تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم …

چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، کسی که عشق رو بفهمه ، که غیرمنتظره بودن رو بلد باشه،هیجان انگیز بودن و خوشحال کننده بودن رو بلد باشه ،که ارزوهاتو بهش بگی و به ارزوهات نخنده ، که بشه باهاش سر پایینی خیابون معلم رو تو سکوت قدم زد ، که بشه باهاش بری شهرکتاب و دو سه ساعت کتابا ورق بزنی ، که بتونی براش پاراگراف های محشری که تو کتابا میخونی و موهای تنت سیخ میشه ، یا دیالوگ های بی نظیر بعضی از فیلم ها رو بفرستی ، که کتاب دغدغه‌ش باشه و از من بیشتر کتاب خونده باشه و هی برام کتاب بیاره و بعد از خوندن راجبش ساعت ها حرف بزنی ، کسی که مثه پسرای تازه بالغ شده ی دبیرستانی ، متلک گفتن به این و اون و جوک های جنسیتی هیجان انگیز نباشه ، که بتونه با یه دختر حرف بزنه و تو چشاش نگاه کنه بدون اینکه فکرش پیش چیزای مزخرف دیگه باشه ، 

کسی که تنهایی و بغض و عشق رو جداگانه درک کرده باشه ، عمیقا درک کرده باشه .

چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، حالا اما این خواستمو انداختم ته یه گودال و روش خاک ریختم و ترجیح میدم به غیر ممکن ها و لاوجود ها فکر نکنم .

حالا اما به متفاوت بودن ادمای دور و برم با تصوراتم خو گرفتم و ترجیح میدم به این چیزا فک نکنم !

من ترجیح میدم اما گاهی قدرت رویاها بیشتره !

آنچه که بی جواب مانده است

در گستره یِ ناپاکِ این جهان

تو

کجایی پس ؟


یکی آن دکمه ی Pause لعنتی را فشار دهد

زندگی به طرز عجیبی سریع و بی رحم پیش میرود . انگار میخواهد بگوید : "دیدی ، دیدی اگه بخوام میتونم جقدر راحت لهت کنم؟ "

هربار که تلفن زنگ میخورد خبر بدی پشت سرش منتظر ما ایستاده . حال شوهر خاله ام که از چند سال پیش با سرطان دست و پنجه نرم میکند بد است . توی پانکراس پدر بزرگ یک توده ی بدخیم تشخیص داده شده . یکی دیگر از فامیل هایمان که تا هفته ی پیش این موقع خوب بوده ، حالا روی تخت بیمارستان خوابیده و بهش گفته اند که توده ی بدخیم به تمام ارگان های شکمت متاستاز داده ، خانم جوانی که یک دختر هم سن و سال من دارد ... و من دلم میسوزد . من دلم به حال دخترش میسوزد ، دلم به حال خودش میسوزد ، دلم به حال خاله و شوهر خاله ام میسوزد ، برای مادرم که هر روز مدارک پزشکی پدر بزرگ را این دکتر و ان دکتر میبرد میسوزد . دلم برای پدر بزرگ که میگفت تمام زندگی ام تلاش کرده بودم و حالا که موقع استراحتم بود باید انقدر درد بکشم میسوزد ... دلم به حال خودم میسوزد .

به حال خودم که این روزها کم حرف شده ام ، کمتر نظر میدهم ، کمتر با کسی حرف میزنم ، کمتر دلم میخواهد کسی باشد اصلا ! کمتر با ادم ها جر و بحث میکنم ، کمتر از کسی انتظاری دارم ، کمتر از ادم ها بت میسازم و به طور پیشفرض روی حالت" همه میخواهند به ادم صدمه بزنند مگر اینکه خلافش ثابت شود ! "

من دلم به حال این زندگی میسوزد که انقدر از چشمم افتاده !

و حالا امیرعباس گلاب دارد پخش میشود و میگوید : رویاهاتو بردار ، باید بریم دریا ، باید یه چند وقتی دور شیم از این دنیا .

و گلویم دارد از بغض تیر میکشد ، تا حالا گلویتان از بغض تیر کشیده ؟

خیلی‌ها،خیلی وقت است که رویاهای خود را در ایستگاهی دور جاگذاشته‌اند

به شکل عجیب و دلتنگ کننده‌ای، دلم می‌خواد که منو به حال خودم رها کنن ! همه ، همه‌ی آدم‌هایی که الان به نوعی باهام در ارتباط‌اند ، حالم رو می‌پرسند ، باهام حرف می‌زنند و ازم نظر میخوان . تمام اون‌هایی که مجبورم به کارهایی که میگن عمل کنم . دلم میخواد تمام دغدغه های مالی منو رها کنن، نگرانی های آینده ، تمام علم پزشکی و درد و مرض آدم ها ! عذاب وجدان اینکه در آینده واقعا باید آدم مفیدی برای بیمار باشم و بخاطرش مجبور باشم هی درس بخونم. تمام مقاله ها و تحقیق هایی که باید ترجمه کنم و انجام بدم . همه چیز . دلم میخواد همه ی اینها برای مدتی دست از سرم بردارند. بی دغدغه یه گوشه دراز بکشم و کتاب بخونم ، رمان های بزرگ دنیا که هنوز وقت نکردم بخونمشون . فیلم ببینم ، برم سفر ، برم الکی توی خیابونا بگردم بدون اینکه هیچ‌کس متوجهم بشه ،برم بمیرم اصلا ، اما تمام انشعابات زندگی حالِ حاضرم دست از سرم بردارند!

عنوان از سید علی صالحی است .

کجاست هم‌نفسی تا به شرح عرضه دهم،که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

باید سکوتی تازه‌تر باشم

چیزی برای حرف بودن نیست

یک شـهــــــر واژه پشت در مرده‌ست

میلی برای در گشودن نیست

خرت به چند عزیزم ؟

احساس میکنم انقدر زندگی این روزا مزخرفه که عنِ تمام کلمات مثه تنهایی و بغض و غصه و درد در اومده . حس میکنم این روزا زندگی انقدر مزخرف شده که هیچکس به هیچکس هیچ اهمیتی نده ! و تنها کسی که به فکر حرف های نگفته ی ما و حرفای غریبمون بود اِبی بود که گفت : تو بگو به این شکسته غصه های بی کسیتو ! که البته تنها دردی که این گفتن از ما دوا کرد این بود که زیر پتو بمیریم از گریه !

همین دیگه ، احساس میکنم انقدر زندگی کردیم که دیگه همه چی قراره تکراری و دست دوم باشه . یا به قولی : سیب بکری برای خوردن نیست / تا تهِ باغ را دهن زده اند . 

الان ما موندیم و یه باغ پر از سیب های دهنی و قبلا امتحان شده ، از بس که زندگی مزخرف شده .

پ‌ن : وقتی دلگیری و بی‌ادب و تنها ..

و تنها …

۲ نظر

زمان برای رویاهای ما منتظر نمیماند

توی فایل اسکرین شات های گوشیم چشمم خورد به عکس کسی که دوسال پیش همین موقع ها برای داشتنش بیتاب بودم ، برای دیدنش توی خیابون چشمام همه جا رو میگشت . عکس رو از پیج اینستاگرامش گرفته بودم . قبل از اینکه عکس رو پاک کنم به این فکر کردم که زمان شاید خوش قلب ترین بی رحمِ دنیاست . ولی ایا واقعا با گذشت زمان تمام گذشته از ذهنمون پاک میشه ؟ یا مثه یه زخم کهنه یه گوشه میمونه و خاک میخوره تا یبار یه اتفاق ، یه صحنه ، یه آن ، دوباره درد اون زخمو یادت بیاره . تو مرورگر گوشیم ادرس پیچشو وارد میکنم تا یاد اون موقع ها بیوفتم . از بیوگرافیش میفهمم که از این شهر رفته و نمیدونم چی باعث میشه که دلم بگیره . اینکه دیگه نه واقعا دوستش دارم و نه حتی کوچکترین فکری راجبش میکنم ،اما فک میکنم نمیشه تمام اتفاق های گذشته رو پاک کرد . تمام شب هایی که برای کسی بیدار میمونی و بهش فکر میکنی ، تمام رویاهایی که اون رو توشون شریک میکنی و تمام ارزوهایی که برای داشتن اون آدم میکنی ، باعث میشه بخش مهمی از زندگیت رو متعلق به اون کنی و اون رو تو بخشی از زندگیت جا بذاری .

زمان میگذره و ادم ها کمرنگ میشن اما چیزی رو که نابود کردن هیچوقت از زندگیت بیرون نمیبرن ، یه چیزی مثل اعتماد ، مثل خوش خیالی یا حتی دوست داشتن !!


پی نوشت : یه موقع هایی هست دلت برای دوست داشتن کسی تنگ میشه ولی هرچقدر تلاش میکنی نمیتونی دوباره برای کسی احساسی خرج کنی ! انگار که دفعه ی قبلی افراط کردی و بی دلیل کل ذخیره ی عشقیت رو تموم کردی :/ اینه که میگن تو هیچ چیز زیاده روی نکنین :!


۲ نظر

اون که خونه و ظاهرش مدرنه اما مغزش نه

به هرحال من فکر میکنم این خیلی تاسف برانگیزه که تو این دوره ، آدم هایی که خیلی هم ادعای مدرن و به روز بودن دارن، به این باورند که اگه عکس بچه ی تازه متولد شدمون رو به کسی نشون بدیم ، بچه‌مون رو چشم میزنن ! و اگه در راستای بی دقتی خودشون بچه مریض شد میگن : بچه‌مون رو چشم کردم  ! 


پ‌ن: اون که دم به دقیقه پست میذاره کیه ؟؟ منم من =)

۲ نظر

آدم هایی که نمیبینیمشان !

برادرم آدمی‌ست که چیزهای کوچک اما ارزشمند را از میان کلی چیزهای مهم و مشکلات و سرشلوغی ها پیدا میکند و جوری رویشان هایلایت میکشد که پیش از اینکه کوچک بودنشان توی ذوق بزند ، ارزشمند بودنشان قوت قلب شود . دیروز که از دانشکده برگشتم و داشتم میگفتم : نمیفهمم توی کلاس پنجاه نفره ی یک دانشگاه سراسری که همه ی دانشجوهایش اعم از پسر و دختر خودشان را برای نمره و معدل و رتبه شدن میکشند ! من چرا با آن درس خواندن تفننی ام ، رتبه ی دو کلاس بشوم ان هم با اختلاف پنجاه صدم از نفر سوم !!!! و فقط اختلاف ۱۵صدم با نفر اول ؟! داشتم میگفتم که اسمم  رفته روی برد دانشکده و یکی از بچه ها توی راهرو گفت اسمتو دیدم روی برد ! و من از همه جا بیخبر کفتم برد ؟؟کدوم برد ؟  

وقتی داشتم اینها را میگفتم برادرم با لبخند به حرف‌هایم گوش میداد .

دیروز غروب باران آمد . از ان باران های تند و شلاقی شمال که پنج دقیقه بعدش خیابان ها اب میگیرند و ترافیک میشود و ته دل آدمی مثل من هم با تمام علاقه اش به باران آشوب میشود . از ان باران ها که نمیدانم نظیرش توی شهرهای دیکر هم میاید یا نه .

دیشب برادرم دیرتر از سر کار رسید خانه و در حالی که سرتاپایش خیس بود و رنگ لباسش از شدت خیسی تغییر کرده بود ،یک جعبه کیک شکلاتی مورد علاقه‌ام از شیرینی فروشی‌ای که تز داده ام فقط کیک شکلاتی‌های اینجا خوشمزه‌است گرفت جلویم و گفت: برای رفتن اسمت روی برد دانشکده ! 

و من فکر کردم که چقدر خوب است که حتی دو نفر توی دنیا انقدر ادم را دوست داشته باشند که حاضرند برای خوشحال کردندت بروند زیر باران ؟  که بعضی از آدم های ارزشمند زندگیمان انقدر که بهمان نزدیکند ، گاهی نمیبینیمشان !

۳ نظر

عاشورایِ ورژن ۹۶

روی شیشه ی یه مغازه ای نوشته بود ؛ مداحیِ ۹۶ رسید !

مغازه ی ابلیمو گیریِ سر خیابون به فروشگاه طبل و زنجیر و پرچم تغییر شغل داده 

تو یه خیابون صد متری ، سه تا هیئت هست !  

و من به محرم که یه تجارت بزرگ شده فکر کردم ! و هرسال ، تاسف برانگیز تر از قبل ، عقده ی فستیوال ها و کارنوال های شادی نداشتمون رو توی خیابون ها در کالبد عزاداری ، از بین میبریم .

۱ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان