چهارشنبه ۱۰ آبان ۹۶
پنج شنبه ی گذشته بعد از ۴ ماه دوست عزیزی را دیدم و با هم نصف خیابان های شهر را که بخاطر بازی استقلال-پرسپولیس خلوت بود قدم زدیم ! مدت زیادی پشت یک میز در کافه ای آرام نشستیم و حرف زدیم ! از آن حرف هایی که همیشه آدم دلش میخواهد گوشی باشد برای شنیدنشان ! از آن حرف هایی که لذت بخش است نه مثل حرف های بی سر و تهای که با ادم های تکراری هر روزه میزنی :« فلانی چه زشته ! فلانی پولداره ! فلانی لباسش تابلوئه!»
از آنهایی که سبکت میکند ! حالت را جا میآورد ،
انقدر دیدار دلچسبی بود که من به پاسش ، تمام هفته سعی کردم کمتر مغزم را برای حرف های مزخرف دیگر درد بیاورم ! که بشینم و کسی را مسخره کنم ! که راجب هرچیزی که به من مربوط نیست نظر بدهم ! سعی کردم تا کسی چیزی نپرسید جوابی ندهم ! و سعی کردم هی حالم را برای کسانی که حال من برایشان اهمیت ندارد توضیح ندهم !
و پشتم گرم بود
پشتم گرم بود که گوش های مهمی هستند که حرف های مهم تری از من بشنوند ! و نه صرفا هر لغت پرانیای برای فرار از سکوت !
تمام خفته سعی کردم بیشتر شبیه چیزی رفتار کنم که دلم میخواهد!
پن : مهمه اینکه از ساکت بودن نترسیم و بخاطر روبه رو نشدن باهاش هی از دهنمون کلمه بندازیم بیرون !