تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چقدر رویایِ قرنِ دیگرم خوشبختی‌ست*


دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همه‌ی زندگی‌شان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت می‌کنند. من با چشم‌های گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروخته‌اند؟ کتاب‌ها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکری‌هایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای دیگری که یک روز با عشق میخری تا خانه بسازی، تا مامن بسازی برای خودت و دلهره‌ها و نگرانی‌هات را نام میبردم و میپرسیدم که حتی گلهایشان را؟؟ ان شب را مثل باقی غصههایمان که لباس خنده و شوخی تنشان میکنیم تا زیر ابهتشان له نشویم گذراندیم . بعدترش دلم گرفت ولی . دلم گرفت از اخبار تلویزیون و صورت بی‌تفاوت گوینده‌ی خبر صدای امریکا . از لبخند‌های توی صورت سیاستمندان .. از تمام چیزهایی که یکروز با عشق خریده‌ بودی که در و دیوار پناه گاهت را تزئین کنی . بعد یکروز همه‌ی انها را میفروشی و فکر میکنی که باید بروی و جای دیگری دنبال پناهگاه و مامن بگردی .. چون و‌ط‌ن دیگر حتی نمیتواند پناهت دهد و سیاست یک چیز بی‌رحمِ کثیف است که به عشق‌ها و دلگرمی‌های تو فکر نمیکند


*عنوان بخشی از شعر بیژن نجدی

۰ نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان