تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

شب ، شب ، همیشه شب

کاراموزی چهار هفته ی اولم افتاده شیفت عصر ، از عصرکاری بدم میاد،از کلاس های عصر بدم میاد ، از هرکاری که از صبح شروع نمیشه بدم میاد ... چون نمیدونم صبحشو چجوری بگذرونم . یه حالت بلاتکلیفی مزخرفی دارم .

صبح پا میشم و میرم دوش میگیرم بعد میام میشینم صبحونه بخورم ، مامان میگه دیشب خواب منو دیده  ، خواب دیده یه ازمون مهم دارم و دارم از استرس می میرم ...

و مامان هی تو خواب به یکی میگفته که دخترم داره از استرس میمیره ... میخندم ، بهش نمیگم که مامان دخترت واقعا داره میمیره ، از استرس از ترس از تنهایی . و کاش واقعا بمیره ، کاش تموم شن این شبها .

ناخن هامو کوتاه میکنم چون بخش نوزادان نباید ناخن ها بلند باشه ، از دستم با ناخن کوتاه بدم میاد .... همه بهم میگن دست های قشنگی داری با انگشت های کشیده

من اما هردفعه که دست هامو میبینم غمگین میشم ... دست های من به چه دردی میخوره وقتی هیچ وقت دست های تورو نگرفته ؟؟

خیره میشم به عکس پروفایلت ... حالم از خودم بهم میخوره ، حالم از تو بهم میخوره ، حالم از همه ی دنیا بهم میخوره ...

از اینهمه رخوتی که افتاده تو جونم ، که نمیذاره به هیچ کاری برسم .

دیگه باید کم کم پاشم و لباس بپوشم ، کرم پودر بزنم به صورتم و یه رژ رنگ لب بزنم به لب هام ، مداد سیاهمو بکشم زیر چشم هام و بعد یه لبخند تحویل خودم بدم تو ،همونی که باید تا اخر شب تحویل بقیه ی ادم ها بدم و حالم از این نقاب سرحالی هم بهم میخوره ....

و تو مقصر تمام این حال های بد منی ...

۲ نظر

کسی که با اهنگ های شاد بغض میکرد

آنکه با آهنگ پپرونیِ بمرانی بغض میکرد و به زور جلوی اشک هایش را میگرفت ، من بودم

۱ نظر

دو قطبی های بیچاره

فکر میکنم اگر یک ادم معروفی میشدم ، مثلا نویسنده ای شاعری چیزی ، ویکی پدیا توی اسامی افراد مشهورِ مبتلا به اختلال دوقطبی ، اسم من را هم زیر اسم صادق هدایت و مرلین مرنرو مینوشت !
۰ نظر

زندگی آدم را به هیچ ورش نمیذارد عزیزم !

من خودم این قانون را میدانم که توی دنیا نیابد منتظر باشی کسی بیاید و حالت را خوب کند و مثلا منتظر اتفاق خوب نباشی و خودت اتفاق خوبت را بسازی

اما گاهی وقتها خیلی خسته تر از اینم که حتی بخواهم حالم را خوب کنم  و ترجیح میدهم به غمگین بودن ادامه دهم .

پی نوشت: و شب هی ادامه داشت .... تمام نمیشد

۰ نظر

قصه ی همیشه تکرار

امروز اکانت اینستاگرامم رو موقتا دی اکتیو کردم و بعد مدت ها رفتم بلاگفا و به وبلاگم سر زدم . اولین پست هام ، نظرها ، ادم هایی که یه مدت میخوندنم و یهو غیبشون زد.

حتی یاد اون پست هام که بلاگفا به طور ناگهانی قاطی کرده بود و همشون رو پاک کرد .

دلم خواست دوباره برگردم به نوشتن ... به وبلاگ نوشتن ولی نه تو جایی از رونق افتاده ای مثه بلاگفا.

این که باید اینجا رو با اونهمه خاطره تعطیل کنم و بیام از اول شروع کنم هم برام ناراحت کنندست اما چیزی رو که نمیشه اینکار کنم که چقدر به یه وبلاگ دوباره برای نوشتن نیاز دارم .

کاش اینجا موندگار شیم ما نامتعادل ها

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان