تصویری که میگم رو تصور کنین :
حدود غروب میرسی خونه ، یه خونه ی نه چندان بزرگ که برای زندگی یک نفر کافیه ! خونت تو طبقه های بالاست ، اونقدر بالا که از شلوغی های رو زمین بی خبری . خریدتو میذاری تو اشپزخونه و پیتزایی که خریدی رو میخوری و بعدش نور های خونه رو کم میکنی ، یادم رفت که بگم تو تنها اتاق خواب خونه یه بالکن بزرگ هست ، نه خیلی بزرگ ، اون قدری که یه میز کوچیک و یه صندلی و چندتا گلدون توش جا بشه ! بالکنش رو به خیابون اصلیه ، که اون پایین رو که نگاه کنی ببینی کلی موجود فلزی با دو تا چشم زرد این ور اون ور میرن و تو فقط از رقص نور زیبایی که تولید کردن لذت میبری نه از سر و صدا و بوق های ازار دهنده شون . برای خودت چای میریزی با یه نون خامه ای و میری میشنی رو صندلی تو بالکن ، و شروع میکنی به نوشتن یا خوندن .
حالا شاید تو خونت یه سگ شیتزو پیکینیز سفید هم بچرخه واسه خودش .
اخر شب لیوان و پیش دستی شیرینی رو همونجا رو میز ول میکنی و میری مسواک میزنی ولو میشی رو تختت . چون صبح باید بری سر کار !
پی نوشت : خب این زندگی ایده الم شده که چند وقته تصورش میکنم ، حالا ترجیحا تو یه کشور دیگه هم باشه ، چه بهتر ; )
خوب همون طور که دیدید تو زندگی ایده الم فعلا خبری از عشق و عاشقی و اینجور چیزا نیست چون میخوام واقع بینانه به زندگیم نگاه کنم ، نمیخوام رویای چیزی که نیست و شاید هرگز قرار نیست باشه رو داشته باشم . با چیزایی که این روزا میبینم روز به روز از عشق واقعی ( اون جور که تصور منه البته ) بیشتر ناامید میشم ...
پی نوشت دو : خوب حالا شاید بگین عنوان چه ربطی داشت ؟ راستش این شعر و اهنگ یه جور تصویر ارمانی تو ذهنم ایجاد میکنه ، و این نوشته هم یکی دیگه از تصاویر ارمانیم بود :)