کاراموزی چهار هفته ی اولم افتاده شیفت عصر ، از عصرکاری بدم میاد،از کلاس های عصر بدم میاد ، از هرکاری که از صبح شروع نمیشه بدم میاد ... چون نمیدونم صبحشو چجوری بگذرونم . یه حالت بلاتکلیفی مزخرفی دارم .
صبح پا میشم و میرم دوش میگیرم بعد میام میشینم صبحونه بخورم ، مامان میگه دیشب خواب منو دیده ، خواب دیده یه ازمون مهم دارم و دارم از استرس می میرم ...
و مامان هی تو خواب به یکی میگفته که دخترم داره از استرس میمیره ... میخندم ، بهش نمیگم که مامان دخترت واقعا داره میمیره ، از استرس از ترس از تنهایی . و کاش واقعا بمیره ، کاش تموم شن این شبها .
ناخن هامو کوتاه میکنم چون بخش نوزادان نباید ناخن ها بلند باشه ، از دستم با ناخن کوتاه بدم میاد .... همه بهم میگن دست های قشنگی داری با انگشت های کشیده
من اما هردفعه که دست هامو میبینم غمگین میشم ... دست های من به چه دردی میخوره وقتی هیچ وقت دست های تورو نگرفته ؟؟
خیره میشم به عکس پروفایلت ... حالم از خودم بهم میخوره ، حالم از تو بهم میخوره ، حالم از همه ی دنیا بهم میخوره ...
از اینهمه رخوتی که افتاده تو جونم ، که نمیذاره به هیچ کاری برسم .
دیگه باید کم کم پاشم و لباس بپوشم ، کرم پودر بزنم به صورتم و یه رژ رنگ لب بزنم به لب هام ، مداد سیاهمو بکشم زیر چشم هام و بعد یه لبخند تحویل خودم بدم تو ،همونی که باید تا اخر شب تحویل بقیه ی ادم ها بدم و حالم از این نقاب سرحالی هم بهم میخوره ....
و تو مقصر تمام این حال های بد منی ...