تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

یکی آن دکمه ی Pause لعنتی را فشار دهد

زندگی به طرز عجیبی سریع و بی رحم پیش میرود . انگار میخواهد بگوید : "دیدی ، دیدی اگه بخوام میتونم جقدر راحت لهت کنم؟ "

هربار که تلفن زنگ میخورد خبر بدی پشت سرش منتظر ما ایستاده . حال شوهر خاله ام که از چند سال پیش با سرطان دست و پنجه نرم میکند بد است . توی پانکراس پدر بزرگ یک توده ی بدخیم تشخیص داده شده . یکی دیگر از فامیل هایمان که تا هفته ی پیش این موقع خوب بوده ، حالا روی تخت بیمارستان خوابیده و بهش گفته اند که توده ی بدخیم به تمام ارگان های شکمت متاستاز داده ، خانم جوانی که یک دختر هم سن و سال من دارد ... و من دلم میسوزد . من دلم به حال دخترش میسوزد ، دلم به حال خودش میسوزد ، دلم به حال خاله و شوهر خاله ام میسوزد ، برای مادرم که هر روز مدارک پزشکی پدر بزرگ را این دکتر و ان دکتر میبرد میسوزد . دلم برای پدر بزرگ که میگفت تمام زندگی ام تلاش کرده بودم و حالا که موقع استراحتم بود باید انقدر درد بکشم میسوزد ... دلم به حال خودم میسوزد .

به حال خودم که این روزها کم حرف شده ام ، کمتر نظر میدهم ، کمتر با کسی حرف میزنم ، کمتر دلم میخواهد کسی باشد اصلا ! کمتر با ادم ها جر و بحث میکنم ، کمتر از کسی انتظاری دارم ، کمتر از ادم ها بت میسازم و به طور پیشفرض روی حالت" همه میخواهند به ادم صدمه بزنند مگر اینکه خلافش ثابت شود ! "

من دلم به حال این زندگی میسوزد که انقدر از چشمم افتاده !

و حالا امیرعباس گلاب دارد پخش میشود و میگوید : رویاهاتو بردار ، باید بریم دریا ، باید یه چند وقتی دور شیم از این دنیا .

و گلویم دارد از بغض تیر میکشد ، تا حالا گلویتان از بغض تیر کشیده ؟

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان