من وضعیت آدم بی پولی رو دارم که هربار از جلوی کتاب فروشی رد میشم ، مثل فقیر گرسنه ای که از جلوی کبابی رد میشه و بوی گوشت راسته ی گوساله ی در حال کباب شدن از گیرنده های بویایی بینیاش ، تا انتهایی ترین عضلاتش را به جوش و خروش وا میداره ، نگاه دردمندانه ای به قفسه ی کتاب ها میندازم و به این فکر میکنم که برای خریدن کتابهای مورد علاقم ، نه پول کافی دارم نه حتی در کتاب خونهام جایی ! بعد هم به این فکر میکنم که تو اون روز خوبی که قراره بیاد من هر روز که از سر کار به خونه برمیگردم میتونم هم گُل بگیرم و هم کتاب ، و دیگه نه به فکرِ حجم پر کتاب خونهام باشم و نه باقی مانده ی حساب بانکیم !
ماهی یکبار لازمه که مثل دیشب درحالی که از سردرد و سینوس های پر وزن سرم رسیده به چند کیلو و از اثر دوتا مسکنی که خوردم نمیتونم چشمم رو باز کنم یا دستمو تکون بدم ، با تب و لرز دست به گریبان باشم و خیس عرق زیر پتو چمباتمه زده باشم چون سردمه ، بعد دو ثانیه گرمم بشه و بیام بیرون از پتو ، دوباره سردم بشه و ... و تا نیمه های شب این سیکل مزخرف رو ادامه بدم ،و صبح با سردرد وحشتناک و بینی کیپ و گلو درد از خواب بلند شم و بعد از صبحانه درحالی که تو خونه تنهام و روی تختم ولو شده مشغول خوندن کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" هستم به این فکر کنم که تو اون شرایطم تنها کسی که ترکم نکرده خودمم !
پس منتظر کدوم خری هستی و خودِ خرتو انقدر اذیت میکنی؟
و آخرشم به این نتیجه برسم که مدت هاست منتظر هیچ خری نبوده ام و خودم هم نمیدونم چه مرگمه !
پن: نمیدونم سرماخوردگی در تابستون عقوبت کدوم گناه ناکردم بود !
ایضاً غم
ایضاً دلتنگی
ایضاً حالِ خراب
ایضاً بی کسی
پن : خیلی خیلی دلم میخواد بیام اینجا و سرخوشانه پست بذارم ، ولی فعلا چیزی نیست جز اینها !
دیروز که راجب میل به تصاحب کردن آدمها نوشتم ، یه چیز بود که همینجوری از دهنم گذشته بود ، ولی بعدش بیشتر بهش فکر کردم که ببینم واقعا هربار که حس کردم عاشق شدم ، واقعا اون فرد رو برای خودش و چیزی که بود میخواستم ، یا نه برای خودم ، برای نیازی که بهش داشتم ، برای فرار از تنهایی ، برای حس مالکیت یا چی ؟ فکر کردم که ببینم عاشق های اطرافم چی ؟ اونایی که با همن ایا واقعا بخاطر خود یک فرد اونو میخوان یا بخاطر اینکه کسی باشه بهشون سرویس بده ، کسی باشه که تنها نباشن !
این که یه چیز طبیعیه که اول نیاز پیش میاد بعد ادم ارزوی چیزی رو میکنه ، یعنی نیاز به دوست داشته شدنه که باعث میشه حس کنیم باید کسی رو دوست داشته باشیم تا اون این نیازمون رو برطرف کنه !
اصن یه چیز عجیبیه ها ! حالا فکر کن که اصلا این عاشق شدنه درسته ؟؟ ایا این خودش یه نوع خیانت نیست ؟اینی که چون یکی نیازهاتو برطرف میکنه ، باهاش باشی و کم کم فکر کنی که عاشقشی ، وابستگیه ؟ عادته؟شاید عشقه اصن؟
حالا اول چون نیاز داریم عاشق میشیم ؟ چون عاشقش شدیم دلمون میخواد این باهامون باشه ؟؟ چجوریاست واقعا ؟؟
پی نوشت : منو چه به این حرفای پیچیده اخه !! :؟
+ناخن هایم را لاک قرمز جیغ زده ام و حالم دارد از نشاط بیخودی که به دست هایم داده بهم میخورد ، منتظرم خشک شود تا پاکش کنم و همان لاک های تیره را رویشان بزنم .
++مامان میخواهد با پدر بزرگ برود دکتر ، و مثل روزهای دیگر امروز غروب هم در خانه تنها خواهم بود . دوست دارم برنامه ای برای غروبم بچینم ولی گرمای هوا و تغییرات هورمونی مزخرف ، نیرویی فعالیتی جز بطالت را برایم نگذاشته ...
+++دیشب برای سومین بار رمان بوف کور را خواندم و تصمیم گرفتم بگردم و چندتا نقد راجبش بخوانم . که به اسم فیلم هامون برخوردم و تصمیم گرفتم ببینمش ، فیلم به کندترین حالت ممکن در حال دانلود شدن است .
++++ چرا ادم ها میل به تصاحب دارند ؟ مثلا چرا من الان دلم میخواهد کسی را داشتم که فقط برای من بود ؟ برای من وقت میگذاشت ؟ و با من بود ؟ شاید همین علاقه به تصاحب است که باعث میشود فکر کنیم عاشق کسی شده ایم ، و در واقع این تصور عشق چیزی به جز مال خود کردن فردی نیست !
+++++ مدت هاست عاشق کسی نشده ام ، و دلم برای سرخوشی روزها و شب های آدمی که عاشق است - حتی آدمی که تصور میکند عاشق است - تنگ شده !
امروز با دوستم رفته بودم و در جواب تمام چه خبر هاش فقط گفتم سلامتی و گذاشتم فقط اون تعریف کنه از روزاش،و خودم بخاطر اینکه خیلی ساکت نباشم به صورت تلگرافی فقط یه چیز کلی از اتفاقات اخیر زندگیم گفتم ! الان داشتم با خودم فکر میکردم من همیشه خیلی حرف واسه زدن داشتم ، جوری که حتی گاهی فکر میکردم پرحرفیم ممکنه طرف مقابل رو اذیت کنه! چی شده که چند وقته اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم ؟ ترجیح میدم بقیه حرف بزنن حتی با اینکه گاهی وسط حرفاشون تو افکار خودم غرق میشم ! چی شد اینجوری شدیم ؟ انقد خسته و کلافه از همه چیز که حتی علاقه ای به حرف زدن با اطرافیان رو ندارم ! تنها کسی که تو طول روز دلم میخواد هی برام حرف بزنه مامانه که هی ازش میپرسم چه خبر؟ تا تعریف کنه تا صداش رو بشنوم که باعث فراموشی همه بغضاست ! ولی خودم در جواب چه خبر های بقیه یا میگم سلامتی یا هیچی ، یا حوصله ندارم :/
*عنوان از رادیو چهرازی
از اون روز هاست برام ، از اون روزها که صبح با بغضی بی دلیل پا میشم چون شب با بغض بی دلیل تری خوابیده بودم ، از اون روزها که به تمام صمیمیت ها و دوستت دارم های دنیا مشکوکم و ابدا حوصله ی هیچ کسی رو جز تنهایی خودم ندارم . از اون روزها که دلم میخواد از اول صبح تا شب ، روی تختم بلولم و کتاب بخونم و اهنگ گوش کنم یا فیلم ببینم . از اون روزها که علاقه ای به چک کردن موبایل و تلگرام ندارم . من خودم رو میشناسم .. هربار که آدم ها و شعارهاشون میزنن زیر دلم،و از چشم هام سقوط میکنن ، روزهایی که برای بار هزارم با این واقیعت رو به رو میشم که ادم ها تا وقتی بهت نیاز دارن باهاتن ، با این واقعیت که به تفاوت های عمیق بین خودم و ادم های اطرافم میرسم ، باید تو انزوا بگذرونم این روزها رو ، باید با خودم باشم تا بتونم مثل هر بار با خودم کنار بیام و دوباره برگردم به جمع جمیعِ ادم های همواره ادا !
*آدم ها و بویناکی دنیاهاشان ، یک سر ، دوزخی هست در کتابی،
که من آن را لغت به لغت از بر کردهام ،
تا راز بلند انزوا را دریابم ! "شاملو"
تصویری که میگم رو تصور کنین :
حدود غروب میرسی خونه ، یه خونه ی نه چندان بزرگ که برای زندگی یک نفر کافیه ! خونت تو طبقه های بالاست ، اونقدر بالا که از شلوغی های رو زمین بی خبری . خریدتو میذاری تو اشپزخونه و پیتزایی که خریدی رو میخوری و بعدش نور های خونه رو کم میکنی ، یادم رفت که بگم تو تنها اتاق خواب خونه یه بالکن بزرگ هست ، نه خیلی بزرگ ، اون قدری که یه میز کوچیک و یه صندلی و چندتا گلدون توش جا بشه ! بالکنش رو به خیابون اصلیه ، که اون پایین رو که نگاه کنی ببینی کلی موجود فلزی با دو تا چشم زرد این ور اون ور میرن و تو فقط از رقص نور زیبایی که تولید کردن لذت میبری نه از سر و صدا و بوق های ازار دهنده شون . برای خودت چای میریزی با یه نون خامه ای و میری میشنی رو صندلی تو بالکن ، و شروع میکنی به نوشتن یا خوندن .
حالا شاید تو خونت یه سگ شیتزو پیکینیز سفید هم بچرخه واسه خودش .
اخر شب لیوان و پیش دستی شیرینی رو همونجا رو میز ول میکنی و میری مسواک میزنی ولو میشی رو تختت . چون صبح باید بری سر کار !
پی نوشت : خب این زندگی ایده الم شده که چند وقته تصورش میکنم ، حالا ترجیحا تو یه کشور دیگه هم باشه ، چه بهتر ; )
خوب همون طور که دیدید تو زندگی ایده الم فعلا خبری از عشق و عاشقی و اینجور چیزا نیست چون میخوام واقع بینانه به زندگیم نگاه کنم ، نمیخوام رویای چیزی که نیست و شاید هرگز قرار نیست باشه رو داشته باشم . با چیزایی که این روزا میبینم روز به روز از عشق واقعی ( اون جور که تصور منه البته ) بیشتر ناامید میشم ...
پی نوشت دو : خوب حالا شاید بگین عنوان چه ربطی داشت ؟ راستش این شعر و اهنگ یه جور تصویر ارمانی تو ذهنم ایجاد میکنه ، و این نوشته هم یکی دیگه از تصاویر ارمانیم بود :)