تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

وقتی …

وقتی دور و بر ادم های خاص نمایِ فیک انقدر شلوغه که حتی وقت ندارن تو آینه به قیافشون خیره شن و فکر کنن من چقدر اَدام ! یا مثلا فکر کنن من چقدر از شعار هایی که میدم فاصله دارم! جامعه روز به روز جای غیرقابل تحملی واسه زندگی میشه .

‌پ.نوشت: میدانید چی میگم ، نه؟

۰ نظر

برادرم خسرو

فیلم برادرم خسرو را ببینید ، همه ی کسانی که مثل من معتقدید آدم های دیوانه به اسم سالم جامعه را پر کرده اند و به سالم ها برچسب دیوانگی میزنند ، همه ی کسانی که مثل من معتقدید یک آدم به دست اطرافیانش کارش به قرص و درمان های روانپزشکی میرسد ، بروید سینما و فیلم برادرم خسرو را ببینید .
من عجیب از دیدن این فیلم لذت بردم ... طوری که حتی برایم مهم نبود سه تا دختری که چند ردیف پشتم نشسته بودند دقیقا به کجای فیلم میخندیدن ؟ و ان گروه پسر و دخترهای ردیف کناری برای چی یکی یکی بلند میشوند و هی میروند بیرون و دوباره با خنده ی بلند برمیگردند،دم به دقیقه !و اصلا اینکه چرا وقتی سالن بغل فیلم نهنگ عنبر را نمایش میدهد اینها امده اند این سالن ؟
پی نوشت : اخرین باری که از دیدن فیلمی در سینما لذت بردم ، ابد و یک روز بود ، عید ۹۵ . اما فکر کنم ان هم کمتر از دفعه بود .




۰ نظر

پرتو

خب 
فکر کردم وقتی همیشه میام و از گله هام مینویسم ، بی انصافیه که حس خوب رو ننویسم و ثبتش نکنم .
از دیروز تا امشب به دو تا از خواسته هام رسیدم، اولیش که تقریبا یه ارزو بود و تو پست ارزوهای نه چندان بزرگ گفته بودم . برادرم به مناسبت تولدم کتاب کلیدر رو - هر ده جلد رو - برام گرفت ، و بسی خوشحال و شعف ناک شدیم واسش=))
اما دومی ، ارزو نبود ، بیشتر تصور یه اتفاق خیلی بعید بود که صبح برای چند لحظه بهش فکر کردم-بدون اینکه حرفی راجبش به کسی بزنم - و بعد از ظهر در کمال ناباوری اتفاق افتاد . البته اتفاقش تاثیر خاصی تو زندگی من نداشت ولی همین که تصورم به حقیقت پیوست برام هیجان انگیز بود :)
همین، فعلنم نشستیم و به قول حافظ ستاره میشمریم  تا که شب چه زاید باز :)
پ‌نوشت: ایام فرجه را به بیهوده ترین حالت ممکن سپری میکنیم ، به بهانه ی اینکه : تولدم بود =)
۲ نظر

در آستانه ی بیست و دو سالگی

امروز که دراز کشیده رو تخت و خیره به سقف داشتم به مامان میگفتم به شوخی به مامان میگفت خب حست چیه که یه دختر 22 ساله داری؟ بعد یه لحظه با خودم فکر کردم که 22 سالگی چقدر زیاده !

اره 22 سالگی زیاده نسبت به حرکات بچگانه ی من ! نسبت به اینکه هنوز فکر مردم چقـــــدر برام مهمه ! که چقدر هنوز بچگانه خودم رو ندیده میگیرم ! هنوز عین یه دختر بچه واسه انجام کارهام دنبال یه حامی میگردم که پشتم باشه .

بعد فکر کردم من به اندازه 220 سال غصه خوردم اما حتی به اندازه 10 سال از عمرم رو زندگی نکردم و این یعنی شکست ! باید یه فکری واسه خودم کنم !

راستش رو بخواین تا حالا هیچ وقت از زیاد شدن سنم نترسیده بودم اما امروز دلم لرزید . شاید بگین حالا کو تا پیر شدن !! ولی وقتی امروز داشتم با خودم فکر میکردم که چرا اصلا توی این 22 سال حس رنگی و هیجان و کنجکاوی  تجربه نکردم و همش ترسیدم ! همش به دهن مردن نگاه کردم و از قضاوت شدن ترسیدم  و همش خواستم عادی و معمولی باشم ، و نفهمیدم چجوری 22 سال شد ! پس ممکنه خیلی سریع تر از این به خودم بیام و ببینم شده سی سالم و همین جایی هستم که الان بودم . و این ترسناکه ، واقعا ترسناکه .

روز تولدم همیشه یه روز عجیب بوده برام ! از شب قبلش هر سال ساکت میشم و میرم تو فکر ، هرسال برای خودم نامه مینویسم ، راس ساعت دوازده فال حافظ باز میکنم و از این کارها که ادم ها واسه دلخوش کردن خودشون میکنن، اما میدونم ، میدونم که همه چیز به خود ادمه با این که بیشتر اوقات اینو یادم میره .

بخوام رو راست باشم با خودم ، 21 سالگیم رو به مزخرف ترین حالت ممکن گذروندم، پر از سکون و غم و دلتنگی ...

باید کلی تلاش کنم تا بتونم بسازم خودمو ، یجور که سال دیگه این موقع بتونم به سالی که گذشت افتخار کنم و حداقلش از بیخودی گذشتن زندگیم انقد به دلشوره نیوفتم .

پی.نوشت : حس الانم : یه حس بین شادی و دلتنگی و ارزو و دلشوره و ...


۲ نظر

فراموش کارانِ دوران

امروز توی تاکسی ، صدای خانمی که دو نفر اونور تر ازم نشسته بود و داشت با موبایل حرف میزد رو که شنیدم ، هی با خودم فکر کردم چقدر این صدا واسم اشناست !!! من این لحنو کجا شنیدم ؟؟
تا وقتی که داشت پول رو به راننده میداد ، از نحوه ی کرایه دادنش و کلاس کاریش - متاسفانه یا خوشبختانه همونجور که تو چندین پست قبلی گفتم به این مقوله خیلی اهمیت میدم ، یه جور شخصیت باکلاس و باپرستیژ-
فهمیدم کیه ! معلم ریاضی دوم راهنماییم . از همون لحظه تا حالا دارم فکر میکنم که اسمش چی بود ؟ ولی یادم نمیومد ، و این درحالیه که یه زمانی بهترین معلمم بود و خیلی دوسش داشتم .
بعد فکر کردم چند سال دیگه ، چهارسال،پنج سال،ده سال دیگه ، چی به سرمون میاد که اسم ادمهایی که امروز دوسشون داریم رو فراموش میکنیم ؟ چیزایی که این روزا برامون انقد مهمه ، چی میشه که تبدیل به هیچی میشن !

۰ نظر

پوف !

خب ، به هرحال تو زمانه ای زندگی میکنیم که طرف از حقوق شهروندی صحبت میکنه درحالی که هنوز نمیدونه که نباید قاشقی که از دهنش در اورده رو بزنه تو کاسه ی خورشت یا سالاد یا هر چیزی که برای استفاده ی جمعه ! در حالی که این از ابتدایی ترین مراحل احترام به حقوق دیگرانه !

پ‌نوشت: وقتی هم بهشون میگی میگن وای چقد وسواس داری ، انقد مثبت نباش :/

۲ نظر

من به یک نفر از فهمِ اعتماد محتاجم !

من میبازم ، من خورد میشم هر روز ، توی خودم

من هرروز که چشمانم به اینه میخورد خورد میشوم ، هر روز که چشمم به دست هایم میخورد خورد میشوم .

من هر روز ، چند بار ، چندین هزار بار میمیرم و خورد میشوم و خودم را میگذارم دم در !

من هر ساعت ، چندین بار تمام زندگی ام و عقاید و افکار و انسانیتِ بیخود خودم را بالا میآورم .

با سرعت 1000 کیلومتر بر ساعت به نابودی نزدیک میشوم .

به اینکه :

هی ، راستش رو بخوای تو هیچی نیستی !

تو، تو یه احمق جامع و کامل هستی

تو و عقایدت یه اشغال به تمام معنایین

تو اشتباهی ، همه ی مردم درستن

انقدر گه زدی به زندگیت که تمامش بو گرفته .

راستش

من همین الان ، همین الان دوباره یادم امد که به هیچ دردی توی زندگی ام نخوردم و مطلقا به هیچ چیزی که دوست داشته ام نرسیدم .

همین الان دوباره یادم امد که یکی باید بیاید به من یاد اوری کند تو به اندازه ی کافی خوبی ، درسته که با این خطوط قرمزی که برای خودت مشخص کردی گند زدی به جوونیت ولی خب ، واقعا خوبی .

یادم امد که بطری انگیزه ام خالی شده و یکی باید بیاید و از من تعریف کند ، از من و حرف ها و افکارم ... از من که توی 21 سالگی به اندازه ی یک ادم 70 ساله غم ریخته توی قلبم

و بگوید :  اصلا گور بابای تمام انهایی که هر روز با حرف ها و حرکات و کارهایشان میرینند توی حالت ، من هستم !

پی.نوشت : عنوان از سید علی صالحی ست

پیشنهاد : آهنگ شال _ از گروه The Waysِ سابق یا همان کاوه افاق


۱ نظر

از چشم هایی که هیچ وقت به شما خیره نمیشود

دیروز که وارد باشگاه شدم منشی گفت : عزیزم روز ثبت نامه !

و من تازه متوجه شدم که اول خرداده !

خرداد ، ماه تولدم !

بعد فکر کردم چیزی باید توی دلتان مرده باشد که یادتان برود ماه تولدتان را ، که یادتان برود لحظه شماری کنید برای شب تولدتان ، که از لیست ارزوهایتان بگردید و مهمترینش را برای قبل از فوت کردن شمع کنار بگذارید ! چون ارزوی پارسال و دوسال پیشتان عین یک داغ نشسته وسط سینه یتان ! چون شب تولدت پارسالتان را یادتان نرفته که توی دلتان چه ارزویی کردید و شمع ها را فوت کردید ! پنج دقیقه بعد مهر ابطال اروزی تان را به چشم دیدید !

یک چیزی باید توی دل ادم مرده باشد که آدم دیگر به هیچ مناسبتی ، هیچ ارزویی نداشته باشد

که وقتی غروب توی خیابان صدای اذان را میشنوید ، دلتان بخواهد زار بزنید که چرا ، چرا ارزوهای دل من ، جوانه نزده ، خشک میشوند ؟؟

پی نوشت :

لبخند بزن  و امیدوار بمان ، به روزی که نخواهد آمد .

#معین_دهاز

۰ نظر

به آقای استادـ درس دانشِ خانواده

اقای استادِ ناگرامی ، راستش را بخواهید چندش اور ترین استاد درس های اسلامی ای بودید که تا به حال داشته ام . چون سعی میکردید عقاید کهنه و تعصبی تان را پشت ظاهر مثلا امروزی و حرف های جوان پسندانه پنهان کنید ، اما گاهی که حواستان نبود ، چهره ی واقعی تان را لو میدادید .

مثلا ان روز که داشتید میگفتید خودارضایی حرام است ، اگر روزی دیدید میل جنسی خیلی خیلی در وجودتان غلیان کرد و تاب تحمل و شرایط ازدواج نداشتید ، بروید صیغه کنید !! و پشت بندش هم گفتید که پسرتان در دوران دانشجویی گفته بود که میخواهم یک دختری را برای مدتی صیغه کنم و شما بهش گفته بودید من بهت پیشنهاد نمیکنم اینکار را بکنی اما اگر واقعا میخواهی راهنمایی ات میکنم ! به جای اینکه بزنید توی دهنش ، دلم میخواست دست بلند میکردم و میپرسیدم اگر دخترتان میگفت میخواهم بروم صیغه شوم ، همینجور روشن فکرانه جوابش را میدادید ؟؟

و اینکه دلم میخواست بهتان بگویم خ و د ا ر ض ا ی ی سگش شرف دارد به صیغه و این مسخره بازی ها ! که چرا همیشه میخواهیم با اسم گذاشتن روی کارهای غیرانسانی ، عادلانه جلوه بدهیمشان ؟

و یا روزی که گفتید ، 99% مشکلات در زندگی زناشویی ریشه در بستر دارد . و بقیه ی چیزها که مثلا رفتارش رو نپسندیدم بهانه است !!

میدانید با این حرفتان کل شعور و انسانیت و همه ی ابعاد وجودی انسان را زیر سوال بردید و رسما گفتید که حتی اگر یک احمقـ به تمام معنا هستید ، سعی کنید یک شریک جنسی خوب باشید که طرفتان از شما راضی باشد ! و چقدر دلم میخواست بگویم پس  پ و ر ن ا س ت ا ر ها باید خیلی در زمینه ی زندگی مشترک موفق باشند چون در تامین نیاز های بستر چیزی کم ندارند !!


و یا روزی که از دوبرابر بودن دیه ی مرد به زن حمایت کردید !!

و یا هزارتا رفتار دیگرتان ، که چقدر به زور تحملتان کردم توی کلاس ، چقدر ...

دیروز که گفتید خب امروز اخرین جلسه ی کلاسمان هست ارزو کردم دیگر هرگز نبینمتان ... نه شما را و نه امثال شما را که متسفانه پر کرده اید این جامعه را .

و بیچاره مغز های ما ، که ارام و بی صدا ، به اسمِ درس ها و واحد های اجباری ، توی کلاس های امثال شما ، شست و شو داده می شوند .

۳ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان