تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چی شد که ترجیح دادیم لال شیم ؟

امروز نزدیک ده بار واسم پیش اومد ، اومدم حسو بگم ، بعد گفتم بیخیال !

این بده واقعا ! اینکه دیگه حرف زدن انقد سخت شده ، اینکه قبل از هر یه جمله ای که میخوای بگی کلی فکر میکنی که چی فکر میکنه؟نکنه فکر کنه فلان ! اینکه هی تو ذهنت به خودت بگی : خفه شو ! اینکه قد یه کوه !! نه بیشتر ، قد یه رشته کوه با دشتای اطرافش حرف جمع بشه تو دلت، ولی ترجیح بدی صدات در نیاد یا خودتو گول بزنی با مشغول شدن به یه سری حرفای بیخود !

 بده دیگه ! ادم این حرفا رو یادش نمیره که !

چرا ؟ چی شد ؟ چی شد کلی حرف ریختیم تو دلمون درشونو گذاشتیم ، ولی از تو صداهاشون داره کَرِمون میکنه ؟

۵ نظر

فیزیولوژیِ بیخود بودن !

بخش بدش اینجاست که فراموش کردن یه امر ارادی و در عین حال غیر ارادیه ! یعنی مغز ما هرچی دلش میخواد رو یادش میمونه ، هرچی که نمیخواد رو نه !! مثلا : من تا حالا بیشتر از ده بار اسامی داروهای مقلد سیستم پاراسمپاتیک و مکانیسم اثرش رو خوندم و خودمو کشتم تا یادم بمونه ! ولی هر بار تو یه بیماری میخونم درمان با داروهای مقلد سمپاتیک ، میگم کدوما بودن ؟؟ چیکار میکردن ؟؟

حالا یه نفر آدمو که بر اساس یه سری روند های اشتباه وارد ذهنم کردم رو دو ساله دارم سعی میکنم بندازم بیرون ! دوباره عین احمق ها یادش میوفتم دلم میخواد سرمو بکوبم با میز !

این واقعا منطقی نیست اصلا ، عادلانه هم نیست حتی !!


او در حالی که کتاب داروشناسی جلوش باز بود به این جور چیزها فکر میکرد :/


پی نوشت : من واقعا دارم سعی میکنم هر روز پست نذارم و آدم باکلاسی باشم که در یه ماه یه پست بیشتر نمیذارن ، ولی موفق نیستم !


۲ نظر

میشنوم طنین تنت میآید از تهِ ظلمت

سرم را انداخته ام پایین و خسته تر از همیشه منتظرم که برسم خانه ، حوصله ی راننده تاکسی ها را نداشته ام و خواستم که پیاده برگردم خانه ، حوصله ی آدم های توی خیابان را ندارم و سرم را انداخته ام پایین ، حوصله ی آدمی که توی مغزم هی حرف میزند را ندارم و مثل همیشه برای اینکه صدایش را نشنوم هدفون انداخته ام توی گوشم و صدایش را بلند کرده ام ، او اما صدایش از همه ی آهنگ ها بلند تر است ، او اما صدایش از همه ی خواننده ها واضح تر است ! ابی توی گوش هایم میگوید : شبیه یه تنهاییِ واقعی تو فصل بهارم گلِ کاشیه ،میخوام حس کنی درد این آدمو ، که از متن رفته توی حاشیه! آدم توی مغزم دارد یادم میاورد که شبیه تنهایی واقعی بودن یعنی چه !


پی نوشت : عنوان شعری از م‌. مختاری :

نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است ،

میشنوم طنین تنت میآید از ته ظلمت 

و تارهای تنم را متاثر میکند 

شاید صدا دوباره به مفهومش باز گردد 

شاید همین حوالی جایی 

در حلقه ی نگاهت قرار بگیرم .


۰ نظر

یک روز می‌رسم و تو را می‌بهارمت

صبح که داشتم مثل وضعیت هر روزه ی سه سال اخیر ، و حتی اگه بخوام دقیقتر بگم با دوازده سال تحصیلم تو مدرسه و یه سال پشت کنکور ، به سمت انجام کاری که دوستش ندارم میرفتم، چشم‌هام که به کوه‌های سفید از برف

افتاد،با خودم گفتم یه روز میرسه که صبح‌ها همین ساعت‌ها دارم به سمت کوه‌  میرونم و آهنگ های مورد علاقم با صدای بلند پلی میشه و تو دلم به حال این مردم میخندم ! 

بعد فکر کردم که تنها چیزی که این روزها ، تو این شهر چشمم بهش میوفته و به نابودی کامل این شهر (کشور) پی نمیبرم ، همین کوه‌ها هستند . کوه‌هایی که به دور از کلافگی و سردرگمی آدم‌های گرفتار این شهر ، با صلابت اون دورها وایستادن و توی سرما نمیلرزن ، توی گرما بی‌تاب نمیشن ... 

باید به چند خط بالا ، آسمون رو هم اضافه کنم ، آسمون همیشه واسه من نوید اتفاقای خوبه ، حتی اگه واقعا اتفاق خوبی منتظرم نبوده باشه .

۴ نظر

وقتی که باد بود و بی‌رحمی

دیشب باد تندی می‌آمد ، بیرون پنجره باد زوزه میکشید،باد میپیچید توی دودکش خانه قدیمی پشت اتاق خواب، و نفیر میکشید. دیشب که باد می‌آمد و من حالم خوب نبود ، دیشب طوفان شده بود ، دیشب انگار همه چیز بیرون پنجره توی هوا پیچیده بود ،بالا و پایین میرفت . دیشب که پر بود از حال بد ، از غم ، از اضطراب ، دیشب که بوی مشمئز کننده داشت زندگی ، و رنگ خاکستری غم انگیز...
دیشب که ساعت از دو گذشته بود و من خیره شده بودم به درز باز پنجره و به رقص آشفته ی پرده ی حریر اتاق در باریکه ای از باد ... و ذهنم پر بود از هیچ ، از خلاء ، از تاریکی 
و زندگی انگار همیشه ، از هر طوفاتی، قوی تر است ..

پی‌نوشت : آذر شد راستی! دیشب داشتم تقویم رو نگاه میکردم ، چشمم خورد به شب یلدا 
اصلا حواسم بهش نبود ! یکم پشتم گرم شد که زمستون نزدیکه :)
۲ نظر

آنچه که بی جواب مانده (دو)


گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟


*عراقی


۰ نظر

به نفرتی که ریشه میکند ، که بزرگ میشود

نفرت

یک چیز جامد نیست

یک امر ارادی نیست که بخواهی توی خودت نگهش داری ، و مثلا تصمیم بگیری از شنبه دیگر نگهش نداری !

نفرت به مرور زمان توی وجودت جا خوش میکند

با تو بزرگ میشود

ریشه میکند توی سلول هایت

مثل یک غده ی بدخیم

و دیگر دست خودت نیست که نگهش داری یا نه .

نمیدانم پدر ! برای شما چه چیز هایی را یاداور میشود

 برای من اما

حس خوبی نیست

حس خوشایندی نیست

حسی نیست که بهش تکیه بزنم و افتخار کنم

برای من حسی ست بین تنفر و ترحم ! خالی از علاقه

و تنفر

رهاورد امروز و دیروز و پریروز نیست !




انگار که همه چیز قبلا یه بار اتفاق افتاده باشه

دیگه زده زیر دل ، 
دوست داشتن هاتون و هنری بودن و مهربون بودن و بامزه بودن و شاعر بودن و کتابخون بودن و روشنفکر بودن و حتی حتی هم نوع دوستیتون و کمک کردنتون به زلزله زده ها . 
دیگه همه چیزتون میزنه زیر دل ،
یجوری که آدم اگه بخواد هم نمیتونه باور کنه .
البته که من غیر عادی‌ام ، وگرنه عقل جمعی که اشتباه نمیکنه !(اینو یبار یکی از استادا گفته بود!!)
حالا هم من غیر عادی چراغ اتاقشو خاموش کرده و داره با صدای بلند فرهاد گوش میده :
«تو هم مومن نبودی
برگلیم ما 
و حتی در حریم ما 
ساده دل بودم که میپنداشتم 
دستان نا اهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد 
تو هم از ما نبودی .»
و خوشحاله از اینکه جدیدا یاد گرفته آدم‌های سرتاسر تظاهر اطرافش رو باور نکنه 
خوشحاله از اینکه داره تمرین میکنه تو صورت دنیا آدامس خرسی باد کنه !
«تو هم با من نبودی یار 
ای آوار 
ای سیل مصیبت بار ....»
۱ نظر

وقتی چیزی واسه رسیدن نیست


صبح ها که بلند میشم ، توی راه دانشکده ، سرکلاس‌ها ، موقع ناهار ، موقع برگشت از دانشکده،

وقتی میخوابم ، وقتی کتاب میخونم ، وقتی چیزی تماشا میکنم ، وقتی میخندم ،

 همیشه و همه جا دارم یه خلاء بزرگ رو با خودم حمل میکنم .

خلاءِ چیزی که نیست ، هدفی که گم شده ، زندگی‌ای که به بیراهه رفته .

و این روزهای سرد و تاریک و غمگین، بیرحم تر از اونن که یه مدت دست از سرم بردارن .

هر روز یه وجود خالی رو میبرم سرکلاس ، تو محیط بیمارستان ، تو خیابون ، میرم تو جمع دوستام ،

میگم و میخندم اما همه چیز خالیه ! زمان خالیه ، لبخندم خالیه ، آینده هم حتی خالیه !

از جمله کمبودهای زندگی

هیچکس هم نداریم وقتی بهش فکر میکنیم واژه رنگ زندگی باشه !!

همه چیز شده خاکستری ، واژه و زندگی و رویا و همه چیز کلا … 

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان