از تنهاییت فرار کنی؟مگه ادم از خودشم فرار میکنه؟

 

 

* پی‌نوشت : عنوان از شروع کتاب فلسفه‌ی تنهایی لارس اسونسنه ، جمله‌ش از مونداگه ، من مونداگو نمیشناختم ، ولی عجب جمله‌ای !!

۱ نظر
رازی --
۰۵ خرداد ۱۲:۳۳

کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند

همچو ما باهمانِ تنهایان... 

احمد شاملو

پاسخ :

تنهایی در جمع ، در تن‌های تنهایی .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان