از یک جایی به بعد نمیشود به افتخارات قدیمی بالید ، نمیشود به تمدن دوهزار و اندی ساله و منشور حقوق بشر کوروش و کاخ اپادانای خشایارشا مفتخر بود .
نمیشود بخاطر بازی فوتبال ایران - استرالیای سال 1998 توی رویا فرو رفت .
نمیشود با مقام استانی ورزشی در دوره ی دبستان و یا تئاتر های دوره ی دبیرستان پز داد .
نمیشود بعد از ده سال هنوز با رتبه ی کنکور و دانشگاه دوره ی کارشناسی فخر فروخت .
از یک جایی به بعد نمیشود هنوز توی قبل گیرکرده باشی و ذوق کنی که قبلا چه کارهایی کرده بودی ! دنیا به طور بی رحمانه ای در حال گذشتن است و از یک جایی به بعد ، باید چیز جدیدی داشته باشی برای رو کردن !
پس اگر حداقل تا 2 سال پیش به موفقیت خاصی حتی در زندگی شخصیتان دست پیدا نکرده اید ، روش جدیدی برای حل حتی مشکل خودتان ابداع نکردهاید ، یا چه میدانم ، اصلا حتی اگر تا یک سال گذشته یکی از اخلاق های گندتان را ترک نکرده اید و در جواب انتقاد ها گفته اید : من همینم که هستم! لطفا لطفا لطفا هنوز موفقیت های گذشتهیتان را توی چشم و چال دیگران نکنید !
این فکر را بریزید دور که کسی که بیست سال پیش از شما پایین تر بوده ( چه از نظر مالی ، چه علمی ، چه هرچی اصلا) هنوز هم باید عقب تر از شما گیر کرده باشد ! درواقع این شما هستید که توی جایگاه قبلیتان گیر کرده اید !
من همین یک نفس از جرعهی جانم باقیست
آخرین جرعهی این جامِ تهی را تو بنوش …
علیرضا قربانی اینها را میخواند ، میخواند و چیزی توی دل من داشت تمام میشد...
زندگی به طرز عجیبی سریع و بی رحم پیش میرود . انگار میخواهد بگوید : "دیدی ، دیدی اگه بخوام میتونم جقدر راحت لهت کنم؟ "
هربار که تلفن زنگ میخورد خبر بدی پشت سرش منتظر ما ایستاده . حال شوهر خاله ام که از چند سال پیش با سرطان دست و پنجه نرم میکند بد است . توی پانکراس پدر بزرگ یک توده ی بدخیم تشخیص داده شده . یکی دیگر از فامیل هایمان که تا هفته ی پیش این موقع خوب بوده ، حالا روی تخت بیمارستان خوابیده و بهش گفته اند که توده ی بدخیم به تمام ارگان های شکمت متاستاز داده ، خانم جوانی که یک دختر هم سن و سال من دارد ... و من دلم میسوزد . من دلم به حال دخترش میسوزد ، دلم به حال خودش میسوزد ، دلم به حال خاله و شوهر خاله ام میسوزد ، برای مادرم که هر روز مدارک پزشکی پدر بزرگ را این دکتر و ان دکتر میبرد میسوزد . دلم برای پدر بزرگ که میگفت تمام زندگی ام تلاش کرده بودم و حالا که موقع استراحتم بود باید انقدر درد بکشم میسوزد ... دلم به حال خودم میسوزد .
به حال خودم که این روزها کم حرف شده ام ، کمتر نظر میدهم ، کمتر با کسی حرف میزنم ، کمتر دلم میخواهد کسی باشد اصلا ! کمتر با ادم ها جر و بحث میکنم ، کمتر از کسی انتظاری دارم ، کمتر از ادم ها بت میسازم و به طور پیشفرض روی حالت" همه میخواهند به ادم صدمه بزنند مگر اینکه خلافش ثابت شود ! "
من دلم به حال این زندگی میسوزد که انقدر از چشمم افتاده !
و حالا امیرعباس گلاب دارد پخش میشود و میگوید : رویاهاتو بردار ، باید بریم دریا ، باید یه چند وقتی دور شیم از این دنیا .
و گلویم دارد از بغض تیر میکشد ، تا حالا گلویتان از بغض تیر کشیده ؟
به شکل عجیب و دلتنگ کنندهای، دلم میخواد که منو به حال خودم رها کنن ! همه ، همهی آدمهایی که الان به نوعی باهام در ارتباطاند ، حالم رو میپرسند ، باهام حرف میزنند و ازم نظر میخوان . تمام اونهایی که مجبورم به کارهایی که میگن عمل کنم . دلم میخواد تمام دغدغه های مالی منو رها کنن، نگرانی های آینده ، تمام علم پزشکی و درد و مرض آدم ها ! عذاب وجدان اینکه در آینده واقعا باید آدم مفیدی برای بیمار باشم و بخاطرش مجبور باشم هی درس بخونم. تمام مقاله ها و تحقیق هایی که باید ترجمه کنم و انجام بدم . همه چیز . دلم میخواد همه ی اینها برای مدتی دست از سرم بردارند. بی دغدغه یه گوشه دراز بکشم و کتاب بخونم ، رمان های بزرگ دنیا که هنوز وقت نکردم بخونمشون . فیلم ببینم ، برم سفر ، برم الکی توی خیابونا بگردم بدون اینکه هیچکس متوجهم بشه ،برم بمیرم اصلا ، اما تمام انشعابات زندگی حالِ حاضرم دست از سرم بردارند!
عنوان از سید علی صالحی است .
توی فایل اسکرین شات های گوشیم چشمم خورد به عکس کسی که دوسال پیش همین موقع ها برای داشتنش بیتاب بودم ، برای دیدنش توی خیابون چشمام همه جا رو میگشت . عکس رو از پیج اینستاگرامش گرفته بودم . قبل از اینکه عکس رو پاک کنم به این فکر کردم که زمان شاید خوش قلب ترین بی رحمِ دنیاست . ولی ایا واقعا با گذشت زمان تمام گذشته از ذهنمون پاک میشه ؟ یا مثه یه زخم کهنه یه گوشه میمونه و خاک میخوره تا یبار یه اتفاق ، یه صحنه ، یه آن ، دوباره درد اون زخمو یادت بیاره . تو مرورگر گوشیم ادرس پیچشو وارد میکنم تا یاد اون موقع ها بیوفتم . از بیوگرافیش میفهمم که از این شهر رفته و نمیدونم چی باعث میشه که دلم بگیره . اینکه دیگه نه واقعا دوستش دارم و نه حتی کوچکترین فکری راجبش میکنم ،اما فک میکنم نمیشه تمام اتفاق های گذشته رو پاک کرد . تمام شب هایی که برای کسی بیدار میمونی و بهش فکر میکنی ، تمام رویاهایی که اون رو توشون شریک میکنی و تمام ارزوهایی که برای داشتن اون آدم میکنی ، باعث میشه بخش مهمی از زندگیت رو متعلق به اون کنی و اون رو تو بخشی از زندگیت جا بذاری .
زمان میگذره و ادم ها کمرنگ میشن اما چیزی رو که نابود کردن هیچوقت از زندگیت بیرون نمیبرن ، یه چیزی مثل اعتماد ، مثل خوش خیالی یا حتی دوست داشتن !!
پی نوشت : یه موقع هایی هست دلت برای دوست داشتن کسی تنگ میشه ولی هرچقدر تلاش میکنی نمیتونی دوباره برای کسی احساسی خرج کنی ! انگار که دفعه ی قبلی افراط کردی و بی دلیل کل ذخیره ی عشقیت رو تموم کردی :/ اینه که میگن تو هیچ چیز زیاده روی نکنین :!
برادرم آدمیست که چیزهای کوچک اما ارزشمند را از میان کلی چیزهای مهم و مشکلات و سرشلوغی ها پیدا میکند و جوری رویشان هایلایت میکشد که پیش از اینکه کوچک بودنشان توی ذوق بزند ، ارزشمند بودنشان قوت قلب شود . دیروز که از دانشکده برگشتم و داشتم میگفتم : نمیفهمم توی کلاس پنجاه نفره ی یک دانشگاه سراسری که همه ی دانشجوهایش اعم از پسر و دختر خودشان را برای نمره و معدل و رتبه شدن میکشند ! من چرا با آن درس خواندن تفننی ام ، رتبه ی دو کلاس بشوم ان هم با اختلاف پنجاه صدم از نفر سوم !!!! و فقط اختلاف ۱۵صدم با نفر اول ؟! داشتم میگفتم که اسمم رفته روی برد دانشکده و یکی از بچه ها توی راهرو گفت اسمتو دیدم روی برد ! و من از همه جا بیخبر کفتم برد ؟؟کدوم برد ؟
وقتی داشتم اینها را میگفتم برادرم با لبخند به حرفهایم گوش میداد .
دیروز غروب باران آمد . از ان باران های تند و شلاقی شمال که پنج دقیقه بعدش خیابان ها اب میگیرند و ترافیک میشود و ته دل آدمی مثل من هم با تمام علاقه اش به باران آشوب میشود . از ان باران ها که نمیدانم نظیرش توی شهرهای دیکر هم میاید یا نه .
دیشب برادرم دیرتر از سر کار رسید خانه و در حالی که سرتاپایش خیس بود و رنگ لباسش از شدت خیسی تغییر کرده بود ،یک جعبه کیک شکلاتی مورد علاقهام از شیرینی فروشیای که تز داده ام فقط کیک شکلاتیهای اینجا خوشمزهاست گرفت جلویم و گفت: برای رفتن اسمت روی برد دانشکده !
و من فکر کردم که چقدر خوب است که حتی دو نفر توی دنیا انقدر ادم را دوست داشته باشند که حاضرند برای خوشحال کردندت بروند زیر باران ؟ که بعضی از آدم های ارزشمند زندگیمان انقدر که بهمان نزدیکند ، گاهی نمیبینیمشان !
یه جمله ای هم هست که حتما خوندین یا شنیدین : آرامشی را که امروز دارم مدیون انتظاری ست که از کسی ندارم . من به حقیقت محض بودن این جمله اعتقاد دارم ولی عمل کردن بهش یجور عجیبی سخته .
یعنی من باید بتونم با دوست های عجیب غریبم بگم و بخندم و انتظار نداشته باشم وقتی حالم بده اونا بیان بگن خرت به چند ! باید فامیل هامون رو دوست داشته باشم و انتظار نداشته باشم که اونا دقیقا مطابق علایق من باشن !باید اگه کاری از دستم بر میاد برای کسی انجام بدم و انتظار نداشته باشم که همیشه یادش بمونه و لااقل باهام درست رفتار کنه ! و خیلی انتظارات دیگه که معمولا از همه دارم خودم !
حالا یه درجه ی بالاتری از آرامش هم هست که وقتی به اون میرسی که اصلا انقدر" دیگران " دغدغه ات نباشن ! یعنی انقدر برات مهم نباشن ، کارهاشون ، حرف هاشون ، نظرشون راجب خودت و ... که خب اینم ندارم D: یعنی همش با خودم تو یه کشمکشیم که عامل اصلی همشونم همین دیگرانند . برام مهمه چرا فلانی باهام اونجوری رفتار کرد ! چرا وقتی داشتم باهاش حرف میزدم مثلا حواسش نبود ! چرا جلوم یجور رفتار کرد و پشت سرم اون حرف رو زد ! در واقع نمیتونم تو ذهنم انگشت وسطم رو حواله ی این دیگران کنم که مثه یه غول افتادن وسط مغزم :/ و این گاهی کلافم میکنه !
حالا از هفته ی پیش که کاراموزیام شروع شد تصمیم گرفتم این ترم انقد به دیگران و ما یتعلقُ بهِ شون اهمیت ندم ! در راستای همین تصمیم دشوارم هم امروز دوباره اینستاگرام ( این معضل هموارم ) رو بستم ! یعنی من درک نمیکنم وقتی انقدر اینستاگرام حرصم میده چرا مازوخیسم وارانه هی پیچمو دوباره باز میکنم ! اداها و تظاهرای ملت تو این مکان عقده گشایی یجوری حالمو بد میکنه که فک کنم اگه ماست و هندوانه رو با هم بخورم اونقد بد نشه !!!
تو روانشناسی ، یکی از علائم سلامت روان ، اینه که فرد چه در تنهایی چه در کنار دیگران حس خوبی داشته باشه و بتونه این رو بپذیره ! حالا حساب کنین چقدر سلامت روان داریم همه ! من یکی که خیلی با این فراری بودنم از مردم :))
راستی این ترم دوباره روانشناسی داریم ، میام از سخنان ارزشمند استادم آگاهتون میکنم !!
پی نوشت : عنوان هم درباره ی بازگشایی دوباره ی دانشگاه و ورودمون از خلوت خاص خودمون به جامعه ی دیوونه خونه ست :/
پی نوشت دو : از اونجایی که شروع فصل بی رحم تنهاییست ، احتمالا زیاده گویی هام اینجا بیشتر میشه ، پیشاپیش اگه میخونین ممنونم :)
- غصه ات شده چرا ؟
باز هم این عبارت!اینکه معنای تازه ای در بر ندارد . پاسخ تازه ای هم که نیست. پس اینهمه رخنه کردن به روح دیگری چرا؟
« کلیدر / محمود دولت آبادی »
از تیر ماه که شروع کرده بودم به خوندن این کتاب ، روی صفحه بیست گیر کرده بودم و هی میرفتم سراغ کتاب های دیگه . واقعیتش این بود که وقتی شروع به خوندن کردم نثرش که یکم برام سخت بود همه ی انگیزمو برای خوندن این کتاب از بین برد . تا چند روز پیش که فکر کردم دیگه حتما باید بخونمش . از اول شروعش کردم و قرار گذاشتم هر روز پنجاه صفحه ازش بخونم که تا اخر سال بتونم تمومش کنم . و الان رسیدم صفحه ی دویست و بیست جلد اولش و نمیتونم دیگه زمینش بذارم و هر روز بیشتر از 50 صفحشو میخونم !! هر خطش رو که میخونم افسوس میخورم که چرا قبل تر از اینها این کتابو نخونده بودم . جدا از توصیف های زیادش که گاهی خسته کننده میشه برام ، و نثر کتاب که خب بعد از چندصفحه که خوندم برام عادی شد و حتی روان، به نظرم این کتاب یه کلاس ادبیه که میشه کلی تجربه برای نوشتن ازش بدست اورد . و فارغ از این ، این که یه کتاب طولانیه میتونه برای مدت نسبتا زیادی تو رو درگیر خودش کنه و این برای رهایی از افکار بیخود برای من خیلی خوبه .
به بعضی خط هاش که میرسم فکر میکنم واقعا چطور انقدر خوب میشه کلمات رو کنار هم چید و به این تشبیه ها رسید ؟
فکر کنم این کتاب آذوقه ی خوبیه که دارم از تابستون میبرم برای مبارزه با غروب های دلگیر و تنهای پاییز !
اینو گفتم یادم اومد که هفته ی پیش رفتم شهر کتاب و چندتا از کتاب هایی که تو لیست اونایی که باید میخریدم خریدم و عذاب وجدانم رو برای این حجم از کتاب های نخوندم اینجوری سرکوب کردم که پاییز داره میاد، یجوری باید با این عزیز غم انگیز برگ ریز مبارزه کرد تا دقّت نده !