تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم …

چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، کسی که عشق رو بفهمه ، که غیرمنتظره بودن رو بلد باشه،هیجان انگیز بودن و خوشحال کننده بودن رو بلد باشه ،که ارزوهاتو بهش بگی و به ارزوهات نخنده ، که بشه باهاش سر پایینی خیابون معلم رو تو سکوت قدم زد ، که بشه باهاش بری شهرکتاب و دو سه ساعت کتابا ورق بزنی ، که بتونی براش پاراگراف های محشری که تو کتابا میخونی و موهای تنت سیخ میشه ، یا دیالوگ های بی نظیر بعضی از فیلم ها رو بفرستی ، که کتاب دغدغه‌ش باشه و از من بیشتر کتاب خونده باشه و هی برام کتاب بیاره و بعد از خوندن راجبش ساعت ها حرف بزنی ، کسی که مثه پسرای تازه بالغ شده ی دبیرستانی ، متلک گفتن به این و اون و جوک های جنسیتی هیجان انگیز نباشه ، که بتونه با یه دختر حرف بزنه و تو چشاش نگاه کنه بدون اینکه فکرش پیش چیزای مزخرف دیگه باشه ، 

کسی که تنهایی و بغض و عشق رو جداگانه درک کرده باشه ، عمیقا درک کرده باشه .

چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، حالا اما این خواستمو انداختم ته یه گودال و روش خاک ریختم و ترجیح میدم به غیر ممکن ها و لاوجود ها فکر نکنم .

حالا اما به متفاوت بودن ادمای دور و برم با تصوراتم خو گرفتم و ترجیح میدم به این چیزا فک نکنم !

من ترجیح میدم اما گاهی قدرت رویاها بیشتره !

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان