تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

که در نشیب جاده‌های بی‌سوارم

 

خونه برای من شده شبیه خوابگاه ، که از بیمارستان برگردم ، بخوابم ، دوباره بیدار شم و برم بیمارستان . شیفت‌های ترکیبی داره پدرمو در میاره ، هیچ قوتی برام نمونده که به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم ، به گرانی بنزین ، به آینده‌ی نابود شده، به هیچ چیز. غروب با نفس تنگی از خواب بیدار شدم و درحالی که روی تختم نشسته بودم و تلاش میکردم که یه دم عمیق بکشم ، تو تاریک روشن اتاقم به این فکر کردم که چرا باید سهمم از سال‌های جوونیم ، افسردگی و خستگی باشه.چرا نباید کوچک‌ترین زمانی برای کارهای مورد علاقم داشته باشم .

قراره سه تا طرحی‌هامون رو تمدید نکنن ! نمیدونم این ایده به ذهن مبارک کدوم آدم شکم سیری رسیده . اگه اونا تمدید نشن، ما فقط چهار نفر میمونین . چهارنفری که همینطوریشم تو هر ماه چندتا شیفت صبح/شب،عصر/شب و صبح/عصر میدیم . اگه اون سه تا هم برن ما باید توی بیمارستان بمیریم . دیگه حتی زمانی برای نفس کشیدن نخواهیم داشت . چطور میشه با چهار نفر برای یک بخش برنامه‌ی ماهیانه چید؟؟ 

از اینکه اینهمه تو سرمون میزنن و ما نمیتونیم اعتراض کنیم خسته‌م ، از این وط/ن متعفنِ شوم و نحس خسته‌م. 

 

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان